مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام بزرگوار من چون خیلی علاقه داشتم به شرکت در کلاس بنر تون رو در چندین گروه پخش کردم که حسابی تخفی
سلام علیکم
ممنون از لطف شما🌹
ان شاءالله در خدمتتون هستیم🌺
آنچه بر خود می پسندی بر دیگران هم بپسند🌺
عزیزان
ان شاءالله
#چهارشنبه_ساعت_۱۱صبح
ثبت نام
#دوره_اسرار_تربیت_جنسی_کودک و نوجوان را خواهیم داشت✅
با یک هزینه کاملا استثنایی
و
#تخفیف_ویژه
به مناسبت میلاد بزرگ بانوی اسلام🌹
اما
برای
عزیزانی که بنر ما را در گروه هاشون قرار بدن یو برای مخاطبینشون بفرستند،
هم تخفیف خواهیم داشت👏
بشتابید تا از این تخفیف ویژه جا نمانید👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرداری
🎥 وقتی زندگیتان حال و هوای #سرد پیدا میکند چه کنیم؟
🔴 #دکتر_حبشی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه
یک ملکه خوب این نشانه ها رو داره:👇👇
♦️سیاستمدار
♦️متین
♦️باوقار
♦️شیک
♦️نجیب
♦️دوراندیش
♦️خوش اندام
♦️دانا...
💬یک زن میتونه یک #ملکه_کامل برای زندگی خودش باشه
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#روانشناسی
⇦ محققان می گویند اگر مردی احساس کند همسرش از شرایط زندگی راضی است و به زندگی زناشویی شان نمره بالایی می دهد،او هم شاد می شود حتی اگر آنقدرها هم از ازدواجش راضی نباشد...
#همسرداری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
👨🦰#مردها در زندگی شان چند نیاز اساسی دارند:
احترام: همینکه شما به افکار و عقاید و رفتارها و احساسات مرد زندگیتان احترام بگذارید، او را آرام خواهد کرد.
تشویق، تحسين و حمايت: مردها عاشق این هستند که همسرشان آنها را تحسین کند. اما فرق بین تشویق واقعی و تعریف و تمجید بیخودی را خوب درک میکنند. بیشک حس حمایتگرانه شما عامل موفقیت همسرتان خواهد شد.
حواستان به خودتان باشد: بخشی از زندگی مردها، همسرشان است. آنها از اینکه همسرشان برای خودش وقت میگذارد و تلاش میکند تا زیبا به نظر برسد لذت میبرند.
دوست داشته شدن: او را نوازش کنید و در گوشش بگویید که دوستش دارید. حتی اگر پلکهایش را روی هم بگذارد و غرق در یک ظاهر مردانه شود، اما بیشک در درونش عشق به شما فوران می کند
#همسرداری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#دلبرانه😍💞
" #دوصت_دارم "♥️
مثل اولین حس گرم لمس دستانت ❣
همانقدر آرام ❣
همانقدر شرمگین و ❣
همانقدر پرشور ❣
من تو را تا به ابد ❣
همانقدر بی نظیر ❣
دوستت دارم.💞😍
@asraredarun
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_127
جلوی بیمارستان پارک کرد. دلش تنهایی می خواست. جایی در دل کوه که فریاد بزند.
تمامِ خشمش را با لگد کوبیدن به تخته سنگ ها تخلیه کند. هر چه غصه دارد در حنجره اش بریزد و فریاد کند و نثارِ قله کوه. شاید تمام شود این حجمِ بدبختی.
شاید رها شود از این هم فلاکت.
بغض، چون افعیِ وحشی، چنبره بر حنجرش زده بود. راه نفس کشیدنش را بسته و آب دهانش به زحمت فرو می رفت و هوا به سختی بالا می آمد.
چطور با این حالِ ویرانش، امشب همدم و هم صحبتِ مردی بیمار باشد. سرش را روی دستانش گذاشت. اجازه داد قطرات اشکش بریزند. تا شاید راه نفسی باز شود.
صدای گوشی اش او را از عالم بدبختی بیرون کشید.
پرده اشک جلوی چشمش مانع دیدنِ نام روی صفحه بود.
اشکش را پاک کرد. دگمه را لمس کرد. صدای خاله زری در گوشش پیچید": امید جان؛ هنوز نرسیدی؟ دیگه اجازه نمی دن من اینجا باشم."
