⛔️وقتی به همسرتان می گویید،
"شما از فلانی بهتر هستی"
یعنی هنوز پرونده مقایسه کردن در
ذهن شما باز است❌
⛔️هیچ وقت طرف مقابلتان را در یک رابطه
با کسی مقایسه نکنید❌
حتی مقایسه مثبت.
🔺خودتان را جای طرف مقابل بگذارید
مثلا،
همسر شما به شما بگوید،
شما از فلان خانم زیباتری👌
چه حسی پیدا می کنید؟
🔺قاعدتا،
خوشحال که نمی شوید،
به شدت ناراحت هم می شوید.
چون در ذهنتان این تصور شکل میگیرد که
چرا همسرم مرا با دیگران مقایسه می کند.
🔸در مشاوره ها شاهدم که
خانم
از حس اینکه مقایسه شود
به شدت بیزار است
و حتی
می گوید" چون همسرم فیلم ... می بیند
احساس می کنم من را با انها مقایسه می کند
و به شدت
اعتماد به نفسم را از دست داده ام
🔸یا خانم می گوید،
شوهر خواهرم چقدر دست و دلباز است.
مرد کینه او را به دل می گیرد و سعی در انتقام دارد.
کلا حواستان باشد در نزد همسر،
به هیچ عنوان از دیگری تعریف نکنید❌
و از همه مهم تر
مقایسه نکنید❌❌❌❌
موفق باشید✅
شما هم موارد دیگری را برامون مثال بزنید
و نظراتتان را بفرستید
می تونید جواب سوال را برای ادمین بفرستید👇👇
@asheqemola
یا ناشناس پاسخ بدید👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مقایسه ممنوع⛔️
ظرفیتها متنوع و مختلفه!
#استاد_پناهیان
حتما ببینید👏👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️این فیلم میتواند در ۳ دقیقه دید شما را نسبت به زندگی تغییر دهد.
باطن زندگی خودتان را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_21
در برزخی عجیب گرفتار شده بود. مسیر خانه تا دانشگاه را با تشویش و نگرانی طی کرد.
پیاده شد، کیفش را برداشت و به طرف سالن راه افتاد. هنوز چند قدمی نرفته بود، که خانمی صدایش کرد:" آقای سلحشور، ببخشید، می شه یه لحظه..."
حوصله هیچ کس را نداشت؛ ولی به ناچار ایستاد به سمت صدا برگشت و گفت: "بله بفرمایید"
اورا می شناخت. چند واحد درسی را با هم در یک کلاس گذرانده بودند. سرش را پایین انداخت و منتظر حرفش ماند. دختر نزدیک تر شد و گفت: "ببخشید ، راستش من، یه سؤالی داشتم"
امید همان طور سر به زیر،گفت: "لطفا سریع تر، من یه کم عجله دارم"
مِن مِن کنان گفت: "بله متوجهم، زیاد وقتتونو نمی گیرم. راستش شنیدم شما قراره پروژه ای رو شروع کنین. فقط به خاطر این که تجربه باشه برام، اجازه می دید من هم کنارتون باشم"
امید سرش را بلند کرد و با تعجب، سر تا پای او را که حالا سرش پایین بود، نگاه کرد. این دختر با این سر و وضع نه چندان مناسب، موهای بلوند که نیمی از آن از مقنعه اش بیرون بود، با آرایش کامل و ادا و اطواریی که در حرکاتش داشت، مطمئنا شبیه یک دانشجوی درسخوان نبود. پس بی معطلی و با جدیت تمام گفت: "متأسفم فعلا به همکار نیاز ندارم، ممنون"
و با عجله از او دور شد. عصبی دست در صورتش کشید و با حرص نفسش را بیرون داد.
بیشتر از این کششِ نداشت. به اندازه کافی دغدغه ذهنی برایش وجود داشت.
دوباره شماره محسن را گرفت؛ اما باز هم جوابی دریافت نکرد.
هنوز گوشی را کاملا در جیب نگذاشته بود که صدای زنگش بلند شد. نگاه کرد، استاد تهرانی بود. به او گفت که در دفتر کارش منتظر اوست؛ ولی امید هنوز بین رفتن و ماندن مردد بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490