#داستان_کودکانه
🌹نانوایی🌹
هوا کم کم داشت تاریک می شد
ومریم کنارِ پنجره منتظرِ پدر بود
بادیدنِ درکه درحیاط راباز کرد وواردِ حیاط شد .
خوشحال شد وبه سمتِ حیاط دوید .
محسن کوچولو هم به دنبالِ مریم دوید.
ومادر گفت:
_محسن جان مواظب باش.
پدر از دیدنِ بچه ها در حیاط خوشحال شد .
بچه ها سلام دادند .
پدر جوابشان را داد.
یکی یکی بغلشان کرد وبوسید .
محسن در بغل ِپدر بود که به پذیرایی وارد شدند .
مادر و میثم به پدر سلام داداند .
وپدر با خوشرویی جوابشان را داد.😊
ویک راست به سمتِ مادر بزرگ رفت .
که روی مبل نشسته بود .
به مادربزرگ سلام داد وپیشانی ودست مادر بزرگ را بوسید .
همان جا کنارِ مادر بزرگ نشست وقربان صدقه اش می رفت .
بچه ها هم دورتادور پدر ومادر بزرگ نشسته بودند .
ومادر بزرگ برایشان از خاطراتِ گذشته تعریف می کرد .😊
که مادر باسینی شربت آمد .
همه با دیدنِ شربت خوشحال شدند وتشکر کردند .
مریم گفت:
_وای مامان جان دستتان درد نکند چقدر این شربت دورِ همی مزه دارد.😊
وهمه باهم خندیدند .
آن روز مریم ومیثم از مدرسه برمی گشتند .
جلوی نانوایی که رسیدند .
مریم گفت:
_راستی مامان گفته بود موقع برگشتن نان بخریم.
وبا هم به سمتِ نانوایی رفتند .
نانوایی خیلی شلوع بود وهوا گرم .
افرادِ زیادی توی صف بودند .
ومیثم اخرِ صف ایستاد .
یک ساعت گذشت تا نوبتش شد .
همین که خواست نان هارا جمع کند صدای یک پیرمرد را شنید که می گفت :
_پدرجان می شود من قبل از شما نان بگیرم .
وجوانِی که با بی ادبی می گفت:
_نه پدر جان مثلِ ما توی نوبت باش ماهم عجله داریم.😒
میثم از شنیدنِ حرفهای آن جوان ناراحت شد .
وبه پیرمرد گفت :
_پدر جان چند تا نان لازم دارید؟ من از سهم خودم به شما می دهم.
وبعد نان هارا شمرد وبه پیرمرد داد.
پیرمرد باخوشحالی تشکر کرد ورفت.😊
ومیثم دوباره به تهِ صف رفت .
ودوباره ساعتی در صف ماند .
وقتی به خانه رسیدند .
مادر که نگران شده بود پرسید:
_چرا این قدر دیر آمدید؟
ومریم ماجرا را برای مادر ومادر بزرگ تعریب کرد.
مادر لبخندی زد وگفت :
_آفرین میثم توبا اینکه 10 سال بیشتر نداری ولی مثلِ یک مرد هستی .
محسن با شیرین زبانی گفت :
_پس من چی؟🤗
وهمه باهم خندیدند.😂😂
(فرجام پور )
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 207
سرم پائین بود .سعی کردم چشمهام را ببندم .
تا حالم بهتربشه.
احساس کردم دستی بهم نزدیک می شه.
چشمهام رو باز کردم .
قادر شیشه ی آبی را به سمتم گرفته بود.
_بهتره به صورتت آب بزنی حالت بهتر می شه.
با تعجب نگاهش کردم 😳
ولی نگاهش رو از من گرفت.
یه لحظه همین جوری موندم .بعد شیشه آب را ازش گرفتم .
سریع به طرف ماشین برگشت.
اصلا نمی فهمیدمش🤔
این رفتارهاش یعنی چی⁉️
توی اون همه سالها که همیشه بود.
ولی هیچ وقت نبود.
نمی دونم چرا ؟
ولی هیچ وقت بهش فکرنمی کردم.
مثلِ یه رهگذر بود که گاهی می آمد ومی رفت. همین.....
ولی الآن چی شده که تصمیم گرفته با من ازدواج کنه.🤔⁉️
شایدم این تصمیمِ گلین خانم بوده❗️
گیج شده بودم .😖
پسری که از بچگی باهام بود ولی یک بار هم ابراز علاقه نکرده.
پسری که بامن حرف نزده .مگر درحدِ سلام .
یا کار ضروری.
تازه ، بارها منو با سپهر دیده .
و اینکه من خونه سحررفت وآمد می کردم .
اصلا نمی فهمیدمش .
واون شیشه آب که به دستم داد یعنی چی ⁉️
آیا این یعنی* دوستت دارم*😳
پس حرف ها وحرکات سپهر یعنی چی ⁉️
گیج شده بودم 😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 208
از آب شیشه به صورتم زدم.
