eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی وارد اتاق شدند، زهره که معلوم بود 2 سالی از فرشته بزرگتره، پرسید: _فرشته جان شما چند تا خواهر و برادرید؟ فرشته با لبخند گفت: _ما دو خواهریم و یه برادر هم دارم. فرزاد رفته سرکار. پدر هم سر کاره. دیشب که اسباب کشی داشتیم، بودن ولی برای امروز باید می‌رفتن سرکار؛ پدرم که راننده اتوبوسه . اصلا مرخصی نداره. فرزاد هم تازه کار پیدا کرده ، فقط جمعه‌ها خونه است. من و فریبا هم که فعلا خونه‌ایم. زهره گفت: _درست مثل ما؛ منم یه خواهر و برادر دارم، خواهرم لیلا ازدواج کرده و دو تا بچه داره. برادرم هم حامد که سربازه، منم بچه آخری‌ام در خدمتم. فرشته گفت: _زهره جون واقعا خوشحالم همسایه‌ای مثل شما داریم. و هر دو با هم خندیدند و مشغول مرتب کردن اتاق شدن. همین‌طور که مشغول بودن، صدای اذان مسجد بلند شد و فرشته سریع چادر و سجاده‌اش را برداشت و گفت: _ببخشید زهره جون برم نماز و از اتاق خارج شد. وقتی به اتاق برگشت، با تعجب دید زهره آلبوم رو برداشته و ورق می‌زند. زهره با دیدنش لبخند زد و گفت: _قبول باشه. ببخشیدا دیدم آلبومت اینجاست برداشتم. _اشکال نداره. _ممنونم. فرشته جون. این آقایی که اینجاست داداشته؟ _ببینم… آره خودشه داداش فرزاد گلم. _به به! چقدر هم خوش‌تیپه. _چی؟ برای فرشته این حرف خیلی عجیب بود! آخه توی خانواده‌ی آن‌ها اصلا چنین حرفایی نبود. با خودش گفت: _"یعنی خیلی راحت به یه پسره نامحرم نگاه کرد و بعد هم ازش تعریف کرد؟! واقعا که"... زهره که تعجب فرشته رو دید، سریع آلبوم رو جمع کرد و گفت: _وای فکر کنم مامانم داره می‌ره... و از اتاق بیرون رفت. فرشته همچنان در تعجب بود که فریبا صداش کرد... _فرشته بیا ناهار حاضره. آن شب همگی دور سفره شام نشسته بودند. مامان به بابا گفت: _باید به فکر ثبت‌نام فرشته باشیم. _ اتفاقا چند خیابون اون‌طرف‌تر یه دبیرستان دخترانه دیدم. _خوبه؛ پس بهتره فردا یه سری بزنیم. صبح روز بعد مامان و فرشته به همراه زهره و مامانش برای ثبت‌نام رفتند. بین راه زهره مرتب حرف می‌زد و از خاطراتش می‌گفت و اهالی محل و مغازه‌دارها رو معرفی می‌کرد. و مادراشون هم گرم صحبت بودند. ولی فرشته نمی‌دانست این راهی را که می رود، قراراست در آن اتفاقی بیفتد که مسیر زندگیش رو عوض خواهد کرد . و بزرگترین انتخاب زندگیش در این مسیر اتفاق بیفتد و او را از این سرخوشی و خوشحالی دور کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
