eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
در کنار قادر تازه معنای عشق واقعی را درک می کردم . و جانم لبریز از محبتِ همسر مؤمنم شده بود. با اشتیاق خیره بهش بودم و او می گفت ومی گفت. ومن می شنیدم و بیشتر حسرت می خوردم به خاطرِ این همه تعلل و تردیدی که برای گفتن جواب مثبت داشتم. وای اگر قادر را زودتر شناخته بودم ..... صدای در زدن؛ مارا از حالِ خوشمان بیرون آورد . قبل از وارد شدنِ یلدا ؛ لبخندی زدم و گفتم: _منم تا عمر دارم خدارا شکر می کنم به خاطر داشتنت . ان شاءالله که بتونم همسر خوبی برات باشم😊 _حتما هستی ؛ گندمِ من 😊 صدای یلدا از پشت در به گوش رسید: _اجازه است؟ وبعد وارد شد و با شیطنت گفت: _ببخشید مزاحم شدم ولی مهمان ها آمدند. باید عروس را ببریم .😁 اجازه است داداش جان ⁉️ قادر هم سر به زیر انداخت وگفت: _اختیار داری آبجی خانم . یلدا چادرم را درست کردو به قادر گفت: _آماده باشید باید بریم خونه خودنون. بعد بیرون رفت و بابا ومامان را صدا کرد. بابا ومامان وآبجی فاطمه هم آمدند. به رسم روستا باید بابا اجازه می داد. تا عروس از خانه اش بیرون برود. ولی مگر بابا دل از من می کَند. ومگر من دل از او می کَندم. مرا در آغوش گرفت و بوسید. دوباره بغض کرد ولی زود خودش را کنترل کردو به طرف قادر رفت. اورا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشید . فقط گندمم را دستت سپردم . جونِ تو و جونِ گندم . هر دوتون را به خدا سپردم. بعد از قادر جدا شد و گوشه ای ایستاد . با زور اشکهاش را کنترل می کرد که نچکد.😢 بغض گلویم را گرفته بودو دوست داشتم اشک بریزم .که یلدا زیر گوشم گفت: _گندم گریه نکنیا . شُگون نداره عروس گریه کنه . مامان هم روم را بوسید وبرامون دعا کردو حالا اون هم بغض کرده بود. آبجی فاطمه ودخترها هم یکی یکی اومدند و مرا بوسیدند و برامون دعا کردند. گلین خانم و لیلا وچند تا از زنهای فامیل . به همراه مش حیدر و آقا صفر ؛ پدر قادر ؛ وارد شدند و که بااجازه بابا عروسشان را ببرند. شاید سخت ترین لحظه برای بابا بعد از برگشتش از اسارت؛ لحظه خدا حافظی وبدرقه ی من بود.😔 نمی دونم چه حالی داشت و سعی می کرد به روی خودش نیاورد. ولی دلِ من بیقرارش بود. جلو آمد و با دعا وصلوات دست مرا در دست قادر گذاشت و گفت: _برید در پناه خدا . ان شاءالله که خوشبخت بشید . ومن با نگرانی نگاهش کردم که سرش را به نشانه تأیید تکان داد. وقادر دست بابا را بوسید و ازش تشکر کرد. وگفت: _هرچه درتوانم دارم برای خوشبختی امانتی تون بر کف می گیریم . ان شاءالله که شرمنده شما نشم. و بعد روبه مامان کردو از او هم تشکر کردو با اجازه ای گفت و آهسته قدم برداشتیم . و از خانه پدری بیرون آمدیم. مهمان ها هم مارا همراهی کردند با سلام وصلوات تا خانه مش حیدر؛ که چند قدمی فاصله نبود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
حاجی آرام قدم برمی داشت. سرش پایین بود و اشک چشمانش روان. هر چه نزدیک تر می آمد، بیقراری همه بیشتر می شد. همه منتظر بودند تا ببینند بالاخره آن ها چه پیدا کرده اند. یکی از نیروها با چراغ قوه، همراهی اش می کرد. بالاخره رسیدند. حاجی روی زمین نشست و دستانش را بالا برد. یک تکه پارچه سبز رنگ، که نایلونی روی آن قرار داشت. نفس ها در سینه حبس شده بود. امید به زحمت روی زمین نشست. بقیه هم دور تا دور حاجی حلقه زدند. پارچه سبز رنگ را آهسته روی زمین گذاشت. صدای صلوات در دشت پیچید. نایلون را برداشت و به سمتِ امید گرفت. امید دستانش را جلو برد و با احتیاط آن را گرفت. به زهرا اشاره کرد. او سرش را خم کرد. داخلِ نایلون، یک سربند و یک تکه پارچه از لباس شهید، یک انگشتری و قطعه ای کاغذ بود. جلوی چشمان متعجبِ همه؛ امید تکه کاغذ را بیرون آورد و بازش کرد. نورِچراغِ قوه روی آن افتاد. خاک آلوده و کهنه شده بود. ولی قابل خواندن. با دیدنِ نامِ مادرش در سطرِ اول نامه، به زهرا نگاه کرد. نامه ای از طرف محمد برای مادرش، که بعد از احوالپرسی، از او خواسته بود صبور باشد و بیتابی نکند. و نامِ زیبایی روی فرزندشان بگذارد. اشک جلوی دیدشان را گرفت. دیگر هیچ چیز نمی دیدند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490