#مدح_حضرت_عباس
در هر دو عالم در شجاعت نیست مانندش
در معرکه کافیست یک عباس(ع) و یک لشکر
باب الحوائج بودنش سائل به بار آورد
حاجتروا کرده ست حتی لحظۂ آخر
ساقیِ با غیرت، علمدارِ سپاه حق
از با وفایانِ جهان شد برتر و سرتر!
#تبریک_امام_زمانم 💖
#ولادت_حضرت_عباس_ع_مبارک
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
🥶#سوداوی ها
🔺نکته ای که باید دقت شود.
این است
که هر طبع و مزاجی دارید،
حتما
هوای منطقه تون و فصل سال را دقت داشته باشید✅
🔺افراد سوداوی
باید دقت کنید که
در فصل پائیز و زمستان
بیشتر مراقب تغذیه تان باشید
چون در فصلهای سرد،
امکان غلبه مزاجهای سرد بیشتر است
در اثر تاثیر آب و هوا
🔺افراد با طبع گرم
هم باید در فصول گرم دقت بیشتری داشته باشند.
و مراقب تغذیه و سبک زندگی باشند.
در کل باید به خصوصیات طبایع دقت کرد.
🔺حتی منطقه ای که زندگی می کنید،
از نظر اب و هوایی
گرم و خشک
سرد و خشک
گرم و تر
سرد و تر و...
همه این عوامل بر روی طبع و مزاج اثر گذار است.
🔺حتی
فضای منزل، یعنی روابط بین اعضای خانواده.
گرم و صمیمی
یا
خشک و سرد
و...
حواستان به روابط در خانواده باشد.
💞در خانواده
معمولا مادر دقت بیشتری در این مسایل دارد.
یعنی وظیفه سنگینی بر دوش خانم خانه است.
باید حواسش
به تغذیه
شرایط محیطی
فضای منزل
حتی رفت و آمد ها باشد✅
🔺گاهی یک اتفاق غم انگیز
یک اتفاق
یک حادثه
یک شکست عاطفی یا عشقی
و...
باعث به هم ریختگی مزاج
و غلبه سودا میشه.
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_215
همه جا تاریک بود. نور کمی از پنجره، اتاق را تا حدودی روشن کرده بود.
دردِ شدیدی از سر تا نوک پایش پیچید.
چهره اش را از درد در هم کشید.
دستش را بالا آورد و روی پیشانی اش گذاشت. دستش به باند های پیچیده شده دور سرش برخورد.
متعجب شد. دستش را روی سرش چرخاند. دور تا دور سرش باند پیچی بود. خواست از جا بلند شود که دردِ سر و کمرش مانع شد.
به پاهایش نگاه کرد. پای چپش در گچ بود. محسن روی صندلی کمی دورتر، خوابیده بود.
خیره به سقف شد. دوباره یادِ پیام یلدا افتاد. باید از همه چیز سر در بیاورد.
ولی اینجا وبا این حالت چه می توانست کند. این اتاق تاریک و ساکت، همچو زندانی؛ آزارش می داد.
دستش را محکم توی صورتش کشید و با حرص نفسش را بیرون داد.
محسن چشمانش را بازکرد و لبخند زد و گفت:"به به مهندس، حالت چطوره؟"
از جا بلند شد و کنارش آمد.
امید با صدایی آرام گفت:"خوبم."
محسن کنارش نشست و گفت:" نمی خوام اذیتت کنم. ولی چی شد؟ چرا بیخبر و با اون سرعت اومدی سمتِ تهران؟ حتما خبر خیلی بدی شنیدی."
لبخند زد و از جیبش، گوشی امید را بیرون آورد. به طرفش گرفت و گفت:"دادم تعمیرش کردند."
با دیدنِ گوشی، دندان هایش را به هم فشرد و گفت:"خیلی چیزها را باید بدونم. نمی دونم از کی بپرسم. دیگه به مادرم اطمینان ندارم."
به طرفِ محسن برگشت و گفت:"دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم. بریدم. محسن جان خسته شدم. دیگه نمی تونم. کاش می مردم و راحت می شدم."
از گوشه چشمش قطره اشکی بی اختیار چکید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490