#گندمزار_طلائی
#قسمت_289
روزهای پر از عشق و محبت و صفا وصمیمیت ما توی اون خانه نقلی و کوچک شروع شدو هر روز که می گذشت؛ بیشترو بیشتر طعم خوشبختی را می چشیدم و هر روز قادر و بهتر وبهتر می شناختم. و محو در خوبیهاش می شدم.
هر روز صبح بعد از نماز برایش صبحانه آماده می کردم و کنارِ هم صبحانه می خوردیم و بعد با سلام وصلوات ودعا بدرقه اش می کردم.
با ذوق وشوق مشغول شست وشو وپخت وپز می شدم.
وبا عشق برای همسرِ مهربانم غذا آماده می کردم.
واو با دست پر؛ ساعتی از ظهر گذشته واردمی شد . با شنیدن صدای در تا حیاط پرواز می کردم و با دیدنش؛ تمام وجودم پر از آرامش می شد. وتمامِ خستگی و حس ِتنهایی که داشتم
را فراموش می کردم.😊
در آن سرمای زمستان ، کانون خانه ی ما گرمِ گرم بود.
هر چه لازم بود خودش می خرید و من تنها از خانه بیرون نمی رفتم.
مخصوصا که سرما و یخ بندان شده بود.
و اصلا به من اجازه نمی داد بیرون بروم.
حتی کارهایی که در حیاط بود خودش انجام می داد.😊
ومن غرقِ در محبتش شده بودم. و واقعا نمی دانستم چگونه جبران کنم این همه خوبی را ؟
تازه می چشیدم طعم واقعی عشق راستین را 😊
و می دیدم نور ایمان را.
گاهی که نیمه شب بیدار می شدم.
قادر را در تاریکی بر سر سجاده می دیدم.
بدونِ اینکه متوجه بشه ؛ محو در مناجاتش می شدم و لذت می بردم از حس وحالی که داشت.😊
و غبطه می خوردم به این همه خوبیش .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_289
همه با او هم صدا شدند.
محمد؛ با دلِ این جوانان چه کرده بود که چون مادرِ فرزند از دست داده ناله می زدند. چشم ها چون ابر بهاری می بارید و ناله ها به آسمان، می رسید.
زهرا و زینب و بقیه دخترها چادر روی صورت کشیده بودند و زار می زدند.
اتوبوس وارد اردوگاه شد و ایستاد.
همه آرام پیاده شدند. امید خیره به بیرون بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود. دلش نمی خواست از آن حس و حال بیرون بیاید.
بالاخره به کمک محسن و آقای سرابی پایین آمد.
محسن گفت:"با اجازه تون ما بریم."
آقای سرابی گفت:"کجا؟ امشب اینجا هستید. دیر وقته. صبح، با هم می ریم منطقه."
امید به سختی راه می رفت. پایش حسابی درد آمده بود.
توی یکی از اتاق ها برای آن دو تخت آماده کردند.
امید روی تخت دراز کشید.
از توی نایلون، انگشترِ محمد را درآورد.
خاک هایش را با دست تمیز کرد.
نگاهی به ذکر (یا علی) که روی آن حَک شده بود انداخت. ذکری که محسن موقع خداحافظی می گوید.
پس محسن هم شبیه شهدا بود.
غرقِ در افکارش بود. پازلی که تکه هایش یکی یکی پیدا می شد و کنارِ هم می چید.
(پروژه... محسن... احمدآقا...بیمارستان...علی.. خوابش... جنوب... زهرا... منطقه.... محمد...محمد... محمد..
این محمد کیه؟؟ با دلم چه کرد؟... چرا من؟...من که شباهتی باهاش ندارم؟..)
بی اختیار اشکش روان بود.
محسن در حالیکه آستین هایش را پایین می کشید؛ وارد شد. نگاهی به او کرد و گفت:" امید جان، خوبی؟"
سر تکان داد.
محسن مهر را از جیبش بیرون آورد و گفت:" خدا را شکر که خوبی. سعی کن استراحت کنی. من دیگه خوابم نمی بره.
نماز شب بخونم دیگه اذان صبح می شه."
امید به سمتش برگشت. دلش می خواست نماز خواندش را تماشا کند.
با خودش زمزمه کرد:" محسن هم شبیه شهداست."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490