صدایش را صاف کرد، سرفه ای کرد و گفت:" نزدیکم خاله جان. الان می رسم."
خودش را به آب خوری رساند. دست و صورتش را با آب خنک شست.
شاید پُفِ چشمانش بخوابد.
به سمتِ اتاقِ احمدآقا رفت.
جلوی در سرش را بلند کردو سلام داد.
خاله زری با دیدنش خوشحال شد و گفت:"سلام عزیزم. ممنون که اومدی."
امید لبخندی زد و گفت:"وظیفه است خاله جان. فرصتی شده کنارِ احمد آقا باشم و حسابی استفاده کنم."
به سمت احمد آقا رفت و حالش را پرسید.
مردی جوان و خوش پوش که کمی دورتر ایستاده بود. جلو آمد و سلام داد و دستش را نزدیک کرد.
امید با تعجب نگاهی به خاله انداخت و دستِ مرد را در دستش گرفت.
خاله زری لبخند زد و گفت:"ایشون؛ آقای سرابی هستند. از دوستانِ احمدآقا. برای عیادت اومدن. ولی لطف کردن، ماندند تا بیایی و من رو هم برسونن."
امید با لبخند سرش را تکان داد و گفت:"خوشبوقتم."
اما به نظرش این مرد برای دوستی با احمدآقا خیلی جوان بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_128
به اندازه کافی در مغزش جنگ جهانی به پا بود، دیگر نمی خواست با افکارِ منفی و عبث، به این آشوب دامن بزند.
با رفتنِ خاله زری و آقای سرابی، به نزدیک احمدآقا رفت و نگاهی به سراسر اتاق انداخت و با مجروحان دیگر احوالپرسی کرد.
کنارِ احمدآقا نشست و دستش را دست گرفت. شاید از آرامش این مرد؛ کمی نصیبش شود.
احمدآقا، به ویرانی دلش پی برد. لبخندی زد و دستش را فشرد و گفت:"خوبی؟"
سرش را بلند کرد وگفت:" خوبم. شما بهتری؟"
احمدآقا گفت:"پسرِخوب؛ من که بد نبودم که بخوام خوب بشم؟"
و بلند خندید. ولی انگار عضلات صورتش؛ درد آمد که سریع لبخندش را جمع کرد و آرام گفت:"نه انگار زیاد هم خوب نیستم."
امید نگران به چهره باند پیچی اش کرد و ابرو در هم کشید. گویی غم خودش را فراموش کرد.
این مرد با این همه درد و رنج و دغدغه خانواده و زندگی؛ می خندد و می گوید خوبم. چطور می تواند این طور راحت و آرام باشد؟
آهی کشید که احمدآقا گفت:" غمت نباشه جوون همه چیز حل می شه."
سرش را پایین انداخت. دوباره به یادِ حرفِ پدرش افتاد. چگونه می توانست به او دردش را بگوید. چه کسی می توانست بفهمد که چه غمی در سینه دارد؟
اشک در چشمانش حلقه زد. آرام بلند شد و بیرون رفت. اگر بیشتر می ماند حتما احمد آقا هم با آن چشمانِ بسته اش پی به دردش می برد.
گوشی اش را در آورد. باید با مادرش صحبت کند.
شاید تنها کسی که بتواند کمکش کند، فقط و فقط مادرش باشد.
کمی از اتاق دور شد.
روی اسم مادرش زد و تماس برقرار شد.
"الو... مامان...خوبم.. بله بیمارستانم..
بله خوبه...مامان یه دقیقه گوش کن..
بله خوبم... فقط گوش کن..."
بغض گلویش را فشرد و صدایش کمی بالا رفت.
"خواهش می کنم مامان... بابا چی می گه؟ این بهرامی کیه؟دخترش..."
اشک در چشمش حلقه زد.
"یعنی شما نمی دونی؟.. پس از خودش بپرس...بهش بگو من فردا شب خونه نیستم... همین.."
تماس را به سرعت قطع کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. گوشی را خاموش کرد و در جیبش گذاشت. دستانش را مشت کرد و دندان هایش را به هم فشرد.
حال خوشی نداشت. از ساختمان خارج شد به حیاط رفت.
باید نفس بکشد. شاید فشار اکسیژنی که برای مغزش می فرستد، دور کند هجوم افکارِ منفی و آشفته را.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490