eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
سلام عزیزان امروز و هر روزتان بخیر 💐 به مناسبت سالروز ازدواج امیرمومنان و دخت نبی صلوات الله علیهما
این تخفیف هم فقط تا پایان امشبه👆 اگر واقعا می خواهید توی زندگی زناشویی عشق و لذت و محبت واقعی داشته باشید حتما شرکت کنید👏 و برای دوستان‌تون هم بفرستید👏👏 و در خوب کردن حال آنها هم سهیم باشید👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این بار انگار فرهاد هم آرام‌تر بود و اضطراب و نگرانی قبل را نداشت. انگار حال و هوای این امامزاده به هردو آرامش داده بود. حالا فرشته هم آرام‌تر از دفعه قبل دوست داشت صحبتهای فرهاد را بشنونه. _نگران نباشید با فرزاد هماهنگ کردم. شرمنده بی‌خبر شد این دفعه .ولی دلم می‌خواد به همه حرفهام گوش کنید. اجازه می‌دهید بقیه‌اش را بگم؟! فرشته به یادآورد روزهایی را که با دیدنِ او قلبش به تپش می‌افتاد . گونه‌هایش سرخ می‌شد و زبانش بند می‌آمد . سالهایی که عشقِ فرهاد بی‌خوابش کرده بود و آرزوی وصلش شده بود مشغله ذهنش ولی الان از آن عشق و آن خواستن چیزی در وجودش نبود. ولی حق را به فرهاد می‌داد که بگوید هر آنچه در دلش است. آنچه از عشقِ پنهانی که خودش سال‌هاست مخفی نگه داشته. همان طور که به دیوار امامزاده تکیه داده بود. سر به زیر و با حیا گفت: بفرمائید. و دلِ فرهاد به این کلام قوت گرفت و گفت: فقط قول بدهید هرجا دوست نداشتید بشنوید بهم بگید. دلم نمی‌خواد مثلِ دفعه قبل حالتون بد بشه وکلامش تعجب فرشته را بیشتر کرد. و آهسته گفت: یعنی این قدر براتون مهمه؟! _بله سلامتی و خوشی شما برای من از هرچیزی مهمتره دلیل این سکوتِ چند ساله‌ام هم فقط همین بوده حالا اگر اجازه بدهید این سکوتِ چند ساله را بشکنم و بگم هر آنچه به من از غمِ دوری از شما گذشت. صدای فرهاد آرام و آهسته شد و نفسِ عمیقی کشید . سرش را به دیوار تکیه داد و انگار در گذشته فرو رفت. _یکی دوباری که آمدم دیدنِ فرزاد وقتی مجروح بود. وقتی می‌دیدم هنوز ازدواج نکردی خیالم راحت می‌شد و از دیدنت شاد می‌شدم. ولی بازهم نمی‌تونستم چیزی بگم . اهلِ گناه و بی‌حیایی هم نبودم. می‌خواستم همه چیز از راه درست پیش بره هرچند دلم بی‌قراری می‌کرد ولی سعی می‌کردم صبور باشم و به خدا توکل کنم. بالاخره سربازیم تمام شد. وقتی برگشتم. تصمیم گرفتم یک کارِ درست وحسابی دست‌وپا کنم تا بتونم یه زندگی خوب برات بسازم. رفتم تهران پیشِ داداشم یک کارِ خوب پیدا کردم. خواستم کمی پس انداز کنم در حالی که دلم اینجا بود. بعد از چند ماه که برگشتم. داشتم زمینه‌سازی می‌کردم که مامانم را آماده کنم بیاد خواستگاری ولی هنوز اسمت را نگفته بودم. که دیدم توی ماشین علی هستی با خواهرش. همان جا داغون شدم. دلم هری ریخت. سریع رفتم سراغِ مادرم و فهمیدم بله با علی نامزد کردی علی دوستم بود با هم توی بسیج و مدرسه کلی خاطره داشتیم. دیگه هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. دیگه نتونستم برگردم تهران. وقتی فرزاد آمد مرخصی به سراغش رفتم و با هر زبانی که بود و با بدبختی فهمیدم که از علی چقدر راضی هستی و همدیگر را دوست دارید همه دنیا روی سرم خراب شد برای من همه چیز تمام شد. دیگه پاک ناامید شدم. دنیا روی سرم خراب شد. بدبخت شده بودم بدبخت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
حرفهای فرهاد باز فرشته را به یاد علی انداخت و روزهای خوشی که با علی داشت. از ته دل آهی کشید و خدا را شکر کرد به خاطر داشتنِ زندگی خوشی که با علی داشت و کاش می‌تونست به فرهاد بگه . منم منتظرت بودم و این تو بودی که نیامدی ولی نمیشد. فقط می‌خواست به حرمتِ این مکان مقدس و فرزاد، به حرف‌های او گوش کند. و در آخر جوابش منفی بود. می‌خواست حالا که فرهاد بعد از سالها آمده حرفِ دلش را بزند، فقط و فقط برایش شنونده باشد. و تا آخر عمر با یاد علی زندگی کند. فرهاد آهی کشید و ادامه داد. _نمی دانم شاید اگر من به جای علی می‌آمدم خواستگاری جواب رد می‌شنیدم. نمی دانم. با این حرفش دلِ فرشته هری ریخت. یعنی چی؟! مگه می‌تونست به فرهادی که سال‌ها منتظرش بود جواب منفی بده. فرهاد پیشِ خودش چی فکر می‌کرد ولی این حرفها دیگه فایده نداره گذشته آن روزها والان دیگه شاید فکر کردن بهش هم اشتباه باشه. _این سال‌ها این قدر به این چیزها فکر کردم که دارم دیوانه میشم. آن روزها دیگه حالِ خوشی نداشتم فقط یه گوشه‌ای می‌نشستم و غصه می‌خوردم. جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم می‌ترسیدم کنارِ علی ببینمت و حالم بد بشه. هرچند خودم را قانع می کردم خوشبختی تو ازهمه چیز مهم‌تره. دیگه انگیزه برای کار و زندگی نداشتم. خانواده‌ام هرچی باهام صحبت می‌کردند اثری نداشت . آنها که نمی‌دونستند توی دلم چی می‌گذره مادرم خیلی نگرانم بود. بعد از چند ماه تصمیم گرفتند برام زن بگیرند. ولی من زیر بار نمی رفتم حوصله هیچ کس رو نداشتم تا اینکه برادر بزرگترم آمد و دوباره من را به تهران برد و انقدر با خانمش دوره‌ام کردند و انقدر کلافه‌ام کردند که مجبور شدم قبول کنم با دختر عموی خانمش ازدواج کنم. آنها اصلا از جنسِ ما نبودند و من اصلا ازشون خوشم نمی‌آمد. حجاب و حیای درستی نداشتند ولی مجبور شدم سکوت کنم . پدر و مادرم هم از حالِ خرابِ من مریض شده بودند. خلاصه بریدند و دوختند و من را فرستادند سرِزندگیم چه زندگیه.... زندگیم جهنم بود بدتر هم شد حالِ خرابم خراب‌تر شد. شنیدنِ دردهای فرهاد برای فرشته سنگین بود واقعا دیگه توان شنیدن نداشت اما دلش نمی‌خواست کلامش را قطع کند. تمام آن سالهایی که فکر می‌کرد او خوشبخت و بی‌خیال است. درحالِ عذاب بوده. چرا؟! آیا واقعا این همه درد برای او لازم بوده؟! "خدایا! از حکمتت سر در نمی‌آورم. من هم که خوشبخت بودم. علی‌ام را ازم گرفتی . خدایا! برای ما چه تقدیری در نظر داری؟!" فرهاد دوباره اهِ بلندی سر داد و گفت: هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم مینا چرا قبول کرد با من ازدواج کنه . بهش گفتم قصدِ ازدواج ندارم بهش گفتم دوستش ندارم. ولی نمی‌دانم چرا اصرار کرد به ازدواج و واردِ زندگی من شد. خانواده‌اش براش جهیزیه خوبی تهیه کردند. خانواده من هم خانه خوبی برامون گرفتند. همه فکر می‌کردند بعد از ازدواج حالم خوب می شه. ولی نشدم. بدتر شدم . دوستش نداشتم. اون هم که اصلا مراعاتِ حالِ من را نمی‌کرد. می‌گفتم به من کاری نداشته باش تو زندگی خودت را بکن. ولی ول کن نبود. مرتب مهمانی راه می‌انداخت. و با زور من را می‌برد مهمانی. من هم جمع های آنها را اصلا دوست نداشتم . توی جمع مراعاتِ حیا و حجابش را نمی‌کرد. شده بود مایه‌ی عذابم. توی خانه هم یکسره بد خلقی می‌کرد. مجبور شدم از خانه بزنم بیرون . خانه شده بود جهنم. شب‌ها تا دیر وقت بیرون پرسه می‌زدم. حالِ خرابم و بیرون بودن هام من را به سمتِ دوست های بد کشاند. انگار آنها هم از حال و روزِ من سوء استفاده کردند. و دوستی.. .. دوستی، من را پای بساط نشاندند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 سلام امام زمانم❤️ سلام صبحتون پر نور🌹 ✾ ✾ ✾ ══════💚══   ✨امام صادق علیه السلام فرمودند: به خدا قسم اگر مردم فضيلت واقعي «روز غدير» را مي شناختند، فرشتگان روزي ده بار با آنان مصافحه مي كردند و بخششهاي خدابه كسي كه آن روز را شناخته، قابل شمارش نيست.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 در حسرت گذشته ماندن، چیزی جز از دست دادن امروز نیست، تو فقط یک بار هجده ساله خواهی بود،یکبار سی ساله، یکبار چهل ساله و یکبار هفتاد ساله... هرروز از عمر تو زیباست، و لذت‌های خودش را دارد، به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی. امروز را زیبا زندگی کن... الهی به امید خودت❤️ الهی شکر، الحمدلله رب والعالمین🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
