eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم و رحمت الله امیدوارم همگی خوب و خوش و سلامت باشید💐 امشب یک باهاتون دارم ان شاءالله برای روز میلاد امیرالمومنین علیه السلام یکی از دوره هامون را (به انتخاب شما) می خوام یک تخفیف فوق العاده بذاریم 🎁هدیه روز میلاد💥👏 خب شما به کدام دوره رای می دید⁉️⁉️ 1⃣دوره 2⃣ 3⃣ 4⃣ کودک و نوجوان لطفا نظرتون را برای ادمین بفرستید با ذکر شماره👇👇👇 @asheqemola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 امیدوارم پرورنده غرور را بسته باشید👌 بریم سراغ لجبازی هم در همه ما هست✅ مثل بقیه ویژگیها
🔥اما باز هم در طبایع گرم درصدش بیشتر است👌 یعنی در برقراری ارتباط با این افراد حواس‌تان باشد که لجبازی ‌اش را تحریک نکنید❌
💞لحن کلامتان، رفتارتان، حتی درخواست کردن‌تان از او باید با نرمی باشد. طوری که هیچ گونه نشانه‌ای از تحکم نداشته باشید.
💞در زندگی مشترک دقت کنید اگر همسرتان طبع و مزاج گرمی دارد، اولا، حتما برایش اصلاح مزاج انجام دهید. ثانیا، به هیچ عنوان کاری نکنید که لجبازی کند.
💞اگر بتوانید او را همانگونه که هست، بپذیرید و رفتار مناسبی دربرابرش داشته باشید مطمین باشید عمری را در کنارش به راحتی خواهید گذراند💞
⛔️اما اگر بخواهید با او لجبازی کنید و به هر قیمتی، حرف خود را روی کرسی بنشانید، متاسفانه باید فاتحه زندگی‌تان را بخوانید❌
◀️هدف ما از این آموزش ها، فقط و فقط گرم‌ کردن‌ کانون خانواده های شماست❤️ پس حتما تمام تلاش‌تان را کنید تا روز به روز زندگی تان پر عشق‌تر و پر ارامش‌تر بشه💞 موفق باشید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞😍 چه اصول خوبیست مثل پیراهنت اسیر آغوش تو باشم😘❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح با صدای پرستاری که وارد اتاق شده بود، بیدار شد. چشمانش را که باز کرد، مریم را دید که در حال صحبت کردن با احمدآقاست. چقدر لحن کلامش، شبیه محسن بود. همانطور آرام و مهربان. از روی تخت بلند شد و سلامی کرد. به ساعت نگاه کرد. باز هم دیرش شده بود. خودش هم نمی فهمید، چطور توی این اتاقِ پر سر و صدا و این تختِ سفت، به این راحتی می خوابید. احساس کرد که سبکبال شده. شب خوبی را گذرانده بود. دردِ دل با علی، شوخی وخنده با احمدآقا، از همه بهتر، راحت شدن از ازدواج اجباری. نمی توانست انکار کند که دعای کمیل، در این آرامش و حالِ خوبش بی تأثیر بوده. برای رفتن آماده می شد، که مریم گفت:" ببخشید! لطفا به محسن بگید، من عصر، مامان را می برم. به کارش برسه. خواستم تماس بگیرم ولی گوشی اش را جواب نداد. بخشید باعث زحمت می شم." امید سربه زیر انداخت و گفت:"چشم حتما بهش می گم. زحمتی نیست." مریم از اتاق بیرون رفت. امید از احمدآقا خداحافظی کرد. دست علی را گرفت و فشرد و گفت:"بابت همه چیز ممنونم." که با شنیدنِ صدای خاله زری به پشت سرش نگاه کرد. با تعجب دید که مادرش هم همراه خاله زری آمده. برگشت و سلام داد. مادر جلو آمد. دستش را گرفت وگفت:"سلام امید جان خوبی؟ "و با نگرانی اورا بر انداز کرد. خاله زری هم با امید و علی احوالپرسی کرد و به کنارِ احمدآقا رفت. احمد آقا با لبخند گفت:"به به خانم خانما، خوش اومدی." صدای سلام دادن زهرا و زینب هم به گوش رسید و هر دو با هم وارد شدند. با شنیدن صدای زهرا، لبخند به لب امید نشست. نفس عمیقی کشید و خوشحال از اینکه یک مانع را، برای رسیدن به زهرا، از راهش برداشته. خودش را یک قدم به پیروزی نزدیک تر می دید. مادر با دیدن چهره شادمان پسرش لبخندی زد. کاش می توانست دردانه اش را خوشبخت کند. کاش توانایی اش را داشت تا امیدش را به آرزویش برساند. ولی چطوری؟ صدها مانع بر سر راه بود که امید به آن ها بی توجه بود. چقدر سخت است برای مادری که بخواهد حقایقی تلخ را به فرزندش بگوید و او را برنجاند. درست مانندِ هنگامی که مادری برای نجات ِطفلِ بیمارش مجبور شود به او داروی تلخ دهد. خوب می دانست، حقیقتی که پنهان است برای دردانه اش پذیرفتنش سخت است. پس باید صبوری می کرد و دندان به جگر می گذاشت، تا موقعیت مناسبی پیش بیاید. دخترها و خاله زری احمدآقا را دوره کرده بودند. امید و مادرش کنارِ تختِ علی صحبت می کردند. علی هم نشسته بود. کتابی در دست داشت و سر به زیر می خواند. که پرستاری وارد اتاق شد و گفت:"ببخشید! خانم احمدآقا ؛ لطفا تشریف بیارید." به دنبال حرفش، خاله زری نگران از اتاق بیرون رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
