eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام گلم احتمالا غلبه مزاجی سودا دارید باید ابتدا بررسی بشه و اصلاح تغذیه بشید و بعد راهکار مناسب افکار منفی وسواس فکری نشانه غلبه مزاجی سوداست
سلام علیکم سلامت باشید خب گلم فطرت همه ادم ها پاک و خداجوست. درسته همه ما ممکن اشتباهاتی داشته باشیم اما همگی ذاتا خدا را دوست داریم انجام یک اشتباه یا گناه دلیل بی دینی نیست. شما سعی کن رفتاری خوب و مهربان داشته باشید و کلام خوب در موقعیت مناسب ایشون را متوجه اشتباهشون کنید اما ذره ای از محبت مادرانه تون کم نکنید بلکه بیشتر کنید✅
چشم حتما بحث تفاوتهای زن و مرد به قدری مهم است و دانستنش بی نهایت به بهبود روابط زوجین کمک می کنه این فایل دوباره بارگزاری می شه👇
هدیه به نگاه مهربانتان🎁👆👆 حتما با دقت مطالعه کنید
قسمت_187 مات ومبهوت به منظره روبرویش چشم دوخته بود. مردمی که با ذکر دعا و صلوات وارد می شدند و ادای احترام می کردند. جلو می رفتند و زیارت می کردند. می بوسیدند شبکه های فلزی را که درونش مزاری بود به قدمت صدها سال. باورش سخت بود. این چه کار بیهوده ای است که این مردم می کنند؟ بوسیدن و تبرک جستن از این مزار. یارای حرکت به عقب را نداشت و باور زیارت به مغزش نمی گنجید. اما از حال خوش این مردم، احساس خوبی داشت. محسن که زیارتنامه را تمام کرد، پیرمرد از او تشکر کرد و رو به امید گفت:" می گن هرکس بار اولش باشه بیشتر تحویلش می گیرن. جوون دست منم بگیر و با خودت ببر. به خاطر تو به منم نظر کنن." چشمان امید از تعجب گرد شد و گفت:"کی؟ من؟" پیرمرد لبخندی زد و گفت:"شنیدم دوستت گفت بارِ اولته. دستِ منم بگیر." امید آب دهانش را قورت داد و به محسن نگاه کرد که با لبخند نگاهش می کرد. محسن که تردیدش را دید گفت:"دلِ این پیرمرد رو نشکن." بعد با سر به او اشاره کرد که جلو برود. پیرمرد بازوی امید را چسبید و رو به ضریح گفت:"آقا جان امروز با این مهمونت اومدم. یه نظری هم به من بکن." بعد آرام اشک ریخت. امید بین رفتن و نرفتن مانده بود که پیرمرد دستش را کشید و گفت:"بریم پسرم." وامید بی اختیار به دنبال او راه افتاد. با گام هایی کوتاه به طرف ضریح رفتند. پیرمرد امید را جلو فرستاد وگفت:"من باید پشت سرت بیام. تو رو خدا برای منم دعا کن." در عمل انجام شده قرار گرفته بود. دستش را به شبکه های ضریح گرفت. پیرمرد تشکر کرد و کنارش ایستاد. با صدای لرزانی شروع به مناجات کرد. وامید فقط گوش می داد. همزمان صدای بلند جمعیتی را شنید. سر برگرداند. یک عده جوانِ خوش سیما، سینه زنان و نوحه خوان وارد شدند. کنار محسن ایستاد. محسن آهی کشید. همنوا با آنان شد و شروع کرد به سینه زدن. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
چشمش به پرچمِ سبز روی دستشان افتاد. (مدافعان حرم) با تعجب به محسن نگاهی سؤالی کرد. محسن سرش را به نشانه تاکید تکان داد وگفت:" این جوون ها همه عازم اند. می رن سوریه." امید با دقت بیشتری به چهره تک تکشان نگریست. چطور ممکن بود. اینها در این سن به این راحتی دست از همه چیز بکشند و به دلِ مرگ بزنند. آن هم برای کسانی غیر از مردم خودشان. حتما دیوانه شده اند. اما هر چه نگاه کرد اثرِ جنون در ظاهرشان ندید. ولی حتما مجنون بودند. یاد حرف های علی افتاد."ما همه عاشقیم و عشق حقیقی را پیدا کردیم. به ما خرده نگیر." آرام به دیوار پشت سرش تکیه داد. نفس عمیقی کشید. "اینها همه چون مجنون عاشق به خدا گشتند. سرگشته و شوریده، دست از سر و تن شستند." " عشق .....عشق.... گم کرده ای که هر کس در وجود دیگری آن را می جوید. ولی اینها در کجا یافتند؟ آیا باور کنم که خدایی هست که اینگونه برایش بیتابی می کنند. آیا این با نظامِ متظمِ طبیعت، سازگار است. امکان ندارد. هر گز چنین نیست. کارهای اینها از روی حماقت است و بس. بعد نام عشق را بر آن می گذارند." یکباره سرش را پایین انداخت. با سرعت از امامزاده خارج شد. خودش هم نمی فهمید از چه فرار می کند. از خودش؟ از واقعیت؟ ازحالِ خوشِ این مردم و این جوانان؟ هر چه بود فقط می دانست باید برود. دور شود از این محیط. گویی از ویروسی واگیر دار می گریخت. بدون خداحافظی و باعجله خودش را به اتومبیلش رساند. داخل شد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صداهای عجیبی در گوشش پیچید. فقط باید انکار کند. فقط انکارِ هر آنچه دیده. احساس کرد سرش سنگین شده. درد در پیشانیش و سمتِ چپِ سرش پیچید. دستش را روی آن گذاشت و فشرد. ولی بهتر نمی شد. چشمانش را به شدت روی هم فشرد. حتی با شنیدنِ صدای محسن هم نتوانست چشم بگشاید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین الان به ادمین پیام بدید و لینک دوره رایگان خودشناسی را هدیه بگیرید🎁👇 @asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: با احمق مشورت نکن و از دروغگو یارى مجو و به دوستى زمامداران اعتماد مکن.✨ ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
یاد خدا ۱۹.mp3
10.59M
مجموعه ۱۹ | √ چرا از بین دو تا ذاکر، که برای تمرین، زمان یکسان گذاشتن و در شرایط یکسان بودن، یکی به لذت از ذکر و همنشینی با خدا رسیده، یکی هنوز در مرحله ذکر زبانی مونده؟ ✘ ایراد کار کجاست؟ @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💪 عزیزِ من ، منتظر مـعجزه ی نیروهای بیرونی نمون؛به نیروی درونی خـودت اتکا کن!سـتون های شـخصیتت رو انقدر محکم بـساز تا به آسونی فرو نریزی، گمشده شما در دنیای بیرون و در خیابونا نیست، گمـشده شما در درون شماست و زمانی که در دنیای درون به عظمت رسیدی لایق رسـیدن به دستاوردهای بزرگ خواهی شد. خودت را باور کن و با یاری خدا قدم هایت را محکم کن خودشناسی خودشناسی خودسازی💪 الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 امام علی علیه السلام فرمودند: کشورها با آباد شده اند @asraredarun ══💝══════ ✾ ✾ ✾
از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید. چون هم باعث اختلافات خانوادگی می‌شود و هم شما را فردی ضعیف و بی‌تدبیر در حل مشکلات جلوه می‌دهد. در نتیجه حس اعتماد به شما بشدت کمرنگ می‌گردد. اینکار مجوزی برای همسرتان می‌شود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها کینه به دل بگیرد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
🔴 هیچ مردی نباید فضای شخصی همسرش را از او بگیرد. زنان فضاهایی دارند که مختص به خودشان است. مثلا: "امشب دامن آبی‌مو بپوشم بهتره یا قرمزه رو؟" مرد نباید این فضا را از او بگیرد، چون خودش نمی‌تواند جایگزینی برای آن باشد. زنها در این مدل حرف‌ها کلی انرژی عاطفی رد و بدل می‌کنند که مردها هیچ وقت نمی‌توانند چنین کاری بکنند. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 طرف مقابل باید اجازه دهد همسرش عشقش را به اندازه خودش ابراز کند تا حال خوبی داشته باشد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
برای ازدواج موفق طبع جنسی دوطرف باید به هم شبیه باشد. اگر یک طرف پر انرژی شلوغ و گرم و طرف دیگر سرد و بی‌حوصله احتمال عدم رضایت جنسی هردوی آنها پس از ازدواج بالا میرود. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
❤️🍃❤️ 🔆چیزهای که زن از شوهرش توقع داره 🔅مرد وفادار 🔅 مرد با برنامه 🔅بددهن نباشد 🔅خسیس نباشد 🔅با او حرف بزند 🔅به زن احساس امنیت دهد 🔅روی پای خودش بایستد 🔅تنبل نباشد 🔅اهل کار باشد 🔅بهداشت بدنی را رعایت کند 🔅از خانواده زن طلبکار و متوقع نباشد، اجازه دخالت به خانواده اش را ندهد 🔅 مستقل از خانواده باشد در تصمیم گیری ها 🔅پشت سر خانواده زن دائم حرف نزند. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
