eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت هایی که پدرش به خانه برمی گشت، اوضاع خانه تحمل کردنی نبود. ولی چاره ای نداشت. هرچند به راحتی می توانست جای دیگری برای خودش دست و پا کند؛ اما مادرش را نمی توانست رها کند. تا شب در اتاق ماند و با تلفن همراهش ور رفت و افکار گوناگون دهنش را درگیر کرد. مادر به اتاقش سر زد و برای شام صدایش کرد؛ باید به فرمان پدرش، پائین می رفت و با آنها غذا می خورد. زخمِ دستش را شست و با یک دستمال بست تا مادرش نگران نشود. پدر روبرو نشسته بود و سرد و خشک، با ولع مشغول خوردن بود. با دست راستش غذا می خورد و با دست چپش صفحه تبلتش را بالا و پایین می کرد. سلام آرامی گفت و با بی میلی پشت میز نشست. قاشق را با زحمت وارد دهانش می کرد و با زور قورت می داد. تمامِ تلاشش را کرد، تا به خاطرِ مادرش هم که شده آرام باشد. نگاهی به مادر انداخت که آرام و صبور غذا می خورد و گهگاه چیزی را به امید تعارف می کرد. چند قاشقی که خورد، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. دهانش را پاک و از مادر تشکر کرد. بلند شد تا به اتاقش برگردد. هنوز به پله ها نرسیده بود که پدرش پرسید، فردا چه کاره ای؟ آب دهانش را قورت داد. چشمانش را بست، آهی کشید و دوباره بازشان کرد و پرسید: "چطور؟ کاری دارید!؟" پدر به صندلی اش تکیه داد و با جدیت گفت: "باید بیای شرکت، کار داریم." همان چیزی که همیشه نگرانش بود، اتفاق افتاد. حتما برنامه ای برایش چیده بود؛ آن هم درست زمانی که باید تمام وقتش را روی پروژه اش می گذاشت. آرام به سمتِ پدرش برگشت و گفت: "نمی شه یه وقت دیگه بیام؟ من فردا خیلی کار دارم." پدر در حالی که دستانش را با دستمال پاک می کرد، گفت: "هیچ کاری از شرکت مهم تر نیست. ساعت ۱۱ نشده اونجا باش." این را گفت و از جایش بلند شد. تبلت و کابلش را برداشت و به سمت پله ها آمد. بدون توجه از کنار امید که سر جا خشکش زده بود، رد شد و به اتاقش رفت و در را بست. امید برگشت و نگاهی به چشمان نگران مادر انداخت. سرش را پایین انداخت و از پله ها بالا رفت. هیچ جوری نمی شد، با زور گویی های پدرش مقابله کند. همیشه وضع همین بود. البته خیلی راحت می توانست مخالفت کند؛ اما به خاطرِ مادرش و آرامش او این کار را نمی کرد؛ چون نهایتا همه چیز سر او خالی می شد. خوب می دانست پدرش، برای اینکه به او بفهماند عرضه کاری را ندارد، می خواهد به هر روشی شده، در کارش خلل ایجاد کند. واقعا تحملش سخت بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بالاخره شبِ موعود رسید دل تو دلِ فرشته نبود. "خدایا! امشب قراره چه اتفاقی بیفته؟ یه عمر زندگی ،باید چه کارکنم ؟ اگه امشب با هم تفاهم کنند . همه چی تموم می شه . پس فرهاد چی؟ دلم رو چه کار کنم؟ خدایا! همه چیز رو به خودت می‌سپرم" مهمان‌ها آمدند علی با خانواده اش بودند. زهرا خانم و همسرش و زهره. مامان، فرشته را صدا کرد و فرشته با نگرانی چادرش را مرتب کرد و وارد پذیرایی شد و سلام گفت. خانم رسولی با خوشحالی فرشته را به آغوش کشید و گفت: _عزیزم بیا اینجا پیشِ خودم . و فرشته را کنارِ خودش نشاند و در تمامِ مدتِ خواستگاری دستِ فرشته بینِ دستهای گرمِ خانم رسولی بود . و هرچه محبت مادرانه داشت در نگاهش ریخته بود و تقدیم چهره معصوم فرشته می‌کرد . و فرشته با دلهره و سر به زیر چیزی از صحبتها نمی‌فهمید . همه‌ی صحبتها گفته شد .در آخر هم قرار شد یک ماهِ دیگر عقد و عروسی برگزار شود. وقتی همه صلوات فرستادند. انگار یک سطل آبِ داغ روی سرِ فرشته ریختند. "خدایا! یعنی همه چیز تموم شد ؟ دیگه آرزوهام و آینده‌ای که ساخته بودم کنارِ فرهاد تموم شد ؟ خدایا! چه کار کنم؟" بدنش داغ شده بود . سرش گیج می‌رفت و چشم هاش سیاهی می‌رفت. که خانم رسولی گفت: با اجازه بزرگترها، انگشترِ عروس خانم رو دستش می کنم. همه کف زدند. بعد دستانِ لرزانِ فرشته را گرفت و انگشتانش را از هم باز کرد . و انگشترِ زیبایی را که خریده بود دستش کرد. "وای خدا! دیگه از این بدتر نمی شه دیگه تموم شد" بقیه کادو‌ها را فاطمه باز کرد همراه با شلوغ‌کاری های زهره به فرشته تقدیم کردند .گفتند و خندیدند و زهره و فاطمه برایش کف می‌زدند ودریغ از حتی یک لبخند روی لبهای فرشته. حتی کادو‌ها را هم درست نمی‌دید. انگار این مهمانی تمامی نداشت. اصلا نمی توانست تحمل کند. بدنش هر لحظه داغ‌تر می‌شد و حالش بدتر .