eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💞 تو قرار منی ومن بی قرار تو❤️😘 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتما سریال پایتخت را ببینید مخصوصا قسمتهای آینده را باید حواس مون باشه اگر فتنه های دشمن را نادیده بگیریم و فریب شعارهای زن زندگی ازادی و ....را بخوریم بلایی که سر کشور سوریه آمد به زودی سر کشور ما هم می آید همه با هم باید متحد و یک پارچه پشت رهبر عزیزمان باشیم و گوش به فرمان ایشان تا ان شاءالله به زودی انقلاب اسلامی به انقلاب مولامون متصل شود✅ صبور باشید و استقامت کنید فرج نزدیک است✅👏👏 اللهم عجل لولیک الفرج🌺
برای اینکه انقلاب ما به اینجا برسد جوانان زیادی جان هایشان را فدا کردند مادران بسیاری داغدار شدند طفلان بسیاری یتیم شدند و خسارات فراوانی متحمل شدیم دشمن کور خوانده که گمان می کند با تحریک چند فرد ساده لوح و هواپرست کردن آنها می تواند دوباره بر ملت ما سلطه پیدا کند ملت ما بیدار است ملت ما هوشیار است ما ملت شهادتیم ما ملت امام حسینیم💪👏 شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقریبا بیشتر جوان‌های فامیل جبهه بودند. می امدندو دوباره برمی‌گشتند. مگر جبهه چه خبر بود؟ چه چیزی آنجا بودکه دل همه‌ی جوان‌ها را برده بود. که از خیر ازدواج و زندگی راحت گذشته بودند. و شب و روز قرار نداشتند. خانه راحت، خواب راحت، خانواده، غذای گرم و... همه و همه رو رها کرده بودند. دغدغه‌ی همه‌ی ‌جوان‌های غیور سرزمینم راندنِ دشمنِ پلید از میهنِمان بود و چه دلیرانه در برابر دشمن ایستادگی می‌کردند و از خاک و ناموس وطن دفاع می‌کردند. هر شب اخبار جبهه‌های جنگ از تلویزیون پخش می‌شد و پیر و جوان به نظاره می‌نشستند و برای پیروزی جبهه ی حق دعا می‌کردند. مادران هر روز چشم به راه خبری از سلامتی فرزندانشان بودند و متاسفانه هر چند روزی یک بار خبر شهادت یکی از عزیزان می‌آمد و آتش به دل همه می‌زد. گاهی هم جوانی زخمی و مجروح به آغوش خانواده‌اش باز می‌گشت. ولی جوانان غیور وطنم، هنوز هم برای رفتن و مبارزه با دشمن بی‌تاب بودند و ذره‌ای از غیرت مردانه شان کاسته نمی‌شد. بلکه افزرده می‌شد (یک سال بعد ) حالا دیگر فرزاد به عنوان سرباز وظیفه در جبهه‌ها جان‌فشانی می‌کرد. آن روز روز صبح که فرشته با زهره به مدرسه می‌رفتند، نزدیک مغازه آقای سلامی شدند که زهره گفت: _فرشته صبر کن من برم یه چیزی بگیرم... و سریع وارد مغازه شد. فرشته سر به زیر منتظر بود و جرأت نزدیک شدن به مغازه را نداشت. از دیدنِ دوباره‌ی فرهاد و آتشی که به جانش می‌افتاد، می‌ترسید. در همین فکرها بود که سر و صدایی شنید. سرش را بلند کرد. "وای دارم درست می‌بینم...فرهاد! توی لباس سربازی. خدایا! این چه امتحانیه؟ بامن چه می کنی؟ مگه من چقدر تحمل دارم"؟ چهره‌ی جذابش از همیشه جذاب‌تر شده بود و چقدر این لباس در تنش زیبا بود. "خدایا! منو ببخش. دارم به نامحرم نگاه می‌کنم. خدایا! کمکم کن... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
_فرشته، حواست کجاست؟ گفتم بریم دیگه! _چی؟! با منی؟! بریم. _چیه فرشته بد جور حواست پرت شده؟ خبریه؟ _نه بابا چه حرفیه ؟ _راستش فرهاد خیلی خوشگل و خوشتیپه ولی اصلاً به هیچ دختری محل نمی‌ذاره. _ولش کن زهره. به ما چه. بیا بریم. ولی دلش آرام نمی‌گرفت. از این به بعد، سر سجاده بعد از نماز غیر از دعا برای همه رزمنده‌ها و فرزاد، دل نگرانی فرهاد را هم داشت و برای سلامت برگشتنش دعا می‌کرد و او نمی‌دانست که خدای مهربان چه سرنوشتی برایش رقم زده. روز سرد و برفی بهمن ماه بود که فرشته به کمک مادرش شیشه‌های مربا را در سبد چیدند تا به مسجد ببرند. دسته‌ی سبد را کمک مادرش گرفته بود. نزدیک مسجد که شدند، زهرا را دیدند که با پسری جوان صحبت می‌کردکه با دیدنِ آن‌ها خوشحال شد. و گفت: ماشاءالله حاج‌خانم شما چه قدر زحمت می‌کشید. _وظیفه است مادر. _صبر کنید حسین بقیه راه رو می‌بره. بی‌زحمت بگذارید زمین. و حسین جلو آمد و سلام کرد و سبد را برداشت و به داخل مسجد برد. _خدا خیرت بده زهرا جان. _من که کاری نکردم داداشم برد. _فرشته جان خوبی؟ دست تو هم درد نکنه خیلی زحمت می‌کشی. _ممنونم زهرا جان وظیفه است. و با هم وارد مسجد شدند. حسین هم چنان در حال کمک کردن بود و وسایل بسته بندی شده رو در کارتن‌های مخصوص می‌چید و در گوشه‌ای می‌گذاشت که زهرا با لبخند گفت: _فرشته جان بیایید اینجا کمک. _چشم و با هم مشغول بسته‌بندی مواد غذایی شدند. مامان هم که زهرا خانم را دید و به جمع خانم‌ها پیوست. _فرشته جان امسال دیپلمت رو می‌گیری؟ _امسال که نه، ان‌شاءالله سال دیگه _خیلی خوبه _چرا؟ _هیچی همین‌جوری _راستی از داداشت جه خبر؟ _خوبه خدا رو شکر الان دیگه سربازه، _درست مثل حسین، داداشِ من هم سربازه. _خدا همه‌ی سربازها و رزمنده‌ها رو حفظ کنه _الهی امین در این مدت 2 سالی که به این محله آمده بودند چند خواستگار برای فریبا آمده بود ولی فریبا هربار بهانه می‌آورد و خواستگارها را رد می‌کرد و اصرار مامان هم هیج فایده‌ای نداشت. نزدیکای عید بود و فرزادبه مرخصی آمده بود . همه خوشحال بودند که دور هم جمع‌اند. وقتی فرشته از مدرسه برگشت دررا باز کرد و سلام کرد که مامان جواب سلامش را داد و گفت: _فرشته زود لباسهات رو عوض کن و بیا آشپزخونه کار داریم. نیاز به پرسیدن نبود معلوم بود که مهمان در راه است. _چشم مامان وقتی به آشپزخانه وارد شد پرسید. _خب مهمان کیه؟ _عمه مهین اینا دارند میان. _عه چه خوب خیلی وقته ندیدیمشون و نگاهش به فریبا افتاد که از همیشه ساکت‌تر بود. _چی شده فریبا خیلی ساکتی؟ _اِه فرشته... "دیگه شکش به یقین نشست. خب عمه برای کی میاد خواستگاری؟! یه عروس که داره. حامد هم که پایش رو قطع کردند. حمید هم که هنوز وقت ازدواجش نیست." _چی فریبا؟! یعنی تو و حامد ؟ و فریبا از شرم سرش رو پایین انداخت از آشپزخانه خارج شد. _مامان درسته؟ حامد ؟ آخه اون که یه پا نداره؟ _باشه. مادر چه ایرادی داره؟ حامد پسر مؤمن و پاکیه. تازه به خاطر دفاع از وطن و ما، این اتفاق براش افتاده نمی‌شه که زندگی نکنه تازه فریبا خودش هم راضیه _چی؟ آخ جون یعنی یه عروسی افتادیم . _فرشته تو رو خدا خواهرت رو اذیت نکن. می‌بینی که خجالت می‌کشه . _چشم مامان ولی خوشحالم دیگه چه کار کنم. و آن شب مراسم خواستگاری انجام شد وحامد هم چنان سر به زیر بود و فرشته با خود اندیشید. "شاید حامد و فریبا هم خیلی وقته عاشق هم هستند. فریبا که هیچی نمی‌گفت ولی چرا خواستگارهاش رو رد می‌کرد؟ یعنی منم می‌تونم منتظر فرهاد بمونم؟ منم می‌تونم اگه خواستگاری اومد ردش کنم؟ ولی اگه فرهاد هیچ وقت نیاد خواستگاری..... شاید اون اصلا به من فکر هم نمی‌کنه. خدایا! من به چه امیدی باید منتظر باشم ؟ ای وای الان که فریبا نامزد کرد اول بدبختیه منه. می‌دونم اگر یه خواستگار خوب بیاد باید قید درسو بزنم و به خواست مامان و بابا ازدواج کنم. نه.... پس فرهاد چی می شه؟ من غیر از اون با هیچ کس دیگه نمی‌تونم زندگی کنم خدایا! منو به فرهاد برسون." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون بخیر خانوم فرجام پور عزیزم انشالله که حالتون همیشه خوب باشه خیییلی خوشحالم که با شما آشنا شدم و خدارو شاکرم که شمارو سر راهم قرارداد به لطف شما خیلی از مشکلاتی که با همسرم داشتم حل شد و با راهنمایی های شما روز به روز بهترم میشه😍 دورتون بگردم مرسی که هستین💐💐❤ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلام امام زمانم🌺 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 امام رضا علیه السلام کسی که نمی تواند کاری کند که با آن گناهانش زدوده شود پس زیاد بر محمد و خاندانش صلوات بفرستد که آن گناهان را به خوبی از بین می برد. عيون الأخبار ج۱ ص۲۹۴ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 دنیا دو روز است... یک روز با تو و روز دیگر علیه تو روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مشو زیرا هر دو پایان پذیرند هیچ وقت به خودت مغرور نشو برگ ها همیشه وقتی می ریزند که فکر می کنند،طلا شده اند. خدایا به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@ostad_shojaeیاد خدا ۶۶.mp3
زمان: حجم: 11.12M
مجموعه ۶۶ | √ آتش‌نشان‌»ها عزیزترین انسان‌ها در نگاه اهل بیت علیهم‌السلامند! چرا؟ @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490