😍💞 چه حال خوبیست ❤️ هوای دونفره... دستهای دونفره... یک آهنگ دنج و جاده یک طرفه من باشم و تو باشی و دوست داشتنی که تمام نشود ..❤️😘 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست محسن روی شانه اش نشست و آرام تکانش داد:"امید جان خوبی؟ طوریت شده؟" باهمان چشمان بسته، با صدایی آرام گفت:"نه. چیزی نیست. سرم درد می کنه." محسن با نگرانی گفت:"صبر کن الان برمی گردم." و با سرعت دور شد. امید دستش را روی پیشانیش فشار داد. درد امانش را برید. دلیلش را نمی دانست. حالِ آشفته ای داشت. دلش آشوب بود. محسن دوباره صدایش کرد.:"امید جان این مسکن را بخور. حتما حالت بهتر می شه.:" امید بی معطلی مسکن را گرفت و در دهانش گذاشت و با بطری آبی که محسن به دستش داد؛ فرو برد. دوباره چشمانش را بست. به صندلی تکیه داد. محسن بطری را گرفت و گفت:"چند دقیقه استراحت کن. ان شاءالله بهتر می شی." در اتومبیل را بست و رفت. خودش را دید که میان دشتی پر گل ایستاده. عده ای جوان خوش سیما، که باصدای بلند می خندیدند، از کنارش گذشتند. در میان آن ها چشمش به محمد افتاد. با صدای بلند صدایش زد."محمد...محمد...." اما او صدایش را نشنید. به طرفش دوید و باز صدایش زد. ولی گویی صدایش را کسی نمی شنید. و کسی اورا نمی دید. بغض گلویش را فشرد. در میان این جوانان جایی نداشت. اشک از گوشه چشمانش چکید و با صدای بلند گفت:"محمد... من اینجام." اما فایده ای نداشت. بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد. با صدای آرام محسن، چشمانش را باز کرد. باورش نمی شد. گونه هایش خیس بود و در حال گریه کردن. سریع اشک هایش را پاک کرد. محسن کنارش نسشت. با مهربانی دستش را گرفت و گفت:"چی شده برادر؟ چی دلتنگت کرده؟" امید چیزی برای گفتن نداشت. نمی توانست دردش را به کسی بگوید. هنوز بغض داشت که محسن گفت:" منم گاهی دلتنگ می شم. دلتنگ بابا.... دلتنگ سلامتی مادر.. دلتنگ خواهرم که دوره.. دلتنگِ مریم... منم گاهی بغض می کنم. گاهی گریه می کنم. اصلا کی گفته که مرد نباید گریه کنه؟ مامانم می گه، بابا خیلی گریه می کرده. شبها سر سجاده. پس بابام هم دلتنگ می شده. درسته ما مَردیم؛ ولی مردها هم گاهی دلتنگ می شن." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
نگاهش را به روبرو دوخته بود و به صحبتهای محسن گوش می داد. این حرف ها براش تازگی داشت. تا حالا از کسی نشنیده بود. احساس کرد، حالش بهتر شده. نفس عمیقی کشید. در را باز کرد. بیرون رفت و کنار جوی آب نشست. محسن هم کنارش آمد و با خنده گفت:"مهندس اشک ما را هم در آوردی." با هم خندیدند. محسن مشتش را آب کرد و به طرف امید پاشید. امید هم همین کار را کرد. هر دو بلند خندیدند. صدای کف زدن آمد. برگشتند. پری خانم کنارِ مریم ایستاده بود و کف می زد و می خندید. بعد گفت:"ماشاءالله به شما جوان ها. من دارم از نگرانی دِق می کنم. شما دارید آب بازی می کنید؟" امید شرمگین سرش را پایین انداخت. محسن خنده کنان بلند شدو به سمت مادرش رفت. دستش را گرفت و بوسید و گفت:"شرمنده مامان جان. همه اش تقصیرِ منه." پری خانم با اخم نگاهش کرد و گفت:"خیلی خب. خودم هم می دونم تقصیره توئه. حالا اگه آب بازیتون تموم شده. دیگه بریم خونه." محسن گفت:"بله که تموم شده. تموم هم نشده باشه. تمومش می کنم. هر چه شما امر بفرمایی." بعد به سمتِ امید رفت.نزدیکش شد و آهسته گفت:"خوبی امید جان؟" امید سری تکان داد وگفت:"ممنونم. بهترم." محسن گفت:" خدا را شکر. پس من دیگه مادرم اینا رو می برم خونه. اگر کاری نداری؟" امید گفت:"کاری که ندارم. ولی خودم می رسونمتون." محسن قبول نکرد. ولی با اصرار امید، همه سوار شدند. توی راه، مریم سر به زیر نشسته بود. ولی محسن برای مادرش مدام شیرینی زبانی می کرد و اورا می خنداند. امید تمام غم هایش را در کنارِشان فراموش کرد. آن ها را که رساند. سریع به سمت بیمارستان رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490