نزدیکِ مدرسه که شدند، صدای زهراخانم باعث شد همه به سمت مغازه برگردند. _سلام فرهاد جان قرار بود روغن مایع بیارید، آوردید؟ ناگهان فرشته مبهوت شد درچهره‌ی پسری که مقابل زهرا خانم ایستاده بود. پسری لاغر اندام با پوستی سفید، چهره‌ای کشیده و چشمانی سبز و بی‌نظیر. هفده یا هجده سال بیشتر نداشت. تا به حال جوانی به این زیبایی ندیده بود... با ضربه آرنج زهره به خودش آمد. _چه خبره فرشته ماتت برده!؟ "ای وای خدایا منو ببخش، این چه کاریه که دارم به یک نامحرم نگاه می‌کنم"؟! آن شب فرشته لحظه‌ای چهره‌ی فرهاد از جلوی چشمش دور نمی‌شد. هر شب سر به بالین نگذاشته می‌خوابید، اما آن شب..... از جا برخاست. همیشه نماز به او آرامش می‌داد. فریبا خواب بود. آهسته از اتاق بیرون رفت و وارد حیاط شد. شبِ مهتابیی بود. به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. "خدایا! خودت می‌دونی که من نمی‌خوام گناه کنم. خودت کمکم کن"... دلشوره‌ای عجیب داشت. از احساس گناه و احساس عجیبی که نمی‌دانست چیست؟! وضوگرفت. خنکای آب وجودش را آرام کرد و از نماز و نیایش با خدا آرامش گرفت و آسوده خوابید. ولی این تازه شروع ماجرا بود... تقریبا زهره هر روز به آنها سر می‌زد و از هر دری صحبت می‌کرد. ولی فریبا اصلا حوصله‌اش رو نداشت و با کارهای آشپزخونه خودش را سرگرم می‌کرد. مامان هم با گل و گیاه‌های باغچه مشغول بود و فرشته صبورانه کنار زهره می‌نشست و به حرف‌هایش گوش می‌داد. و برایش عجیب بود که زهره این‌قدر آزادانه بیرون می‌رفت و خرید می‌کرد. این چیزها اصلا در خانواده‌ی آن‌ها مرسوم نبود. بابا هر شب لیستی را که مامان داده بود، می‌خرید و می‌آورد و در طول روز حتی مامان هم برای خرید از خانه بیرون نمی‌رفت؛ مگر این‌که واقعا ضروری می‌شد. آن روز زهره با عجله آمد و گفت: _فرشته دارم می‌رم خرید، با من میای؟ _نه، فکر نکنم چیزی لازم داشته باشیم. _ بذار از مامانت می‌پرسم. _خاله جان شما چیزی لازم ندارید؟ مادر گفت: _نه عزیزم همه چیز هست ممنونم.فقط نمک وکبریت می خوایم که بعدا بابای فرشته می گیره . _خاله آخه من تنهایی حوصله‌ام نمیاد برم. اجازه بده فرشته بامن بیاد. البته فرشته هم بدش نمی‌آمد همراه زهره برود. شاید بی‌قراری دلش، به او شوق بیرون رفتن می‌داد. مادر که اصرار زهره را دید گفت: _ باشه برید ولی زود برگردید. فرشته نمک و کبریت هم بگیر. کوچه هوای لطیفی داشت. آن وقت سال از دیوارهای بلند هر خانه‌ای، شاخه‌های مو و گل یاس توی کوچه خود نمایی می‌کردند. عطر یاس آدم را از خود بیخود می‌کرد... فرشته مدهوش این همه زیبایی بود... او حتی شاخه‌های گل یاس رو با چشمان براق و میشی رنگش می‌شمرد... ولی زهره انگار این همه زیبایی رو نمی‌دید و فقط حرف می‌زد. هنوز مدهوش عطر یاس بود که زهره گفت: _خب رسیدیم بفرما. فرشته مضطرب به مغازه نگاه کرد و در دلش گفت: "اِی وای این همان سوپری است که... خدایا! حالا چه کار کنم؟ ما اینجا چه کار می‌کنیم؟! زهره خدا بگم چه کارت کنه؟! داشتم سعی می‌کردم فراموش کنم"... صدای زهره فرشته رو به خودش آورد. _چیه دختر کجایی؟ برو تو دیگه! _آهان! بله . وقتی وارد شدند، پیرمردی مهربان پشتِ پیشخوان بود. سلام گفتند و به گرمی جوابشون رو داد. زهره گفت: _آقای سلامی ببخشید مامانم این لیست رو داده. _ببینم دخترم. بله الآن برات میارم.. بعد لیست را گرفت وبه سمت دیگر مغازه رفت. فرشته سرش را با شرم پایین انداخته بود، احساس می‌کرد که الآن سرخی گونه‌هایش و حالت چشم‌هایش اورا لو می دهند. سعی می‌کرد توی چشم زهره نگاه نکند که صدایی تپش قلبش را بالا برد. صدای فرهاد بود .که بسته رُب را روی پیشخوان گذاشت. _ بابا ، این هم بسته رب که گفتید آوردم. فرشته بی‌اختیار سرش رو به طرف صدا چرخاند... بله خودش بود، فرهاد! یک لحظه نگاهش به نگاه او گره خورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند سلام امام زمانم🌺 " سلام صبح عالیتان متعالی " ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام‌‌ صادق علیه‌السلام فرمودند: در روز قیامت هیچ شهیدی جز این نیست كه دوست دارد در محضر امام حسین(علیه‌السلام) باشد و همراه همة شهدا در معیّت حضرتش وارد بهشت گردند.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 اگر ایمان داشته باشید که موفق می شويد، حتما موفق خواهید شد.✅ نیروی ایمان نه چیزی سحر انگیز است و نه اسرارآمیز. ایمان به این شکل عمل می کند: اعتقاد به اینکه "من از عهده این کار بر می آیم" 💪 قدرت، مهارت و انرژی لازم را برای موفقیت در اختیارمان می گذارد. هرگاه باور داشته باشیم که می توانیم کاری را انجام دهیم، روش انجام دادن آن کار پیدا می شود. ما می توانیم💪 خدایا به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
پایان صبر استراتژیک.mp3
12.1M
| ⚠️ رسانه‌های غرب: ایران از «صبر استراتژیک» خارج شده است این رفتار ایران، نشانه‌ی ورود به یک مقطع تاریخی حساس و نهایی است! ✘ فهم این زمان، و درک مسئولیت سنگین ایران در این برهه برای همه ممکن نیست مگر برای یک گروه... منبع : اهمیت زمان شناسی @ostad_shojae I montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دوستان جدید خوش امدید💐💐 با لمس کردن تیترهای بالا از مباحث و اموزش های رایگان کانال بهره ببرید👆✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم و رحمت الله درباره شخصیت هر طبع صحبت کردیم و خصوصیات اخلاقی هر طبع را توضیح دادیم اما لطفا دقت کنید لزوما همه افراد دارای طبعی یکسان خصوصیات یکسانی ندارند. چرا⁉️👇
🔺چون در شکل گیری خصوصیات مخصوصات خصوصیات اخلاقی، (البته خصوصیات ظاهری هم شامل میشه) عوامل دیگری هم دخیل است. مثل، ژن و وراثت محیط زندگی و رشد رفتار محیطی و...
🔺همچنین، افراد با یک طبع ممکن است در درجه بندی های دیگر باشند. یعنی هر طبع شاید سه درجه داشته باشد. و خصوصیات جسمی در آقایان و خانم ها کمی تفاوت دارد خانم ها غالبا ریزتر و ظریف تر هستند مثلا یک مرد دموی از یک زن دموی درشت تر است✅
خب بگذریم. علم شخصیت شناسی پیچیدگی های خاص خودش را دارد و البته طبایع ترکیبی هم داریم که کمی تشخیص را در ابتدای کار برایتان سخت می کند.
🔸کار اصلی یک مدرس یا معلم این است که درس را به زبان ساده بگوید تا همه فرا بگیرند. چون این علم بسیار مفید است و برای زندگی زناشویی و تربیت فرزند بسیار کاربردی است یک فرمول ساده برایتان دارم که به راحتی طبع افراد را تشخیص دهید. اگر مایلید این فرمول ساده را یاد بگیرید لطفا گزینه 1⃣ را برای ادمین مون بفرستید👇 @asheqemola منتطرم ببینم چقدر اشتیاق برای این بحث دارید😊👏 تا با انرژی بیشتر ان شاءالله ادامه بدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
🔸کار اصلی یک مدرس یا معلم این است که درس را به زبان ساده بگوید تا همه فرا بگیرند. چون این علم بسی
زیاد اشتیاق نشان ندادید😊👆 در حالی که با یک فرمول ساده می تونید طبع افراد را راحت تشخیص بدید و خصوصیاتشون را توی کانال بخونید واقعا براتون مهم نیست🤔⁉️
در دلش غوغایی شد... "خدایا! به من رحم کن. من تحمل این امتحان رو ندارم. خیلی سخته... خدایا! کمکم کن… خدایا! منو ببخش…" و لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. و فرهاد بی‌تفاوت برگشت و رفت. باز شب شد و فرشته خلوتی پیدا کرد و سر سجاده نشست. "خدایا! خودت می‌دونی همیشه فقط و فقط به فکر تو بودم و هستم. خدایا! من تو رو دوست دارم. … خدایا! دستم رو بگیر و تنهام نذار... خدایا! این چه دردیه که به جونم افتاده؟! با این درد، با این دل چه کنم؟ کاش هیچ وقت فرهاد رو نمی‌دیدم… کاش اصلا به این محله نیومده بودیم" هوای این فصل سال در این شهر کویری خیلی گرم بود. مخصوصا سر ظهر که همه فقط دنبال خنکای کولر بودند. خانه‌ها، با طراحی و مهندسی خاص خودش، خنکای دلنشینی در خودش محفوظ می‌کرد. مادر و فریبا در خواب بعدازظهر بودند. فرشته بی‌قرار و دل آشوب از اتاق خارج شد و کنار باغچه زیر سایه درخت اَنار نشست. با گل‌ها و درخت‌ها درد دل می‌کرد... دردی که اگر کسی باخبر می‌شد، رسوایی به همراه داشت و او هرگز دلش نمی‌خواست احدی رازش را بداند و احساسی که درست نمی‌دانست چیست. نسبت به یک پسر نامحرم ِغریبه! "وای خدایا! منو ببخش…" آن روزها دلش بیشتر تنهایی و خلوت می‌خواست. تا با کسی چشم تو چشم می‌شد، می‌ترسید چشمانش رسوایش کنند. ترس از خدا و ترس از بی‌آبرویی داشت. به خاطر این احساس جدید در دلش، از خدا شرم داشت. درهمین فکرها بود که با صدای در از جایش پرید. "این ظهر تابستانی یعنی کیه؟ چرا زنگ نمی‌زنه"؟ آرام پشت در رفت... _کیه؟ _منم فرشته باز کن. _زهره تویی؟ _آره، خودمم در رو باز کن. آرام در راباز کرد و وقتی زهره داخل شد سریع در را بست. _اِه زود باش دیگه دختر. می‌خوای کسی منو ببینه؟! حالام سر وصدا نکن تا مامانت اینا بیدار نشن. _باشه، ولی چی شده زهره؟ _هیچی کارت دارم. می‌خوام کسی چیزی نفهمه. بی سروصدا بیا این ور پشت پنجره نباشیم. _زهره منو ترسوندی! چی شده؟ _هیس می‌گم بیا دیگه... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