احمدآقا نگاهی به چهره نگران دخترها انداخت و گفت:"ان شاءالله خیره. نگران نباشید:" مکثی کرد و بعد لبخند زد و گفت:"راستی شما دوتا مگه درس و مشق ندارین؟ چی می خواین هِی پا می شین میاین اینجا؟" بعد هم بلند خندید. همه خندیدند . امید دلش طاقت نیاورد و ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت. با نگاهش دنبال خاله زری گشت. که او را در کنارِ پزشک و پرستاری دید. به سمتشان رفت. سلام داد و نزدیک شد. نگرانی از چهره خاله زری می بارید. خیلی جدی پرسید:"ببخشید چیزی شده آقای دکتر؟" آقای دکتر که مردِ میانسال و جا افتاده ای بود، دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت:" نه پسرم مسئله نگران کننده ای نیست. ما با همکارهامون جلسه ای داشتیم. وضعیت احمدآقا را بررسی کردیم. ما اینجا هر کاری از دستمون بر می اومد، انجام دادیم. اما با توجه به معاینات اخیر و بررسی های انجام شده. تصمیم گرفتیم که ایشون را به بیمارستان تخصصی چشم پزشکی منتقل کنیم. ان شاءالله که بتونن براشون کاری انجام بدن. البته بعد از رؤیتِ مدارک چشم احمدآقا ، یه قول هایی هم دادند." امید و خاله زری با لبخند به همدیگر نگاه کردند. خاله زری گفت:"یعنی می شه دوباره ببینه؟" دکتر گفت:"ان شاءالله. باید ببینیم خدا چی می خواد. توکلتون به خدا باشه." امید با خوشحالی گفت:" اگر بشه که خیلی خوب می شه." دکتر گفت:"البته قولی نمی دم. ولی ما امیدواریم. اگر شما و خودش، راضی باشید، همین فردا کارهای انتقالش را انجام می دیم.؟" خاله زری گفت:"خب این جوری خیلی خوبه. ولی اجازه بدید با خودش هم صحبت کنم." هر دو با خوشحالی به اتاق برگشتند. مادرگفت:"خیره ان شاءالله. خاله و خواهرزاده خوب با هم می خندید. بگید چیه؟ ماهم بخندیم." خاله زری گفت:"یه خبرِ خوب. پزشک ها امیدوارند که چشم های احمدآقا خوب بشه:" احمدآقا خندید و گفت:"مگه چشم های من چشونه؟ خیلی هم خوبند." و بلند خندید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وقتتون بخیر از خانم فرجام پور مشاوره گرفتم واقعا با صحبتهاشون حس آرامش گرفتم البته مشکلم درمورد دختر نوجوانم بود ولی خوب خیلی به خودم کمک شد که حساسیتم کم بشه درکل راهنمایی هاشون بجا و سازنده هست... انشالله که عاقبت بخیر باشید 🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام امام زمانم🌹 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام محمد باقر علیه‌السلام فرمودند: صله رحم، اعمال را پاكيزه، اموال را بسيار، بلا را برطرف و حساب (قيامت) را آسان مى‏ كند و مرگ را به تأخير مى ‏اندازد.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
ﻛﻴﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺳﺮ ﭘﻴﺮی پشیمون نشید از زندگی باید لذت برد... تا تو پیری حسرت به دل نمونیم ! "حسرت" دل آدم‌ها رو ویرون می‌کنه پس شاد باشید و فقط برای رضای خدا کار کنید چون هر چه خدا فرموده اگر عمل کنیم دلمان شاد می شود. الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد خدا ۷.mp3
12.12M
مجموعه ۷ | وابستگی های عاطفی اذیتم میکنه! فکر سفر همسرم، فوت پدرم، بیماری مادرم، قهر رفیقم ازدواج دخترم، و .... دیوانه ام میکنه ! √ چجوری خودمو رها کنم؟ @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این شب آرزوها آرزو می کنم همه آرزوهایتان برایتان خاطره بشه🎁
