مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#همسرداری #سیاستهای_زنانه_۳۹ رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌 روشهای جلب محبت همسر🤗👇
#همسرداری💞
#سیاستهای_زنانه_۴۰
رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌
روشهای جلب محبت همسر🤗👇
⛔️ خیلی به او وابسته نباشید؛
مردان از زنان آویزان خوششان نمیآید.
همیشه محبت و عشق داشته باشید
اما
نه به این معنا که مرتب به او بچسبید.
و اگر حایی رفت، مرتب تماس نگیرید که کجایی؟
کی می آیی؟
مردتان را کلافه نکنید❌
👌 یکنواختی در زندگی را تغییر دهید؛
مردان از یکنواختی خسته می شوند.
ظاهر خود،
آرایش و
یا حتی محیط اطرافتان را تغییر دهید.
یادتان باشد، مردان بصری هستند✅
شاید به زبان نیاورند، ولی از تغییرات همسرشان و فضای منزل لذت می برند👌
⛔️از او انتظار نداشته باشید تمام وقتش را برای انجام کارهای شما صرف کند❌
باید بپذیرید که همسرتان بعد از یک روز کاری حق دارید تایمی را برای خودش باشد
و
به کارهای شخصیاش برسد،
استراحت کند،
در فضای مجازی باشد،
با دوستانش چت کند،
و...
تمام کارهایی که شما از صبح تا آمدن او برای خودتان انجام دادید
و در آن تایم او مشغول کار و تهیه رزق حلال بوده👌
تا اینجا خیلی از خصوصیات شناخته باشید
و
ان شاءالله با استفاده از مطالبی که بیان کردم
زندگی هاتون عسل شده باشه😊🍯👌
ان شاءالله هستم در خدمتتون🌺
@balagh_irپایگاه اطلاع رسانی بلاغ - زندگی دلبرونه.mp3
زمان:
حجم:
1.72M
🎙 زندگی دلبرانه
⛔️ زندگی حقوقی ممنوع
🔴 حجت الاسلام #عالی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دلبرانه😍💞
وَهـیـچكِـسیطُنـَخـآهَـدشـُد-'🫀😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷)
#تینا
#قسمت_۲۷
با عجله لباس پوشیدم و بیتوجه به متلکهای سینا از خانه بیرون زدم. به امید دیدار دوبارهاش، کوچهها و خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم. چون پرندهای سبکبال تا مدرسه پرواز کردم. در راه، مرتب دور و برم را چک میکردم، به امید اینکه مثل قبل سر راهم سبز شود.
وقتی وارد مدرسه شدم، تازه یادم افتاد که دخترک اسفند دودکن را سر چهارراه ندیدم.
دلم میخواست آواز بخوانم. خون تازهای در رگهایم جاری شده بود. طوری که وقتی ریحانه را در سالن مدرسه دیدم، لبخند زد.
- چی شده؟ کبکت خروس میخونه؟!
خندیدم.
- چیزی نیست. فقط خوشحالم.
- آره! تو گفتی و منم باور کردم!
- آره به جون ریحانه.
- باشه. حرفت درست. منم که گوشهام درازه.
- اِه! ریحانه اذیت نکن دیگه. من که هر چی باشه به تو میگم. حالا بذار ببینم چی میشه.
- آهان! پس یه چیزی هست و نمیگی. یالا بیا توی کلاس ببینم چه خبره؟
دستم را گرفت و با خودش به کلاس کشاند.
هیچوقت نتوانستم در برابر ریحانه مقاومت کنم.
حتی زمانی که میدانستم گفتنِ حرفم درست نیست.
میان همهمه و شلوغی که مهتاب و دار و دستهاش راه انداخته بودند، ما دو نفر، آرام، کنارِ گوش هم پچپچ میکردیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸)
#تینا
#قسمت_۲۸
تا گفتم که پرهام دوباره پیدایش شده، "هینی" کشید.
- وای نه! تو که بهش جواب ندادی؟
سرم را پایین انداختم و نفسِ عمیقی کشیدم.
توی صورتم خم شد.
- وای! باورم نمیشه. تینا دفعه قبل رو یادت رفته؟ خدا بهت رحم کرد وگرنه الان... .
تو رو خدا تینا، دست بردار. بسه دیگه. من دیگه تحمل ندارم تو رو توی اون وضعیت ببینم. یه بار هم شده به حرفم گوش کن.
خواستم چیزی بگویم که با صدای بسته شدن در، ساکت شدم.
مریحانه همچنان نگران، نگاهم میکرد.
چنان آشفته بودم که تا زنگ تفریح، جز صداهای نامفهومِ مغزم چیزی نشنیدم. در دلم آشوبی به پا بود و بارها و بارها خودم را بهخاطر گفتنِ حرف دلم به ریحانه لعنت کردم.
با تکانهای او به خودم آمدم.
- کجایی دختر؟ زنگ خورد. پاشو بریم حیاط، یه بادی به کله پوکت بخوره. شاید مغزت به کار بیفته.
اختیارم را دستش دادم. بازویم را گرفت و با خودش تا حیاط کشاندم. جلوی در سالن یک باره ایستاد.
- اونجا رو، خانم محمدی داره میاد.
یکدفعه به سمتم برگشت.
- میخوای بریم باهاش صحبت کنیم؟
خودم را عقب کشیدم.
- نه! نه! اصلا، ولم کن برم.
ریحانه چپ چپ نگاهم کرد.
- دیوونه کاریت نداره که. من هر وقت مشکلی دارم ازش میپرسم. خیلی هم مهربونه.
با نگرانی نگاهش میکردم که خانم محمدی نزدیکمان شد و با لبخند "سلام" کرد.
ریحانه جوابش را داد و احوالپرسی کرد و من با صدایی آهسته و لرزان فقط سلام گفتم.
لبخندی به رویم زد و جوابم را داد و حالم را پرسید. نتوانستم جوابش را بدهم.
تا زمانی که از کنارمان رد شد و به دفتر مدرسه رفت، ساکت ماندم.
وارد دفتر که شد، نفس عمیقی کشیدم و به سمت حیاط رفتیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490