▪️ بال کسی به اوج هوایت نمیرسد
حتی ملک به گرد دعایت نمیرسد
▪️ دستهای آسمان به بلندای آسمان
بر خاک ریشههای عبایت نمیرسد
◾️ شهادت حضرت امام هادی علیه السلام تسلیت باد
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدا
نانِ دوستی 🌹
روزی روزگاری
در یک مزرعه بزرگ
که یک خانه چوبی قشنگ در آن بود.
پیرمرد وپیرزن مهربانی زندگی می کردند.
آنها باهم برای به دست آوردن محصول ِگندم خیلی زحمت می کشیدند.
گاهی همسایه ها هم به کمک انها می آمدند.
تابستان بود وباید محصول گندم را دِرو می کردند.
اما وقتی پیرمرد به مزرعه رفت،
در اولین قدم ، سوراخِ بزرگی دید.
با تعجب به آن نگاه کرد.
ولی چند قدم آن طرف تر هم باز یک سوراخِ دیگر بود.
او فهمید که موش ها به مزرعه حمله کرده اند.
و اگر جلوی آنهارا نگیرد حتما تمام محصول او را نابود خواهند کرد.
با بیل دنبالِ موش ها افتاد .
اما موش ها از دستش فرار می کردند ودر سوراخ ها پنهان می شدند.
همسرش همسایه ها را خبر کرد.
انها هم بیل به دست آمدند و دنبال موش ها کردند.
وبالاخره توانستند موش ها را بگیرند.
و بیرون از مزرعه جایی دور رهایشان کنند.
وبعد همه به کمک پیرمرد آمدند و
گندم ها را دِرو کردند.
پیرزن هم با آردِ حاصلِ از گندم ها برای همه همسایه ها نانِ شیر مال پخت .
وهمه از خوردنِ آن نان های خوشمزه لذت بردند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 209
آن روز حالِ خوبی نداشتم .
آبجی فاطمه نا خوش احوال بود و توی اتاق دراز کشیده بود.
منم از خدا خواسته با بچه ها کنارش موندم .
بابا خیلی سرش شلوغ بود و مهمان داری وعزاداری می کرد.
شوهر عمه خیلی بی تابی می کرد.
بچه ها از شلوغی و گریه ترسیده بودند.
به خاطرِ همین تا آخرِ مراسم ،توی اتاق موندیم.
مراسم که تموم شد.
مامان بهم گفت:
_ما باید برگردیم .
بابا یکی دوروزِ دیگه می مونه.
خوشحال شدم سریع پاشدم .
از آبجی و بچه ها خدا حافظی کردم.
خیلی بهم سخت گذشته بود .دلم می خواست زودتر از آنجا فرار کنم.
مدام عمه با کارها و حرفهاش جلوی چشمم ظاهر می شد.
تحمل موندن توی اون خونه را نداشتم.
بابا توی حیاط بود.
دور وبرش کسی نبود . سریع رفتم توی بغلش ، تا دلم می خواست بوسیدمش.
تلافی چند روزی که نبود را در آوردم.
ولی دلم می خواست با مابیاد .
بهش گفتم:
_بابا تورو خدا بیا بریم.
دیگه طاقتِ دوریت رو ندارم.
با لبخند نگاهم کرد و بوسه بر سرم گذاشت.وگفت:
_الهی فدای تو دخترِ گلم بشم.
منم طاقت دوریت را ندارم.گندم طلایی من .😊
ولی چاره ای نیست .درست نیست توی این شرایط تنهاشون بگذارم .
گونه ام رو بوسید ومن رو به خودش چسبوند.
درست مثل بچگی هام غرق لذت وخوشی شده بودم توی بغلش .😊
صدای مش حیدر . باعث شد از بغل بابا بیرون بیام .
هر چند دستش روی شونه ام بود و من رو به خودش چسبونده بود.
_بااجازه علی آقا ما بریم .
امری نداری؟
_ممنونم مش حیدر خیلی زحمت کشیدید.
فقط حواستون به عزیزان من باشه.
_چشم .نگران نباش .خانواده شما ،
از خودمون هستند.
با این حرفش دلم کنده شد.
یعنی چی؟ ما را از خودشون می دونه.
نکنه به بابا گتند وبابا قبول کرده .من زنِ قادر بشم.
دلم آشوب شد و از بغل بابا بیرون اومدم.
اونا با مش حیدر هنوز داشتند صحبت می کردند. که قادر هم اومد.
نمی دونم چرا با این که نمیخواستم باهاش ازدواج کنم.
ولی قدرت نداشتم بهش بفهمونم .
همیشه برام یه اُبهتی داشت .
نمی دونم شاید رفتارش طوری بود که نمی شد اصلا بهش بی احترامی کرد.
اصلا ابراز علاقه ای نکرده بود که من جواب مثبت یا منفی بهش بدم.
از عاقبت این کار می ترسیدم.
آخرش بدون درنظرگرفتنِ جوابِ من اینا عروسی هم راه می اندازند 😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 210
باباومحمد تا کنارِ ما شین اومدند وما رو راه انداختن.
دلم پیش بابا و آبجی وبچه ها موند.
توی راه برگشت باز ساکت بودم و نگران آینده.
مامان وگلین خانم ومش حیدر از مراسم و مهمون ها ......
میگفتند.
ولی من انگار هیچی نمی شنیدم.
یک دفعه با صدای مامان به خودم اومدم.
_گندم جان مادرپاشو رسیدیم.
وای خوابم برده بود .
خیلی خجالت کشیدم .مثلِ بچه کوجولو ها توی ماشین خوابیده بودم.
پیاده شدم و از همه خدا حافظی کردم الا قادر .
سریع رفتم توی خونه .
خوب می دونستم که الان لُپ هام از خجالت گل انداخته .
داغیش را حس می کردم.
سریع خودم را از جلوی چشمشون دور کردم.
شب گلین خانم اومد پیشمون وتا دیر وقت نشست.
با مامان از هر دری سخنی می گفتند
ومنم گوشه ای کتابی دست گرفته بودم .
ورق می زدم.
ولی هیچ چیز ازش نمی فهمیدم.
می دونستم سحر فردا بهم سر می زنه .
می دونستم سپهر به زودی میاد.
ومی دونستم سپهر دست بردار نیست.
وخوب می دونستم گلین خانم تا پایانِ چهلم عمه به حرمت لباس سیای بابا حرفی نمی زنه.
ولی مطمئن نبودم که قبلا از بابا قولی گرفته یا نه؟
ومن باید صبوری می کردم .تا ببینم چه می شود؟
اما تا کِی؟
اما چه جوری؟
آیا کسی از آشوبِ دلِ من خبر داشت.؟
آیا کسی از برزخ درون من آگاه بود؟
قطعاً نه❗️
باز احساسِ تنهایی وبی کسی داشتم.
وقتی کسی نباشه که دردِ دلت رو بهش بگی، مثلِ من بی کس وتنها می شی .
مثلِ من دلت آشوب می شه.
مثلِ من سرِ دوراهی ها مستأصل می شی.توی دلم می گفتم:
_خدایا خودت یه راهی جلوی پام بگذار.
خودت هدایتم کن .😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
بدانم گر گذر افتد دلم را
به روزی در گذر گاهت الها
تورا خواهم که از بهرم بمانی
که عشقت می کند مجنون ، لیلا
اللهم عجل لویک الفرج🌹
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
سلام صبحتون بخیر 🌸
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند:💚
رجب نام نهری است در بهشت از شیر سفیدتر و از عسل شیرینتر هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد خداوند از آن نهر به او مینوشاند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون