پس با ما همراه باشید
تا
برای داشتن زندگی شاد و عاشقانه
کمکتون کنیم
با توکل به خدا
و توسل به اهل بیت
و
البته تلاش خودمون
مطمین باشید می تونیم زندگی خوبی را با هر شرایطی که داریم تجربه کنیم
ما می توانیم💪👏👏
#بازخورد_دوره_اسرار_زناشویی
من یک خانم ۴۹ ساله بامدرک کاردانی هستم.بعداز۲۸ سال زندگی مشترک اولین دوره ای بودکه درکلاس اسرارزناشویی شرکت می کردم.اکثرمطالبی که دراین دوره یادگرفتم تاحالانه جایی خوانده بودم ونه آموزشی دیده بودم.واقعامطالب ونحوه تدریس استاد فرجام پور عالی بود.پیاده کردن این همه مطالب خوب درزندگی مسلماتغییرات خوبی رانیزدرزندگی زناشویی رقم می زند.به همه اعضای کانال توصیه می کنم تادراین دوره جذاب وپربارشرکت کنند تاازاین پس زندگی شیرینی راتجربه کنند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#نذر_فرهنگی
السلام علیک یا امیرالمومنین
میلاد امیرالمومنین، حضرت علی (علیه السلام) مبارک باد💥💥
به همین مناسبت
مشاوره های خانم فرجام پور
در روزهای دوم تا چهارم بهمن ماه
با ۲۰/۰ تخفیف انجام میشود👏👏✅✅
🔸خانواده و همسرداری
🔸ازدواج
🔸زناشویی
🔸تربیت فرزند
🔸مسائل اعتقادی
🔸اصلاح مزاج
ادمین نوبت دهی👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
🌹دوستان جدید خوش آمدید🌺
مباحث و اموزش های رایگان کانال👇
◀️شخصیت شناسی
◀️قسمت اول رمان سالها در انتظار یار
◀️تربیت فرزند
◀️ترک گناه
◀️نماز مودبانه
◀️همسرداری، تفاوتها و نیازها
@Maddahionlinمداحی آنلاین - میارن ملائک از بهشت - پویانفر.mp3
زمان:
حجم:
3.51M
#میلاد_امام_جواد(ع)
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)
برای دو آقازاده دوباره دلم بیتابه
یکی پسر سلطان و یکی پسر اربابه
🎤 #محمدحسین_پویانفر
#تبریک_امام_زمانم💝
عیدتون مبارک😍💥💥👏👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
24.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 میلاد دُردانه رباب حضرت علی اصغر علیه السلام مبارک
مبارک باد😍💥💥💥👏👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
عیدتون مبارک💥💥🌺🌺🌺
ان شاءالله امشب عیدی همگیمون فرج مولامون باشه💐
امشب اولین دعامون فرج مولامون باشه
که با فرج مولامون
دیگه غمی نمی مونه
یعنی میشه ما هم اون راز را ببینیم😭
اللهم عجل لولیک الفرج
بحق باب الحوائج علی اصغر(علیه السلام)
بحق جوادالائمه (علیه السلام)
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_169
پری خانم مکثی کرد و گفت:" راستش دیگه سراغش را نگرفتم."
بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، بلند گفت:" آها، احمد آقا باید بدونه. به هر حال همسر برادرش بوده. حتما خبر داره."
امید با نا امیدی سرش را پائین انداخت و آهی کشید. با خودش گفت:" اگه می خواستند بگن که تا حالا گفته بودند."
محسن سکوت را شکست وگفت:"بی خیال مهندس، بفرما میوه. ان شاءالله که
هر جا هست، خوشبخت باشه."
امید دوباره سرش را بلند کرد و گفت:"بچه.... بچه نداشتند؟"
پری خانم مکثی کرد و گفت:"من که ندیدم. یعنی تا اونجا که خبر دارم، نه. بچه نداشتند."
امید از شنیدنِ این حرف، انگار که تا حدی ناامید شده باشه. به پشتی مبل تکیه داد و سکوت کرد.
صدای اذان بلند شد و پری خانم با اجازه ای گفت و ازجا بلند شد.
محسن سریع بلند شد و دست مادرش را گرفت و کمک کرد که برود.
چند دقیقه بعد در حالی که آستین هایش را پایین می کشید برگشت.
رو به امید کرد و گفت:" ببخشید مهندس جان. پری خانم ما سرش بره، نمازِ اول وقتش نمی ره. ببخشید تنهات می ذارم، منم نماز بخونم میام خدمتت. تا یه چیزی بخوری بر گشتم."
امید با تعجب به رفتارش نگاه کرد.
"بیماری که با زحمت راه می ره و نمی تونه روی پا بایسته چه اصراریه که نماز بخونه؟ اینا چه فکری می کنن؟ این همه درد و بیماری و بدبختی، بعد می رن نماز می خونن از خدا تشکر می کنن. تشکر بابت چی؟ کاش اینا کمی عقل داشتند."
دوباره خیره شد به عکس محمد.
نمی توانست بپذیرد که محمد با او ارتباطی نداشته باشد. ذهنش در گیر شد.
"یعنی همسر محمد کی بوده؟ الان کجاست؟ بچه داشته یا نه؟"
کلافه دستش را داخل موهایش فرو کرد.
باید برای حلِ این معما راهی پیدا می کرد. یکی یکی تمام راه ها را بررسی کرد. ولی انگار همه راه ها بن بست بود.
یا او راه صحیح را نمی دانست.
خودش هم نمی دانست چرا اینقدر درباره محمد و زندگیش، کنجکاو شده.
ولی هر چه بود، ذهنش را حسابی درگیر کرده بود.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_170
لحظاتی بعد، محسن به اتاق برگشت.
هنوز لبهایش به ذکر مشغول بود.
کنار امید نشست و سیبی را از درون ظرف برداشت. در حال کندنِ پوستش شد و گفت:"مثلِ اینکه تا میوه را برات پوست نگیرم نمی خوری؟"
امید لبخندی زد گفت:" زندگی محمد برام یه جورهایی جالبه. کنجکاو شدم، بیشتر درباره اش بدونم."
محسن خندید وگفت:"خوش به حالت یه دوست شهید پیدا کردی."
امید با تعجب نگاه کرد وگفت:"دوستِ شهید!"
محسن گفت:"آره. گفتم شهدا زنده اند. من که همیشه با پدرم و تک تکِ شهیدان این عکس، صحبت می کنم. حس می کنم صحبت هام را می شنوند. شاید باورت نشه، ولی گاهی که خوابِ پدرم رو می بینم، سؤال های توی ذهنم رو جواب می ده. نمی دونم ازکجا می فهمه من مشکلم کجاست؟."
امید همچنان با تعجب نگاه می کرد.
یک دفعه یادِ خوابش در بیمارستان افتاد.دوباره به عکس محمد خیره شد. خودش بود. با همین لباس ها، او هم محمد را دیده بود. زنده بود.
احساس می کرد که خواب نبود. واقعا محمد را دیده بود.
حرف های عجیبِ محسن، برایش غیر قابل قبول نبود. او راست می گفت.
ولی چقدر عجیب بود.
واقعا گیج شده بود. از طرفی اعتقادی به خدا و جهان آخرت نداشت و همه چیز را چرخه طبیعی از طبیعت می دانست، از طرفی هم این حرف ها قابل انکار نبود.
حسابی به هم ریخته بود.
باید تکلیف خودش را روشن می کرد.
کاش راهی وجود داشت برای رسیدنِ به حقیقتی که خودش قبول داشت. کاش می توانست اعتقاداتش را به همه ثابت کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490