#گندمزار_طلائی
#قسمت_292
یه کم مِن مِن کردم وگفتم:
_قادر جان اتفاقی افتاده؟
به طرفم برگشت و لبخند زد وگفت:
_نه عزیزم چیزی نیست😊
_آخه خیلی ساکتی؟
_یه کم فکرم مشغوله .
_چرا چیزی شده ؟
_مربوط به کارم می شه.
ولی تو خودت را ناراحت نکن .
سرم را پائین انداختم و گفتم:
_باشه هر طور راحتی😔
دوباره به سمتم برگشت و بعد ماشین را کناری زدو گفت:
_گندم ناراحت شدی؟
بغض کرده بودم. آخه اولین باری بود که جواب سر بالا می داد.
همان طوری بدونِ اینکه نگاهش کنم گفتم:
_نه ناراحت نیستم.
یه دفعه صدای خنده اش فضا را پر کرد😊
با تعجب بهش نگاه کردم.😳
گفت:
_ببخشید گندم جان . آخه قیافه ات که داره داد می زنه ناراحتی عزیزم 😊
حالا چرا ناراحت شدی؟
دیگه از خنده اش خنده ام گرفته بود و خودم هم یادم رفت چرا ناراحت بودم.
وقتی منم خندیدم؛ خیالش راحت شد و گفت:
_آفرین این شد .ِ یادت باشه هیچ وقت نمی خوام ناراحت ببینمت.
بعد گفت:
_راستش دلم نمی خواد با مسائلی که مربوط به کارم می شه ناراحتت کنم .
مطمئن باش هر چیزی که به زندگیمون مربوط باشه؛ بهت می گم .
مثلِ این خبری که می خوام بهت بگم .
وباید قول بدی ناراحت نشی.
با تعجب گفتم :
_چی؟😳
خندید وگفت:
_بیا هنوز هیچی نشده نگران شدی😊
دستِ خودم نبود. واقعا نگران می شدم.وقتی خبری می خواست بشه .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_292
محسن ذوق زده از حالِ خوش امید بود.
دوباره به سجده شکر رفت و خدا را از صمیم قلبش شاکر شد.
امید مبهوت او بود و شیفته آرامشی که داشت.
آرام آرام و به زحمت، مانند محسن به سجده رفت.
با او همنوا شد(الهی العفو) آرامشی به جانش نشست که تا آن زمان حسرتش را داشت.
چشم روی هم گذاشت.
با صدای صحبت کردنِ محسن وآقای سرابی؛ چشم گشود.
متوجه شد که باید برای رفتن آماده شود.
یادِ محمد افتاد. فوری برخاست. به کمک محسن آماده شد.
به طرفِ اتوبوس رفتند. بچه ها همه آمده بودند. زهرا و زینب جلو آمدند و سلام دادند. زهرا سراپای امید را نگاه کرد و پرسید:" امروز بهتری؟"
امید لبخند زد و گفت:" خوبم. فقط زودتر سوار بشید بریم."
زهرا گفت:" راستش من به بابا و مامانم دیشب زنگ زدم. همه چیز رو گفتم. فکر کنم خودشون رو برسونند."
امید سرش را تکان داد وگفت:" کار خوبی کردی. احمد آقا باید باشه." و به طرفِ اتوبوس رفت.
مسیر طولانی تر و خسته کننده تر از روزِ قبل به نظر می رسید.
حاجی و افرادش؛ زودتر رسیده بودند و با دقت خاصی به کار خودشان می پرداختند.
به کسی اجازه نزدیک شدن ندادند.
همه بیصبرانه منتظر بودند.
جواد آرام زمزمه می کرد.
تلفن زهرا زنگ خورد. احمد آقا بود که می گفت؛ به زودی خودشان را می رسانند.
نیروهای تفحص، آرام و با دقت، هر آنچه را از دلِ خاک بیرون می آوردند، در نایلون می گذاشتند.
کارشان طولانی شده بود. امید با تنی خیسِ عرق و کلافه، به روبرو چشم دوخته بود.
بر عکس روزِ قبل؛ بچه ها مجهز نیامده بودند.
با عجله و دست خالی راهی شده و جز قمقه های آب چیزی همراه نداشتند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490