#گندمزار_طلائی
#قسمت_298
آن شب به سختی برایم گذشت.
تاصبح خواب به چشمانم نیامد. فقط به این فکر می کردم.که الان قادر کجاست وچه می کند.
بعد از نماز صبح کمی خوابیدم.
که باسرو صدای دخترها از خواب بیدار شدم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. خورشید وسط آسمان بود .تعجب کردم. به ساعت نگاه کردم. وای نزدیک ظهر بود.
پس چرا من را بیدار نکرده بودند.
سریع پاشدم و رفتم پائین. مامان آشپزخانه بود و دخترها در حیاط بازی می کردند.
با دیدنم به طرفم دویدند و ازمن هم خواستند تا باهاشون بازی کنم .با اینکه حوصله نداشتم ولی درمقابل اصرارهاشون نتونستم دوام بیارم و همراهشون شدم. کلی دور حیاط دویدیم و سر و صدا کردیم. تا نفسم بند اومد و نشستم روی تخت.
صدای گریه ی امیر را شنیدم و به اتاق آبجی فاطمه رفتم. مشغول عوض کردنِ لباس امیر بود. با دیدنم خوشحال شدو گفت:
_گندم خیرببینی بیا امیر را نگه دار برم لباس هاش را بشویم.
با خوشحالی قبول کردم و امیر را توی بغلم گرفتم و شیشه شیرش را در دهانش گذاشتم.
با دیدنِ این طفل ِمعصوم تمامِ وجودم شاد شد. انگار هیچ غمی نداشتم.
به یکباره یادِ قادر افتادم که چقدر بچه دوست داره. توی دلم گفتم:
_خدایا یعنی یعنی به ماهم بچه می دی ؟😔
تا عصر کنارِامیر بودم و خوابیدن و بیدار شدن و شیر خوردنش را تماشا می کردم.
وقتی محمد از سرِ کار برگشت؛ برای اینکه راحت تر استراحت کند. رفتم پیشِ مامان وبابا.
بابا بادیدنم خندید و گفت:
_همه اش تقصیرِ این امیرکوچولوست نمی ذاره گندم من کنارم باشه .بیا باباجان دلم برات تنگ شده .😊
خندیدم و کنارش نشستم. مامان داشت تنهایی سفره هفت سین را آماده می کرد.
که پاشدم و کمکش کردم.
این طوری کمتر از نبودِ قادر غصه می خوردم.
بالاخره لحظه سال تحویل رسید و همه دور سفره جمع شدیم.
انگار رسمِ توی خانواده ما که همیشه سر سفره هفت سین عزیزی غائب باشه .
امسال هم جای قادر خالی بود.
هر چه سعی می کردم نمی شد که بهش فکر نکنم.
از سکوتم انگارهمه متوجه حالم شده بودند. که دستهای گرم بابا روی دستانم نشست.
ولبخندش دلم را گرم کرد.
هر چه که بود نباید باعثِ نگرانیِ خانواده ام می شدم. پس سعی کردم که لبخندبزنم و بغضم را فرو ببرم و تحمل کنم. 😊
ولی خیلی سخت بود خیلی. در اولین سال تحویل قادر کنارم نبود.😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_298
مریم با چهره همیشه مهربانش کنارِ او ایستاد و امید پرسید:"دردِ دلت با بابا تموم شد؟"
مریم با لبخند به چشم های امید نگده کرد و گفت:" بله. تموم شد.
فکر کنم از اینکه دوست و همرزمش بعد سالها برگشته کنارش، خوشحاله."
مادر از جا بلند شد و گفت:" روح همگی شون شاد باشه. بالاخره الان یک ساله که محمد کنارشونه. حتما توی این یک سال کلی کنارِ هم بهشون خوش گذشته. بهتره بریم دیر می شه.:"
امید با لبخند به مریم نگاه کرد گفت:" چه زود یک سال گذشت. یادش بخیر، بعد از برگشتن از جنوب بود، مرتب باید به خاطرِ پام می اومدم بیمارستان. بگذریم."
بعد همه با هم خندیدند.
سوارِ اتومبیل که شدند، مادر پرسید:"مریم جون مامان بهتره؟"
مریم گفت:" بله خدا رو شکر. پیوندِ کلیه خوب جواب داده. دکترش هم راضیه. خدا مامانم را دوباره بهمون برگردوند.
هر چی شکر کنیم کمه."
مادر گفت :" خدا را شکر. این ها همه امتحانه. مامانت توی همه امتحان های زندگیش سربلند بیرون اومد. خوش به سعادتش."
مریم کمی مکث کرد و گفت:" مادر جون، به نظرِ شما من برم خونه خودمون یا با شما بیام؟"
مادر به طرفِ او برگشت و گفت:" دخترم، ببخشیدا! شما طرفِ دامادید، بهتره برید خونه و با آقای داماد تشریف بیارید. اصلا چرا تنها بری؟ دوتایی برید. من رو سر راه بگذارید خونه خاله زری و خودتون برید."
مریم در آینه به امید نگاه کرد و گفت:" چشم هر چه نظر شما و آقامونه؟."
لبخند پر از رضایت امید، هدیه نگاهِ منتظرش شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490