#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_5
به هر حال باید محسن را می دید.
حتی شماره اش را هم نداشت.
اول به دانشگاه رفت. آنجا نبود.
از دوستانش سراغش را گرفت.
رفته بود بیمارستان، مادرش باید دیالیز می شد.
آدرس بیمارستان را گرفت. خودش را رساند.
محسن کنارِ تختِ مادرش ایستاده بود.
نگران مادرش را زیرِ نظر داشت.
مادری رنجور و لاغر اندام،با پوستی زرد رنگ و چشمانی بی فروغ.
درون تشک تخت فرو رفته بود.
زیرِ دستگاه دیالیز، رمقی نداشت.
دلش به درد آمد. خودش را جای محسن گذاشت. اگر مادر خودش، چنین حالی داشت، چه می کرد؟
آیا از قرار داد می گذشت؟
از خودش بیزار شد. خواست برگردد که محسن اورا دید.
لبخند زد وبه سمتش آمد.
به گرمی دستش را فشرد و احوالپرسی کرد.
اورا با خود به حیاط بیمارستان برد.
روی نیمکت نشستند.
محسن نفس عمیقی کشید و با لبخند به امید نگاه کرد وگفت:
_کاری داشتی تا اینجا آمدی؟
امید که هنوز نتوانسته بود آنچه را که دیده هضم کند، بی تفاوت گفت:
_راستش در باره ی آن قرارداده.
محسن خندید و گفت:
_داداش من که گفتم مشکلی نیست.
نوش جانت.
باز هم محسن را نمی فهمید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_5
در دلش غوغایی شد...
"خدایا! به من رحم کن. من تحمل این امتحان رو ندارم. خیلی سخته...
خدایا! کمکم کن…
خدایا! منو ببخش…"
و لبش را گزید و سرش را پایین انداخت.
و فرهاد بیتفاوت برگشت و رفت.
باز شب شد و فرشته خلوتی پیدا کرد و سر سجاده نشست.
"خدایا! خودت میدونی همیشه فقط و فقط به فکر تو بودم و هستم.
خدایا! من تو رو دوست دارم. …
خدایا! دستم رو بگیر و تنهام نذار...
خدایا! این چه دردیه که به جونم افتاده؟!
با این درد، با این دل چه کنم؟
کاش هیچ وقت فرهاد رو نمیدیدم…
کاش اصلا به این محله نیومده بودیم"
هوای این فصل سال در این شهر کویری خیلی گرم بود. مخصوصا سر ظهر که همه فقط دنبال خنکای کولر بودند. خانهها، با طراحی و مهندسی خاص خودش، خنکای دلنشینی در خودش محفوظ میکرد.
مادر و فریبا در خواب بعدازظهر بودند. فرشته بیقرار و دل آشوب از اتاق خارج شد و کنار باغچه زیر سایه درخت اَنار نشست. با گلها و درختها درد دل میکرد...
دردی که اگر کسی باخبر میشد، رسوایی به همراه داشت و او هرگز دلش نمیخواست احدی رازش را بداند و احساسی که درست نمیدانست چیست.
نسبت به یک پسر نامحرم ِغریبه!
"وای خدایا! منو ببخش…"
آن روزها دلش بیشتر تنهایی و خلوت میخواست. تا با کسی چشم تو چشم میشد، میترسید چشمانش رسوایش کنند. ترس از خدا و ترس از بیآبرویی داشت.
به خاطر این احساس جدید در دلش، از خدا شرم داشت. درهمین فکرها بود که با صدای در از جایش پرید.
"این ظهر تابستانی یعنی کیه؟ چرا زنگ نمیزنه"؟
آرام پشت در رفت...
_کیه؟
_منم فرشته باز کن.
_زهره تویی؟
_آره، خودمم در رو باز کن.
آرام در راباز کرد و
وقتی زهره داخل شد سریع در را بست.
_اِه زود باش دیگه دختر. میخوای کسی منو ببینه؟! حالام سر وصدا نکن تا مامانت اینا بیدار نشن.
_باشه، ولی چی شده زهره؟
_هیچی کارت دارم. میخوام کسی چیزی نفهمه. بی سروصدا بیا این ور پشت پنجره نباشیم.
_زهره منو ترسوندی! چی شده؟
_هیس میگم بیا دیگه...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_5
در آن هوای خنکِ پاییزی و در آن دل ِشب، کنار درختانِ عریانِ باغچه و در این پریشان حالی ِ فرشته...
این چه قولی بود که علی اصرار بر پذیرشش را داشت؟
که حالِ پریشانِ فرشته را آشفتهتر کرد.
_بگو علی جان، بگو.
امشب میخوام تا صبح بشینم نگات کنم و برام صحبت کنی.
توی این سالهای با هم بودن، من معنایِ عشق واقعی رو فهمیدم.
چون با تمامِ وجودم درکش کردم. با نگاهت، با کلامت، با رفتارت، با همه وجودت عشقِ واقعی رو به من هدیه کردی.
چقدر شیرین گذشت این سالها. چقدر خوشبختم که تو رو دارم. همیشه به فکر خواستههای من بودی و بعد بچهها. برای اولین بار ازم خواهش میکنی.
من جونم رو هم فدات میکنم. علی جان تو عزیزتر از جونمی.
خیلی وقتا خودم رو لایقِ این همه خوشبختی نمیبینم.
چه شبایی که با خدای خودم خلوت کردم فقط برای شکر ِ داشتنت. علی جان باور کن من ناشکری نکردم. ولی چرا خوشبختیم...
_فرشته جان تورو خدا قرار شد امشب اشکات رو نبینم. با این وضعیت چطوری بگم اون چیزی رو که میخوام بگم؟ اگه اشک بریزی که نمیشه...
_باشه چشم. هر چند سخته...
_ببین عزیزِ دلم میخوام بگم این سالهای با هم بودنمون، من هم خوشبختترین مردِ دنیا بودم و هستم.
تو با ایمانت، با حیات، با همه خوبیات، خوشبختی رو آوردی به خونهی من.
فرشته من خیلی خوشبختم. من ازت خیلی راضیام. نمیخوام دوباره گریه کنیا...
ولی شاید این آخرین باری باشه که باهات صحبت میکنم. همهی پزشک ها معتقدن یا بعد از عمل به هوش نمیام، یا اگر هم به هوش بیام ممکنه بخشِ زیادی از بدنم فلج بشه. حتی زبانم.
_وای خدا نکنه.
_دیگه راضی ام به رضای خدا. یه روزی ازش خواستم تو رو بهم داد. خوشبختی رو بهم داد.
الان هم راضی ام به هر چی که خودش
میخواد.
_یعنی خدا راضی میشه تنها بمونم؟
_فرشته جان مواظب باش کفر نگی. آرام باش عزیزم. راضی باش به رضای خدا. وصیتنامهام رو نوشتم دادم به فرزاد.
سفارشِ شما رو هم بهش کردم.
حق و حقوقت رو هم مشخص کردم.
حلالم کن.
فقط یه مسالهای هست که ناراحتم میکنه.
_چی علی جان؟ بگو...
_بستگی به تو داره...
اگه قول بدی قبول میکنی، خیالم راحت میشه. دلم نمیخواد یه آدم از کار افتاده بشم گوشهی خونه. باعثِ عذاب تو و بچهها. اگه خیالم از تو راحت بشه، راضیم به رفتن...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490