حالم بهتر شد.
گلین خانم صدام کرد.
_گندم مادر بیا یه چایی بخور.
به طرفش برگشتم.
با مش حیدر نشسته بودند و چایی می خوردند .
به طرفشون رفتم و نشستم.
_بهتری مادر ؟
_ممنون بهتر شدم .
_خدا رو شکر گلم 😊
بیا این چایی را با این شیرینی بخور.
حالت جا بیاد.
تشکر کردم و از دستش چایی رو گرفتم و توی دستم نگه داشتم.
هنوز فکرم در گیره قادر بود.
چقدر این آدم مر موزه!
دلم می خواست یه بار باهاش حرف بزنم واز ته دلش باخبر بشم.
ولی نمی شد.
نا خدا گاه نگاهم برگشت سمت ماشین.
که گلین خانم گفت:
_نگران بچه ها نباش قادر پیششونه .
واو هم نمی دانست توی دلم چه خبره⁉️
خوب می شناختمشون تاچله عمه در نیاد
دیگه حرفی از خواستگاری نمی زنند.
و حرمت نگه می دارند.
ولی سپهر چی⁉️
حتما همین روزها پیداش می شد.
وسحر که هنوز پیش ملیحه بود و منتظر جواب مثبتِ من.❗️
ومن هنوز با خودم و احساساتم در گیر بودم.
سپهر مرد رؤیاهای من بود.
خوش قیافه و خوش لباس و خوش سر وزبون . توی شهرزندگی می کرد و می تونستم باهاش خو شبخت بشم و به همه ارزوهام برسم.مثلِ ملیحه درسم رو بخونم و زندگی خوبی داشته باشم.
عاشقم بود . دوستم داشت .
اما وقای یاد اون روز می افتادم .با اون دختره ....
دلم هُری می ریخت. یعنی می شد بهش اعتماد کرد⁉️
ولی قادر ،
هیچ شباهتی به سپهر نداشت.
نه از نظر ظاهر وقیافه و نه از نظر وضع زندگی...
تازه هیچ وقت بهم نگفته بود که دوستم داره .
اصلا شاید به اجبارِگلین خانم اومده خواستگاری.
اصلا از جریانِ خواستگاری خبر داره 🤔⁉️
سکوت ماشین باعث شده بود که غرق بشم در نا کجا آباد ِ ذهنم .
شاید بتونم برای رفتارهای خشک و بی روحِ قادر دلیلی بیابم.
ولی هرچه فکرمی کردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم.
خدایا کمکم کن و از این سر در گمی نجاتم بده 😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
بی قرارو دلشکسته می نشینم گوشه ای
چشم می دوزم به در گاه تو بی ره توشه ای
همچو یک قایق که لنگر بر گِلم انداخته
غم به تنهایی بساطش بر دلم انداخته
هم دلم هم چشم و هم عقل وسرم بی واهمه
غرق در امواج ِغم گشته به بحری بی خاتمه
کاش امشب شود مهرت نصیب این دلم
تا چو یک پروانه پر گیرد رها گردداین دلم
درپناه خدا
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون.بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام علی علیه السلام فرمودند:💚
رمضان ماه خدا و شعبان ماه رسول خدا ورجب ماه من است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه 6 :💠 اهْدِنَا الصرَط الْمُستَقِیم💠
ترجمه : ما را به راه راست هدایت فرما.
#سوره_الفاتحه
#تفسیر_آیه6
پيمودن صراط مستقيم
پس از اظهار تسليم در برابر پروردگار و وصول به مرحله عبوديت و استعانت و استمداد از ذات پاك او نخستين تقاضاي بنده اين است كه او را به راه راست، راه پاكي و نيكي، راه عدل و داد، و راه ايمان و عمل صالح هدايت فرمايد، تا خداي كه همه نعمت ها را به او ارزاني داشته، نعمت هدايت را نيز بر آن بيفزايد.
گر چه اين انسان در چنين شرايط مومن است، و با خداي خود آشنا، ولي امكان دارد كه هر آن اين نعمت به خاطر عواملي از او سلب گردد، و از صراط مستقيم منحرف و گمراه شود.
پس بايد هر شبانه روز لاقل ده بار از خداي خود بخواهد كه لغزش و انحرافي براي او پيش نيايد.
بعلاوه اين "صراط مستقيم" كه همان آيین حق است مراتب و درجاتي دارد كه همه افراد در پيمودن اين درجات يكسان نيستند، هر مقدار از اين درجات را انسان طي نمايد، باز درجات بالاتر و والاتري وجود دارد كه انسان با ايمان بايد از خدا بخواهد تا او را به آن درجات هدايت كند.
" تفسیر نمونه، ج اول، ص 72 "