🔸نکات مهمی که
اگرقبل از انتخاب دوست یا همسر فرا بگیرید
می توانید یک همسر یا دوست خوب و مناسب برای خود بیابید و
البته تاپایان عمر این رابطه را حفظ کنید👏✅
🔸متاسفانه در
مشاوره ها شاهدیم که
نداشتن اگاهی از همین نکات
باعث شده که یا انتخاب نادرستی صورت بگیرد.
یا زندگی مشترک رو به سردی برود
و
به قول معروف
زوجین دچار طلاق عاطفی باشند❌
🔸لذت بردن از زندگی
حق تک تک ماست✅
و ما باید برای رسیدن به آرامش در زندگی مشترک
تلاش کنیم.
ما می توانیم بهترین زندگی را برای خود بسازیم.
ما می توانیم💪
دو روز
بیشتر به ثبت نام این دوره باقی مانده
ان شاءالله
چهارشنبه
۱۵آذر ماه
ثبت نام را آغاز می کنیم
آماده اید😊⁉️
#ارتباط_موفق_
فقط با
#چند_جلسه_آموزش😍👏👏
🙍♀مجردها
👰♀متاهلها
سریع عضو بشید👇👇
تا بتونید یک همسر خوب انتخاب کنید💞
و یاد بگیرید با همسرتون چطوری ارتباط سالم داشته باشید💖
و حتی با دوستان و اطرافیان بتونید ارتباط موفق برقرار کنید👏
رمز موفقیت اینجاست👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اموزش #رایگان_شخصیت_شناسی را از دست ندید👌
لطفا یک همتی کنید همین امشب این بنر را در کانال ها و گروه هاتون بگذارید👏👏🌺
اجر همگی با خدای مهربان🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_75
خوشحال و پر انرژی به دفتر رسید.
شاید برای اولین بار بود که روزِ تعطیل، توانسته بود، پر انرژی و شاداب، برای کار از خانه بیرون بزند.
محسن مشغول بود و با دیدنش با لبخند جلو آمد و دستش را دراز کرد و گفت:"سلام مهندس! خوب شد اومدی. حسابی گیر افتادم. بیا ببین چه کار باید کرد؟"
امید دستش را به گرمی فشرد و جواب سلامش را داد و گفت:" آخه شما هم مگه جایی گیر می افتی؟"
بعد باهم خندیدند.
حسابی سرشان به حساب و کتاب و بررسی ابعاد مختلفِ مجتمع تجاری گرم بود که صدای ویبره گوشی امید به گوش رسید.
نگاهی به صفحه گوشی انداخت. مادرش بود. پیام را باز کرد" امید خوبی؟ حتما امشب زودتر بیا، منزل عمو دعوتیم"
حسابی حالش گرفته شد. خواست جوابِ مادرش رابدهد و بگوید که" نمی آید. "
ولی از بحث های همیشگی، خسته بود. ترجیح داد جواب ندهد. با کلافگی دستش را لابه لای موهایش کشید و نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره مشغول کار شد.
صدای اذان که بلند شد، محسن با اجازه ای گفت و بیرون رفت. همزمان، تلفن امید هم به صدا در آمد. گوشی اش را برداشت. این بار پدرش بود. با اکراه تماس را وصل کرد.
"الو..... بله... هستم... بله کار دارم... باشه برای فردا... چشم.."
تماس را قطع کرد. از این بدتر نمی شد.
پدرش امر کرد که باید فردا حتما به شرکت برود.
تا سرش به پروژه گرم می شد و کنار محسن و این کار جدید، حالش خوش می شد، باید تن به خواسته های پدرش می داد.
"امان از خود خواهی های پدر"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_76
بی اختیار دست از کار کشید و محو مناجات و نماز محسن شد.
چقدر آرام و خاشعانه، نماز می خواند.
صدای زمزمه های دلنشینش، او را به یادِ دعای کمیل ِ شب گذشته انداخت.
مدت ها بود که دعا و ذکر و نماز برایش کاری بیهوده بود.
فقط زمانی که به خانه مادر بزرگ می رفتند، او سجاده ها را پهن می کرد و بچه ها را صدا می زد. همه کنارِ او و پشتِ سرش صف می شدند و نماز می خواندند.
همیشه او کنارِ مادر بزرگ و زهرا و زینب، پشت سرشان، می ایستادند.
هر چه مادر بزرگ می گفت را تکرار می کردند.
بعد از نماز هم مادر بزرگ برای همه شربتِ خوشمزه می آورد.
ولی از وقتی که خانه مادر بزرگ به فروش رفت و او در خانه خاله زری ماند، دیگر پدر اجازه نمی داد که زیاد آنجا بروند. دیدارهاشان کم شد.
هنوز هم نمی دانست، علت دشمنیِ پدر با احمد آقا چیست؟
جرا مادر بزرگ منزل آن ها کمتر می آمد؟
چرا مادرش همیشه غصه دار است؟
چرا رفتارِ پدر با او، این قدر سرد و خشک است؟
دست ِپر مهرِ محسن، بر روی شانه اش نشست و اورا از این افکار دور ساخت.
لبخندِ مهربان محسن، که بی دریغ هدیه اش کرد، لبانش را کِش آورد و از دریایِ افکار پریشان رهانید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر-شما
#مشاوره_تلفنی
سلام .ممنونم از خانم فرجام پور عزیز که خیلی خواهرانه و دلسوزانه به صحبت های بنده گوش کردن و راهکار خیلی خوبی به من دادند.🌹🌹🌹
خیلی حس خوبی داشتم وقتی داشتم با ایشون صحبت میکردم.احساس میکردم واقعا امام زمان ایشون رو برای من فرستادن اینقدر که این خانم آرامش به من دادن.ممنونم.🥰🥰🥰
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام عزیز
حالتون خوبه؟
خدارو شکر بلطف خدا ومحبتهای شما منم راهم پیدا کردم
شما رو به دوستم معرفی کردم
یه وقت مشاوره برای دوستم ازتون میخواستم؟