حاجاتتون براورده دعاهاتون مستجاب تن‌تون سلامت دل‌تون خوش بهترین های دنیا و اخرت روزیتان باد🌹
مراسم احیای لیلة الرغائب با سخنرانی استاد محمد شجاعی ※ پخش زنده تصویری از:  آپارات | سایت منتظر | رادیو منتظر @ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام آن روز، امید ذهنش درگیرِ عملِ چشم احمدآقا بود. کار را که تعطیل کردند با اصرار محسن را رساند. روزِ خوبی را گذرانده بود. احساس می کرد که چند شبی که کنارِ احمدآقا و علی بود، حالِ بهتری داشت. این چند روز، سرِ حال تر و پر انرژی تر بود. حتی محسن هم متوجه حالِ خوشِ امید شده بود. سرِ کوچه ترمز کرد. مشغولِ خداحافظی کردن بودند که اتومبیلی درست روبرویشان نگه داشت و مریم از آن پیاده شد. محسن زود پائین رفت و دست مادرش را گرفت. کمک کرد تا پیاده شود. پیرزن، رنگ به رخش نبود. چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود. اما با دیدنِ محسن لبخند روی لبانش نقش بست و جوابِ سلامش را داد. امید هم برای عرض ادب، پیاده شد و کنارشان آمد. سلام داد و احوالپرسی کرد. پری خانم با خوشرویی پاسخش را داد. دستش در دستِ محسن بود. ولی سعی می کرد روی پاهایش با قدرت بایستد. امید این بار با نگاهی همراه با تحسین او را می نگریست. چون فهمیده بود که چه زنِ شجاعی است. و در تمامِ این سال ها که همسرش شهید شده، چطور با زحمت فراوان و تنها، فرزندانش را بزرگ کرده. آن هم فرزندانی مانند؛ محسن و مریم. صدای سلام دادنِ مریم را که شنید، یک قدم به عقب برگشت و سر به زیر جوابش را داد. پری خانم با خوشرویی گفت:"پسرم بفرما منزل." امید گفت:"ممنونم مادر، باید برم." محسن بلند گفت:"بیا بابا ناز نکن، چند دقیقه دیرتر می ری. باید دست پختِ پری خانم رو بخوری تا بفهمی غذای نابِ ایرونی یعنی چی؟" بعد هم به اتومبیل امید اشاره کرد و گفت:"همین کنار پارکش کن بیا تو کارت دارم." امید مِن و مِنی کرد و گفت:"باشه. چشم." محسن خندید وگفت:"پس تا مامان رو آرام آرام ببرم بیا." مادرش را به داخل خانه برد و برگشت. امید را که در حالِ آمدن بود، تعارف کرد و وارد خانه شدند. حالا امید برای آمدن به این خانه مشتاق شده بود. خوب می دانست که رازی هست که بی ارتباط به پدر محسن نیست. پس باید می فهمید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
واردِ حیاط که شد، چشمش به باغچه کوچکی افتادکه چند درخت انار و یک درختِ مو داشت که شاخه هایش را بر داربستی، پیچیده بود. چند بوته گل، چند گلدانِ شمعدانی و گل های دیگری که نمی شناخت. چقدر شبیه خانه مادر بزرگ بود. البته کوچک تر. یک حوض کوچک، گوشه دیگر حیاط بود و یک شیرِ آب. لبخندی روی لبش نشست و نفسِ عمیقی کشید. با تعارف محسن، وارد ساختمان شدند. یک خانه قدیمی، که دیوارهایش بوی نمِ کاهگل می داد. یک پذیرایی کوچک، که سه درب چوبی، در اطرافش بود. مشخص بود که دربِ اتاق و آشپزخانه باشند. که هر کدام علاوه بر پذیرایی دری جداگانه به حیاط داشتند. باتعجب دور تا دور را نگاه کرد. با اشاره محسن روی مبلِ راحتی نشست. چقدر فضای اینجا با خانه ویلایی خودشان تفاوت داشت. یعنی محسن توی این خانه کوچک و قدیمی، احساس آرامش دارد؟ محسن ببخشیدی گفت و به طرف یکی از درها رفت. که بعد، فهمید آشپزخانه است. نگاهش را به در و دیوار، چرخاند. که روی طاقچه،چشمش به قاب عکسی افتاد. از همین فاصله هم می شد فهمید که پدر محسن است. کنارش، چند قابِ دیگر بود. با عکس های دسته جمعی. خوب می دانست که عکس های یادگار جبهه است و رفیقانِ همسنگر. سخت کنجکاو دیدن عکس ها بود که محسن، با لیوان های شربت برگشت. سینی را روی میز گذاشت و خودش هم نشست. لبخندی زد و گفت:"به چی خیره شدی رفیق؟" وامید بی تاب بود برای دیدنِ عکس ها از نزدیک و پی بردن به رازی که در این عکس هاست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا