eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ وقت یادم نمی ره که چقدر همه با ذوق وشوق تلاش می کردند تا جشن عروسی به خوبی برگزار بشه. خلاصه روز جشن فرا رسید. باز از صبح زودهمه دست به دست هم شده بودند ومشغول تهیه بساطِ ناهار وشام بودند. ولیلا اول صبح؛ دستم را گرفت و به همراه ملیحه به تنهاآرایشگاه روستا برد. تا زمانیکه لیلا اونجا بود؛ از شرم سرم را پائین انداخته بودم و گونه هام سرخ شده بود. و ملیحه سعی می کرد با حرفهایی که می زند؛ لبخند به لبم بیاره و حال وهوام عوض کنه. بالاخره لیلا کمی شلوغ کردو شاباش ریخت سرم و حسابی سفارشم را به آرایشگر کرد و در پایان هم گفت: _عروسم خوشگله خدادادیه ؛ محض مصلحت روزگار آوردیمش اینجا. پس زیاد صورتش را شلوغ نکنیدو البته به هیچ عنوان دست به موهاش نزنید. اصلا نمی خوام کوتاه بشه. و من بیشتر سرخ شدم وقتی که گفت: _البته سفارش آقا داماده 😊 وای قادر هنوز موهای من را ندیده بود. چطور سفارش کرده کوتاه نشه.😳 روز سختی بود . وهوای گرفته اون آرایشگاه کوچک داشت حالم را به هم می زد. که ملیحه متوجه حالم شدو رفت با یه پارچ شربت برگشت . و بعد هم دیگه مرتب لیلا با انواع میوه ها و غذا ها به سراغم می اومد و مجبورم می کرد مرتب چیزی بخورم. ومی گفت : _مواظب خودت باش گلم ؛ طوریت بشه ما نمی تونیم جوابِ قادر را بدیم. ومن هر لحظه سرخ تر می شدم از این حرفها . بالاخره کارِ آرایشگر تمام شدو آماده رفتن شدیم. و طبقِ رسم روستا باید داماد به دنبالم می آمد و با همراهی زنان روستا تا خانه می رفتیم. چادرم را تا روی صورتم انداخته بودم و سرم پایین بود و رسما هیچ جا را نمی دیدم . جلوی چادر را محکم به دست گرفته بودم .تا از سرم نیفته . با کمک ملیحه از آرایشگاه بیرون اومدم . ملیحه با صدای آرامی زیرگوشم گفت: _به به چه داماد خوشتیپی😊 دیگه می سپارمت به خودش. و بعد ازم فاصله گرفت. صدای قادر را شنیدم که با صدای آهسته گفت: _سلام؛ خوبی؟ _سلام؛ ممنونم . وبعد کنارم ایستاد. زنها شلوغ می کردند و دایره می زدند و می خواندند و قادر بازویم راگرفت وآهسته به راه افتادیم . و مرتب حواسش به من بود که زمین نخورم . تا خانه راه زیادی نبود . ولی آهسته حرکت می کردیم به همراه جمعیت. تمام خستگی و کلافگی که از صبح در آرایشگاه داشتم ؛ در کنار قادر به فراموشی سپرده شدو به جاش ، شور وشعف ؛ مهمان قلبم شد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دونفر از نیروها نزدیک شدند. کنارِ امید نشستند و گفتند:" برادر بهترِ بلند شی. باید بریم." امید خیره به خاکِ تیره نشسته بود. پذیرفتنش برایش خیلی سخت می نمود. نمی توانست باور کند. "اگر اینجا شهیدی نیست، پس آن خواب، تپه، محمد.... اصلا امکان ندارد. حتما اینجاست. " اما واقعیت چیز دیگری است. اینجا خبری نیست. راست می گویند؛ اینجا شهیدی نیست. محمد نیست. اشک از گوشه چشمش چکید. با نا امیدی، سرش را روی خاک گذاشت. دلش می خواست همین جا بخوابد و هر چه تا به حال برایش پیش آمده مرور کند. بی تفاوت به اصرارِ دیگران برای بلند شدن، چشمانش را بست. گوش هایش هیچ نمی شنید. که ناگهان نوای ذکری دلنشین، گوشش را نوازش کرد. با تعجب چشمانش را باز کرد. در اطرافش کسی ذکر نمی گفت. دوباره گوشش را به خاک چسباند. خودش بود، صدای ذکر گفتن محمد از زیر خاک ها می آمد. فریاد زد:"اینجاست..اینجاست." نیروها در حالِ جمع کردنِ وسایلشان بودند. حاجی جلو آمد و گفت:"پسرم، درسته این قسمت ها به طورِ کامل تفحص نشده، ولی من خودم وجب به وجب این خاک را می شناسم. غیر ممکنه اینجا شهیدی باشه." امید فریاد زد:"دارم صداش رو می شنوم. هست... هست... اگر شما می خوایید برید. مختارید. خودم اینجا رو می کَنم." دوباره روی خاک افتاد و با پنجه هایش مشغولِ کندن شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490