بالاخره مهمان‌ها رفتند .سریع خودش را به اتاق رساند و یک بالش زیرِ سرش گذاشت و چادرش رویش کشید و چشم‌هایش را بست. از زورِ سر گیجه نمی‌توانست چشمهایش را باز کند. سردرد شدید داشت . فقط سعی می‌کرد بخوابد؛ تا حالش بهتر شود. فریبا آهسته واردِ اتاق شد. وقتی دید فرشته خوابیده. چراغِ اتاق را خاموش کرد و در را بست و رفت. از زورِ سردرد وتب و لرز از خواب بیدار شد . در ان هوای گرمِ تابستانی این شهرِ کویری تنش مثلِ بید می‌لرزید. به خودش مچاله شد. اما لرزشِ بدنش نمی‌افتاد. خواست از جایش بلندشود و برای خودش پتو بردارد؛که حالتِ تهوعِ شدیدی به او دست داد. حتی نمی‌توانست چشمهایش را باز کند. با همان حالت تب و لرز چشمهایش را محکم روی هم فشار داد و دستش را روی سرش گذاشت تا دردِ سرش کمتر شود. اما دستش روی پوستِ داغِ پیشانی‌اش می‌سوخت و حس حرکت هم نداشت .صدای باز شدنِ در آمد و بعد از ان صدایِ مامان. _فرشته مادر، نمازت قضا نشه؟ ولی وقتی دید فرشته جواب نمی دهد. واردِ اتاق شدو با دیدن فرشته در آن حالت خیلی ترسید. _فرشته دخترم پاشو ببینم چی شده؟ چرا می‌لرزی؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سکوتِ فرهاد طولانی شد و فرشته سخنی نگفت. خودش سکوت را شکست. _باید چند روزی را به تهران برم. شاید یک هفته طول بکشه . دلم می‌خواد به حرف‌هام و پیشنهادم فکر کنید. الان هم دوست دارم یه جوری بهم امید بدید تا با خیالِ راحت برم. و دوباره سکوت کرد. ولی باز هم فرشته جوابی نداد. _خواهش می‌کنم یه چیزی بگید. _ببخشید ولی من قبلا هم گفتم، قصد ازدواج... و فرهاد اجازه نداد جمله‌اش تمام شود. _خواهش می کنم آن برای قبلا بود. الان چی ؟! من این همه براتون از احساسم گفتم. از روزهای سختِ زندگیم گفتم . حاضرم هر تضمینی بخواهید بهتون بدم. بعد مکثی کرد و ادامه داد: _فرشته خانم من بدونِ شما نمی‌تونم. من از روزی که شما را برای اولین بار دیدم تا الان لحظه‌ای نتونستم بهتون فکر نکنم. الان شما برای من، با آن موقع هیچ فرقی نکرده حتی وجودِ بچه‌ها من آنها را هم دوست دارم. هر چیزی که شما دوست دارید و باعثِ خوشبختی شما میشه، برای من عزیزه. خواهش می‌کنم، ردم نکنید. این بار واقعا زبان فرشته بند آمد که دوباره فرهاد پرسید: _حالا تکلیفم چیه؟! _راستش من نمی‌دونم من الان شرایطم خاصه. بچه‌هام، علی، _من که گفتم بچه‌ها را دوست دارم . تمامِ سعیم را می‌کنم کمبودِ پدرشان را حس نکنند. و دوباره ساکت شد و منتظر. _پس اجازه بدید فکرهام را کنم. ولی قولی نمیدم _ممنونم خیلی خوشحالم کردید منتظرِ جوابتون هستم. زود برمی‌گردم. اصلا به فرزاد زنگ می‌زنم . هر روز، هر ساعت، هر لحظه. آن روز فرهاد رفت ولی فکرِ فرشته را حسابی درگیر کرد واقعا نمی‌دانست چه کند. و دوباره در برزخی گرفتار شده بود. مثلِ برزخِ زمانی که علی به خواستگاریش آمده بود. آن موقع به خاطرِ عشقِ به فرهاد، نمی توانست راحت به علی جوابِ مثبت دهد و حالا به خاطرِ زندگی عاشقانه‌ای که با علی داشت؛ نمی‌توانست به فرهاد جواب مثبت دهد. مادرش و فرزاد و زهرا، اصلا راجع به فرهاد با او سخنی نمی‌گفتند و او را به حالِ خودش گذاشته بودند تا خودش تصمیم بگیرد ولی همه از ته دلشان می‌خواستند جوابش مثبت باشد. بچه‌ها هر روز سراغِ فرهاد را از فرزاد می‌گرفتند و او با خنده می‌گفت: _اتفاقا امروز تماس گرفته بود . احوال همگی را می‌پرسید. و دلِ فرشته هری می‌ریخت. یادِ حرف‌های آخر ِفرهاد می‌افتاد . _هر روز تماس می‌گیرم هرساعت. هر لحظه. سخت ذهنش درگیر شده بود . آن شب باز مثلِ هر شب سرِ سجاده بود. مشغولِ ذکر و دعا تا به سحر. به رسم هر شب برای علی، چند صفحه‌ای قران خواند. بعد از نماز صبح، از خدا خواست تا یاریش کند و بهترین تصمیم را بگیرد. از طرفی دلش می‌خواست با یادِ علی تا آخرِ عمر زندگی کند. از طرفی اصرارهای فرهاد و ابراز و عشق و علاقه‌اش و بچه ها که مهرِ فرهاد به دلشان افتاده بود. "خدایا! کمکم کن. خدایا خودم را به خودت می‌سپرم. می دانم بهترین را برام رقم خواهی زد. پروردگارا کمکم کن." سرش را روی مهر گذاشت. برای سجده شکر که ناگهان دید در اتاقش باز شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490