🤔خب، حالا یک سوال👇
آیا با این موجود مغرور و لجباز
می شود
مستقیم گویی داشت⁉️
⛔️مسلما خیر،
چرا⁉️
خانم عزیز وقتی شما به همسرت مستقیم می گویی،
این کار درست است و این کار غلط
مدونی چی به سر او می آوری⁉️👇
❌دقیقا غرور او را نشانه گرفتی
و
حس لجبازیاش را برانگیختی❌
و دوتا اصل مهم را زیر پا گذاشتی❌
_پس
چطوری خواستهام را بیان کنم⁉️😢
👌با ما همراه باش
تا کلی راهکار عالی بهت یاد بدم
که خیلی راحت و بی دردسر به مراد دلت برسی😉
فقط یک شرط داره
حتما دوستانتون را هم دعوت کنید
تا با هم دیگه و دور هم
راهکارها یاد بگیرید
و
مطمئن باشید تا اخر عمر دعاگوتون خواهند شد👏
بعد از فرستادن بنر
برای گروهها و دوستانتون
اسکرین یادتون نره👌
بفرستید برای ادمین👇
@asheqemola
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️
#روابط_کلامی زن و شوهر
استفاده از #تغافل و گفت و گوی صمیمانه برای اصلاح همسر
#استاددهنوی
#همسرداری
#زناشویی
#خیانت
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
# دلبرانه💞😍
اســم قشنــگت♥️
فقـــــــط
بـــــــــــــــه درد
شناســــــــــنامہ ے
خودم
میخوره عشــــقم 💑💍😘❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_37
بالاخره آرام شروع کرد.
ببخشید فرشته خانم دردِ دلِ من زیاده ولی چارهای نیست
دلم میخواد همه چیز را راجع به من بدونید.
هرآنچه که به من گذشته بی کم و کاست تا تصمیمِ درستی بگیرید.
شاید هم توقعم زیاده که شما به پیشنهادم فکر کنید ولی باور کنید. من بدونِ شما نمیتونم دوام بیارم.
دیگه نمیتونم.
توی تمامِ این سالها هرچه کردم نتونستم فراموشتون کنم. نتونستم با آرامش زندگی کنم
شاید خیلی خود خواهم. ولی ازتون خواهش میکنم به پیشنهادم فکر کنید.
بعد از مدتها من این چند روز احساسِ خوشبختی میکنم کنارِ شما وخانوادهتان .
حس میکنم خانواده نداشتهام را پیدا کردم.
به منم حق بدید.
منم حقِ داشتنِ یه زندگی خوب را دارم.
منم حق دارم بعد از این همه سختی بالاخره رنگ آرامش بدم به زندگیم.
وقتی فهمیدم علی شهید شده خیلی ناراحت شدم. قسم میخورم که از ناراحتی خوابم نمیبرد.
چون شما باهاش خوشبخت بودی.
از آن روز به بعد خواب و خوراک ندارم.
فکر اینکه از نبودتش چقدر دارید درد میکشید. واقعا داغونم میکرد.
یه شرکت توی تهران زدم و چند تا کارمند دارم. ولی دلم اینجا بود.
خانه پدری را چند وقت پیش فروختیم و یه مقداری هم به من سهم الارث رسید که با کمکِ فرزاد یه باغچه اینجا خریدم که یک ویلای نقلی هم داره.
درسته کارم تهرانه ولی دوست دارم اینجا بمونم .
تازه برادرم هم هوای شرکت را داره .
البته آنجا هم یک آپارتمان کوچک دارم. که فعلا توش زندگی میکنم ولی اگر شما قبول کنی، هر چی شما بگی.
فرشته با تعجب پرسید:
_ببخشید پس دیشب کجا ماندید؟
_شاید باور نکنید ولی اینجا فعلا جایی را ندارم چون هنوز ویلا را تحویل نگرفتم.
_پس چه کار کردید؟
از اینکه فرشته بالاخره لب به سخن گشوده بود وگویی نگران فرهاد شده بود.
خوشحال شد. این یعنی، میشه امیدواربود. لبخندی زد و پرسید: نگران شدید؟!
فرشته لب گزید و چیزی نگفت و از سؤالش پشیمان شد.
_نگران نباشید. غیر از فرزاد دوستان دیگهای هم دارم.
ان شاءالله همین روزها ویلا را هم تحویل میگیرم.
فقط مانده از بابتِ شما خیالم راحت بشه.
شما که نمیخواهید من را ناامید کنید.
قول میدهم هرشرطی بگذارید. قبول کنم.
هرچی که شما بگید.
درسته یک مدت زندگی بهم پشت کرد و من هم نادانی کردم و به خدا پشت کردم ولی الان همه چیز را لطفِ خدا میبینم.
بهتون اطمینان میدم که واجباتم و فرامینِ خدا، همه را با دل و جان انجام میدم.
واقعا توی روزهای بیکسی و بدبختیهام، خدا را به وضوح حس کردم و تنها خدا بود که به دادم رسید.
