هدایت شده از مشاوران تنهامسیرآرامش
3.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
من همسرم رو دوست ندارم!
باید باهاش چجوری رفتار کنم ؟
@ostad_shojae | montazer.ir
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_71
کنجکاوانه و با دقت بیشتر روی قبر ها نگاه کرد. آرام نشست.
نگاه به تاریخ تولد و شهادت هر کدام انداخت.
فاصله تولد تا شهادتشان، کمتر از 30 سال بود.
دستش را روی دهانش گذاشت:"وای چقدر جوان بودند. چرا رفتند؟ مگه اینا عقل نداشتند. چرا دنیا را رها کردند؟ برای کی؟ آخه ارزشش را داره، آدم به خاطر دیگران خودش را به کشتن بده؟"
کلافه از جا پاشد.
کمی دورتر محسن را دید. به طرفش رفت.
با اشاره محسن به نزدیک امامزاده رفتند.نوای دلنشین هنوز در فضا پیچیده بود. نزدیک امامزاده شدند و محسن زیر اندازی را انداخت و به امید تعارف کرد. هر دو نشستند. محسن پاکت را باز کرد. چند لقمه نان و بطری آب را بیرون آورد و گفت:" ببخشید یه کم درویشانه است. ولی اینجا که میام، جلوی این شهدا، شرمم میاد غذای لذیذ بخورم و به لذات دنیا فکر کنم."
امید هنوز متعجب نگاهش می کرد.
محسن لبخند زدو گفت:" من هر شب جمعه اینجا میام. دعای کمیل می خونم و با این رفقا حال می کنم."
کلمه دعا که برایش غریبه نبود. وقتی مادر بزرگ از دعا و سفره ی دعا صحبت می کرد. وقتی که زهرا با دوستانش در دانشگاه مراسم دعا بر پا می کرد. وقتی که احمد آقا برای دعا به مسجد می رفت.
اینها را شنیده بود. ولی فقط شنیده بود.
هیچ وقت ندیده بود.
چرا بین مادرش و خاله زری این همه تفاوت بود؟ چرا مادرش شبیه مادر بزرگ نبود؟
صدای دعا خواندنِ محسن اورا به خود آورد.
چقدر صدایش دلنشین بود. زمزمه می کرد ولی چه زیبا. عجب به روحش آرامش می داد." یعنی محسن با این دعاها آرامش می گیرد؟ امکان ندارد.
اینها همه بیهوده است."
به اطراف نگاه کرد.
دور و برشان افرادی با فاصله نشسته بودند.
بعضی ها خانوادگی آمده بودند.
بچه ها در زیر نورِ چراغِ ها بازی می کردند.
زوجِ جوانی کنارِ هم نشسته بودند وکتاب دردست باهم دعا می خواندند.
حجب و حیای نو عروس، چهره محجوبِ زهرا را به خاطرش آورد.
درست مثلِ زهرا حجاب و چادر داشت.
سر به زیر انداخت و چشمانش را بست.
اجازه داد نوای دلنوازِ دعای کمیل جان و روحش را جلا دهد.
هیچ راه گریزی نداشت. تک تک سلول های بدنش، این نوا را طلب می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_72
زانوانش را در آغوش گرفت. سرش را روی آن ها گذاشت. نفس عمیقی کشید.
بی اختیار همه گوش شد و عقل به فرمانِ دلش شد.
هر چه بود، بد نبود. زمزمه های عاشقانه عبدی با مولای خویش.
صدای"یاربِ یاربِ یارب"
در فضا پیچید.
چه دلنشین بود. "ولی نه! این حرفا معنا نداره. دارن خودشون را گول می زنن. کاش اصلا اینجا نمی اومدیم." دلش می خواست از آنجا برود. ولی کجا؟
رراه فراری نداشت.
هر چه قصد داشت انکار کند و گوش ندهد، نمی شد.
باز صدای جمعیت بلند شد"الهی و ربی، من لی غیرک"
و مداح با ناله سر داد"خدای من! جز تو هیچ کس را ندارم. این دلِ شب، اومدم فقط بگم، خدا بی کسم و بیچاره و درمانده. هیچ جایی را ندارم. همه درها به روم بسته شده. امیدم به در خونه خودته.
خدااااااااا ردم نکن."
صدای ناله همه بلند شد و محسن، های های گریه کرد.
امید به خودش فکر کرد."منم واقعا کسی را ندارم. هیچ کس. پدرم با اون رفتارهاش، مادرم که با این پنهان کاری هاش. دلم نمی خواد دیگه خونه برم. منم خونه ندارم. راست می گه این مداح، منم بی کسم"
بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. و روی لباسش چکید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
اگر آنچه را كه ما اهل بیت دستور داده ایم عمل كنى و از آنچه نهى كرده ایم خوددارى نمائى، تو از شیعیان ما هستى وگرنه، خیر.✨
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
بیخیالِ حرفِ این و آن باش
وقتی خودت از زندگیاَت لذت ببری 😍
دیگر نگرانِ قضاوتهایِ دیگران نخواهی بود
و این یعنی خودِ زندگی...😎👌
شاد باش و از زندگی لذت ببر🌺
تا خدا هست، غصه چرا⁉️
خدایا به امید خودت
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️🔶 پینگ پنگ بازی کردن با خدا
استاد پناهیان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
❇️🔶 پینگ پنگ بازی کردن با خدا استاد پناهیان http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام عزیزان
لطفا
حتما
این کلیپ را با دقت ببینید
بسیار زیباست 👏👏