متعحب به زهره نگاه می کرد که زهره دستش را گرفت و به سمت دیگه‌ی حیاط برد. _خب؟! _خب که چی؟ _ای بابا بگو دیگه خون به جیگرم کردی! _هیچی حالا یه دقیقه بشین... _زهره این طوری با هول و ولا اومدی تازه می‌گی یه دقیقه بشین؟! _خب بشین دیگه تا کسی نیومده. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت و فرشته دل‌نگران به زهره نگاه می‌کرد و زهره سربه‌زیر انداخته بود. می‌خواست چیزی بگوید، ولی انگار خیلی سخت بود. _چی شده زهره؟ بگو دیگه! _هیچی... یعنی قول می‌دی که بین خودمون بمونه؟ _آره قول می‌دم، بگو... _ببین فرشته، می‌خوام یه چیزی بهت نشون بدم. یادت باشه قول دادی‌ها. _باشه، بگو دیگه... _ببین یه خواهشی دارم ازت. باید یه کاری برام بکنی. اون روز توی اتاقت یادته آلبومت رو دیدم؟ _آره... _ از وقتی عکس فرزاد رو دیدم دلم یه جوری شده! _چی؟! _خب چه‌کار کنم دست خودم نیست دیگه، نمی تونم از فکرش بیرون بیام. آنقدر کشیک دادم تا یه روز جمعه توی کوچه دیدمش. وای از عکسش هم قشنگ‌تر بود. _وای زهره چی می‌گی؟ این چه حرفیه؟ فرزاد؟! زهره با شرم سرش را پایین انداخت. _فرشته باور کن توی این دو ماه که شما همسایه‌ی ما شدیدواز وقتی فرزاد رو دیدم، اصلا حال خودم رو نمی‌دونم. فرشته خنده‌ای کرد و گفت: _چه کسی هم، فرزاد! آخه تو که فرزاد رو نمی‌شناسی؟ آنقدر مؤمن و حساسه که به هیچ دختر نامحرمی نگاه نمی‌کنه، حتی فکرم نمی‌کنه. _فرشته من نمی‌دونم. من باید چه کار کنم؟ _هیچی بی‌خیالش شو. _وای نه! مگه می‌شه؟ _آره، من داداشم رو می‌شناسم. تازه چند وقته داره توی گوش مامان و بابا می‌خونه که بره جبهه. _چی؟ وای خدا نکنه! _چرا؟ مگه داداش خودت سرباز نیست؟ _چرا هست، ولی اون خط مقدم نیست. تازه خدمتش هم همین روزا تموم می‌شه. مامانم هم می‌خواد براش آستین بالا کنه. _خب به سلامتی. حالا تو چرا عجله داری؟ هنوز که نوبتت نشده! _فرشته مسخره نکن. تو نمی‌دونی وقتی آدم عاشق می‌شه، چه بلایی سرش میاد؟ با گفتن این حرف، انگار داغ دل فرشته تازه شد و سرش را انداخت پایین. توی دلش گفت: "تو چه می دونی که منم دارم از چه دردی می‌سوزم، ولی من مواظب رازم هستم و همه چیز رو به خدا می‌سپرم". 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام بنده در دوران عقد هستم و با یه سری مشکلات روبرو شدم و هر وقت با خانم فرجام پور عزیزم صحبت کردم آرامش گرفتم و از راهنمایی ها و راهکارهای خوب و کاملشون واقعا بهره مند شدم . امیدوارم همیشه سلامت باشن و در کنارمون باشن و خیر دنیا و آخرت نصیبشون 🌸🌸 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇 @asheqemola
💞 چیست⁉️ 🤔با عشق دوران نوجوانی چه باید کرد⁉️ بازی‌های روزگار را نمی‌شود نادیده گرفت😉 غم و درد، فراق و وصال، جنگ و شهادت، ایثار و فداکاری و... برگرفته از واقعیت، واقعیتی که شاید شما هم تجربه کرده باشید👌 بسیار زیبای نیاز نیست هزینه کنید، رایگان در کانال نویسنده داستان، آن را مطالعه کنید کانال خانم فرجام‌پور، نویسنده و مشاور خانواده.👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ارتباط مستقیم با نویسنده کتاب👆 حتما همین الان عضو بشید و از ادمین کانال، دوره خودشناسی را رایگان دریافت کنید👏👏
دوستان بزرگوار لطفا همگی امشب همت کنید و این بنر را توی کانال ها و گروه هاتون بگذارید و برای دوستان تان بفرستید✅👆 بهترین ها نصیب قلب مهربانتان💐 حتما دخترخانم های نوجوان و اقا پسرهای نوجوان را تشویق به خواندن این رمان کنید👏👏👏
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام‌‌ باقر علیه‌السلام فرمودند: کسی که قائم(ع) ما را دریابد و در رکاب حضرتش کشته شود پاداش دو شهید را دارد و کسی که در رکابش یک دشمن ما را به قتل برساند پاداش بیست شهید را خواهد داشت.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