شهرِ بدون دیوار .mp3
6.53M
دینِ بعضی از ماها، شبیه شهری هست که دیوار نداره! دزد راحت بهش میزنه. (جواب رو از زبان بشنوید شاید ما هم جزو این دسته‌ایم.) | @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام علیکم و رحمت الله🌹 همگی خوش آمدید💐 فرجام پور هستم. مشاور خانواده 🔺با حدود سی سال سابقه تدریس روانخوانی، تجوید، ترجمه و مفاهیم قرآن 🔺گذراندن دوره های روانشانسی و مشاوره، شخصیت شناسی، تربیت فرزند، همسرداری، درمان بیماری ها با طب اسلامی و کلی دوره دیگه.... 🔺نویسنده، 🔸رمان فرشته کویر و کتاب کودکانه 🔸حالا نوبت منه (چاپ شده در تشکیلات تنهامسیر آرامش بر اساس مباحث استاد پناهیان) و کتاب داستان کودکانه، 🔸اگر نمی‌خواهی می‌توانی کرم بمانی ( چاپ شده توسط موسسه منتظران منجی ،استاد شجاعی) و چندین رمان و داستان منتشر شده در فضای مجازی. 🔺حدود هفت سال سابقه مشاوره و هزاران مشاوره موفق👌 و تدریس در تشکیلات تنهامسیر آرامش در زمینه‌های👇👇👇 ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری، زناشویی ✴️سیاست‌های زنانه ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح مزاج ✴️مسائل اعتقادی در خدمتتون هستم👌 جهت تنظیم نوبت مشاوره به آیدی زیر پیام بدید. 👇👇 @asheqemola 💥برای دیدن نظرات و رضایت مخاطبان هشتک رو جستجو کنید.👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3⃣هنگام خواب همسرتون را به کاری عادت بدید تا بدون آن نتواند بخوابد👌 همه آدم‌ها دوست دارند قبل از خواب یک عملی یا صدایی باعث آرامش‌شان شود تا با آرامش بخوابند.
☺️آرامش همیشه در زندگی لازم است و همه ما به دنبال آن هستیم. اما لحظه های قبل از خواب لحظات حساس تری هستند. حتی نوزاد هم می خواهد در آغوش مادر و با زمزمه ها و لالایی های او بخوابد.
💖از همان ابتدا سعی کنید حتما قبل از خواب یا برای همسرتان نجوا کنید تا مثل لالایی با صدای شما انس بگیرد و با آن احساس ارامش کند و بخوابد‌. یا👇
💞بدنش را ماساژ دهید ماساژ دادن فوائد بسیاری دارد. از جمله گردش خون را تسریع می بخشد. لمس کردن به فرد احساس امنیت و آرامش می دهد و بعد از یک ماساژ خوب حتما فرد در آرامش به خواب می رود.
🍃آقایان به خاطر فعالیت‌های سنگین کاری و تلاش برای امرار معاش، دچار خستگی و گرفتگی عضلات می شوند. اما به دلیل غرور مردانه یا ملاحظه کردن تقاضای ماساژ نمی کنند. اما شما خانم‌ها سعی کنید حد اقل چند دقیقه برای این کار وقت بگذارید.
💞البته سود و منفعتش برای خودتان است چرا که همه به دنبال ارامش هستیم و وقتی مردی از جانب خانمش به آرامش برسد و در کنار حال خوبی داشته باشد، تمام تلاشش را می کند تا این منبع آرامش همیشه خوشحال و راضی باشد👌
متاسفانه در مشاوره ها شاهدیم که خانم‌ها گاه دارند که همسرشان اتاق خوا یا رختخوابش را جدا کرده❌ خانم علت این عمل او را ابتدا در رفتار خودت جستجو کن✅
💞و سعی در برطرف کردنش کن. یک خانم با چنان از همسرش دلبری می کند که او حتی به مغزش هم خطور نکند که لحظه‌ای از خانمش جدا باشد چه برسد که جدا بخوابد👌 پس خانم عزیز مایه آرامش همسرت باش💞
💕 یک نوازش ساده برای آرامش همسرمان وقتی که او نگران است 💕 یک گفت و گوی صمیمی و خوردن یک فنجان چای کنار یکدیگر باعث می شود پایه های زندگی مشترک ما محکم تر شود.