نمیدانم شاید تمامِ این اتفاقها دست به دستِ هم داد تا من خدایم را بهتر بشناسم
و بهش نزدیکتر بشم.
هر چه بود خدارا شکر میکنم بابتش.
لحظهای سکوت کرد.
دوباره ادامه داد: شما حرفی برای گفتن ندارید؟
و بعد دوباره با لبخند گفت: میدونید که سکوت علامتِ رضاست
فرشته با تعحب نگاهش کرد
_نه. یعنی اشتباه برداشت نکنید.
_پس این سکوتِ شما چه معنایی داره؟!
میدونید دلم میخواد جواب مثبت بشنوم. فقط و فقط مثبت.
نمیدونم اگر دوباره ازتون دور بشم باید چه کار کنم؟!
باور کنید دیگه توانش را ندارم و دوباره سکوت کرد.
و امیدوار بود که فرشته سخنی بگوید و دلش قرص شود به سخنِ او، و امیدوار شود به آیندهای سراسر خوشبختی
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_38
سکوتِ فرهاد طولانی شد و فرشته سخنی نگفت.
خودش سکوت را شکست.
_باید چند روزی را به تهران برم.
شاید یک هفته طول بکشه .
دلم میخواد به حرفهام و پیشنهادم فکر کنید.
الان هم دوست دارم یه جوری بهم امید بدید تا با خیالِ راحت برم.
و دوباره سکوت کرد.
ولی باز هم فرشته جوابی نداد.
_خواهش میکنم یه چیزی بگید.
_ببخشید ولی من قبلا هم گفتم،
قصد ازدواج...
و فرهاد اجازه نداد جملهاش تمام شود.
_خواهش می کنم آن برای قبلا بود.
الان چی ؟!
من این همه براتون از احساسم گفتم.
از روزهای سختِ زندگیم گفتم .
حاضرم هر تضمینی بخواهید بهتون بدم.
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
_فرشته خانم من بدونِ شما نمیتونم.
من از روزی که شما را برای اولین بار دیدم تا الان لحظهای نتونستم بهتون فکر نکنم.
الان شما برای من، با آن موقع هیچ فرقی نکرده حتی وجودِ بچهها
من آنها را هم دوست دارم.
هر چیزی که شما دوست دارید و باعثِ خوشبختی شما میشه، برای من عزیزه.
خواهش میکنم، ردم نکنید.
این بار واقعا زبان فرشته بند آمد که دوباره فرهاد پرسید:
_حالا تکلیفم چیه؟!
_راستش من نمیدونم
من الان شرایطم خاصه.
بچههام، علی،
_من که گفتم بچهها را دوست دارم .
تمامِ سعیم را میکنم کمبودِ پدرشان را حس نکنند.
و دوباره ساکت شد و منتظر.
_پس اجازه بدید فکرهام را کنم.
ولی قولی نمیدم
_ممنونم خیلی خوشحالم کردید
منتظرِ جوابتون هستم.
زود برمیگردم.
اصلا به فرزاد زنگ میزنم .
هر روز، هر ساعت، هر لحظه.
آن روز فرهاد رفت ولی فکرِ فرشته را حسابی درگیر کرد واقعا نمیدانست چه کند.
و دوباره در برزخی گرفتار شده بود.
مثلِ برزخِ زمانی که علی به خواستگاریش آمده بود.
آن موقع به خاطرِ عشقِ به فرهاد، نمی توانست راحت به علی جوابِ مثبت دهد و حالا به خاطرِ زندگی عاشقانهای که با علی داشت؛ نمیتوانست به فرهاد جواب مثبت دهد.
مادرش و فرزاد و زهرا، اصلا راجع به فرهاد با او سخنی نمیگفتند و او را به حالِ خودش گذاشته بودند تا خودش تصمیم بگیرد ولی همه از ته دلشان میخواستند جوابش مثبت باشد.
بچهها هر روز سراغِ فرهاد را از فرزاد میگرفتند و او با خنده میگفت:
_اتفاقا امروز تماس گرفته بود .
احوال همگی را میپرسید.
و دلِ فرشته هری میریخت.
یادِ حرفهای آخر ِفرهاد میافتاد .
_هر روز تماس میگیرم
هرساعت. هر لحظه.
سخت ذهنش درگیر شده بود .
آن شب باز مثلِ هر شب سرِ سجاده بود. مشغولِ ذکر و دعا تا به سحر. به رسم هر شب برای علی، چند صفحهای قران خواند.
بعد از نماز صبح، از خدا خواست تا یاریش کند و بهترین تصمیم را بگیرد.
از طرفی دلش میخواست با یادِ علی تا آخرِ عمر زندگی کند.
از طرفی اصرارهای فرهاد و ابراز و عشق و علاقهاش و بچه ها که مهرِ فرهاد به دلشان افتاده بود.
"خدایا! کمکم کن. خدایا خودم را به خودت میسپرم.
می دانم بهترین را برام رقم خواهی زد.
پروردگارا کمکم کن."
سرش را روی مهر گذاشت. برای سجده شکر که ناگهان دید در اتاقش باز شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490