💞اگر همسرتان دوست داشتنش را با لمس کردن ابراز می‌کند بهش ایراد نگیرید. نگید، چرا برای لمس و بغل میای سمت من 👈پاسخ آغوشش را با آغوش بدید.💞 اگر این کار را نکنید حس می کند دوستش ندارید. نمی داند که شما بغلی نیستید👌
😍💞 آخ الهی فدات شم موندم بین دو راهی لبخندت یه طرف☺️ چشات یه طرف👀 نمیدونم برای کدومش بمیرم🥺😘❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد آوری آن خاطرات تلخ، قلبِ فرهاد را به درد آورد و لحظه‌ای سکوت کرد. فرشته که خودش هم غرقِ در خاطراتِ گذشته بود. با سکوتِ فرهاد سرش را آهسته بلند کرد و نگاهی فرهاد انداخت که سر به زیر داشت و انگار او هم تحملِ گفتن نداشت. دلش به درد آمد از این همه رنجی که او کشیده و با اینکه حالِ خودش هم خوش نبود. ترجیح داد بماند و به حرف‌های این مردِ رؤیاهای جوانیش گوش کند. _وقتی می‌دید بهش بی‌اعتنا هستم شروع کرد به بهانه گیری . وقتی فهمید معتاد شدم . به خیالِ خودش می‌خواست من و به زندگی برگردونه. شروع کرد به تهدیدکردن. مهریه‌اش را اجرا گذاشت. بزرگترها را خبر‌دار کرد ولی برای من اصلا مهم نبود. از خدام بود که بره تا اینکه تقاضای طلاق داد و خونه را ترک کرد. این طوری برام بهتر بود حالا بیشتر توی حالِ خودم بودم. فقط بیماری مادرم اذیتم می کرد. وساطت بزرگترها هم هیچ فایده‌ای نداشت تا اینکه آن روزِ شوم فرا رسید اینجا که رسید دوباره ساکت شد. فرشته احساس کرد که گفتن براش سخت شده. آرام سرش را برگرداند . قطراتِ اشک روی صورتِ فرهاد سرازیر شده بود. آرام با پشتِ دستش اشکهایش را پاک کرد. _اصلا دلم نمی‌خواست اون اتفاق بیفته . درسته دوستش نداشتم. ولی توی خانه تنها بودم . حالِ خوشی نداشتم . نمی‌دونم چند روز بود از خانه بیرون نرفته بودم و چقدر قرص آرام بخش خورده بودم. که با صدای در که وحشیانه باز شد و به هم خورد؛ ازجا پریدم. به اینجا که رسید . کلافه دست‌هایش را لای موهایش برد وبعد زانوهایش را بغل کرد و ادامه داد: _کاش مینا هیچ وقت برنمی‌گشت با صدای در از جا پریدم . مینا بود و مادرش . هنوز وارد نشده، دوتایی شروع کردند به داد و بیداد. فحش می‌دادند؛ به خودم و خانواده‌ام توهین می‌کردند. من به اتاق رفتم تا صداشون را نشنوم . از پنجره بیرون را نگاه کردم. یک کامیون جلوی در پارک بود و راننده‌اش کناری ایستاده بود . فهمیدم برای بردنِ جهیزیه‌اش آمده . من چیزی نمی‌گفتم ازخدام بود زودتر وسایلش را جمع کنه و بره. در اتاق را باز کرد و همان طور که فریاد می‌زد و فحش می‌داد به طرفم آمد. به سمتِ پنجره برگشتم و بی‌تفاوت بیرون را نگاه می‌کردم که احساس کردم داره از پشت بهم حمله می‌کنه. برگشتم سمتش صندلی را برداشته بود و به سمتم حمله می‌کرد. دستانم را بالا بردم تا پایه‌های صندلی به سرم برخورد نکنه . با شتاب به سمتم آمد. مچِ دستانش که به صندلی بود گرفتم و به عقب هولش دادم نفهمیدم چی شد. فقط دیدم روی زمین افتاد و صدای اخِش بلند شد و صدای جیغ مادرش که می‌گفت: دخترم را کشتی.... من اصلا نمی‌خواستم این طوری بشه. فقط هولش دادم که صندلی را به سرم نزنه ولی تعادلش را از دست داده بود و افتاده بود و سرش به لبه تیزِ در برخورد کرده بود. خون از سرش راه افتاد و مینا برای همیشه ساکت شد. هاج و واج مانده بودم که همسایه‌ها ریختند توی خانه و بعد هم که پلیس و زندان..... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490