هزینه دوره را اینقدر کم گذاشتیم تا همه بتونن شرکت کنند
والا که شاهدم دوره هایی که شاید نصف سرفصل های دوره ما را ندارند توی ایتا
چند میلیون هزینه می گیرند.
ولی هزینه دوره ما
به اندازه ۲ ساعت مشاوره است
خب اگر من دو ساعت مشاوره داشته باشم
راحت تر نیست
تا اینکه این همه محتوا را اماده کنم
و
نود روز هم پشتیبانی داشته باشم⁉️⁉️⁉️⁉️
این یعنی چی⁉️
یعنی سعادت و خوشبختی شما برام خیلی مهم تر از این حرفهاست
و البته رضای خدا که ان را در خدمت به خلقش می بینم✅
ان شاءالله خودش یار و یاور همگی مون باشه.
حد اقل به خودتون رحم کنید
و با شرکت در این دوره
سعی کنید
ما بقی زندگی تون را
با لذت و آرامش بگذرانید
از ما گفتن😊👌
تا #ظرفیت دوره و #تخفیف_ویژه پر نشده
همین الان به ادمین پیام بدید
و ثبت نام تون را قطعی کنید✅
به امید روزی که دیگر نیاز به مشاور نداشته باشید👏
حتما برای همه اتفاق افتاده که
گاهی
#حسرت
فرصتی از دست رفته را می خوریم😔
و دیگه هیچ راه بازگشتی نیست❌
الان بهترین فرصته که از #تخفیف_ویژه استفاده کنید.
یادتون باشه
خیلی زود، دیر می شود
همین الان
مهم ترین سوالی که در رابطه زندگی زناشویی
دهنت را مشغول کرده
برامون بفرست👇
@asheqemola
همچنین مهم ترین دغدغه ات را.
چه چیزی باعث نگرانیت میشه؟
۴۵)
#تینا
#قسمت_۴۵
دزدکی نگاهش کردم و لبخندی روی لبم نشست. آخرین جرعه قهوهاش را نوشید و سرش را بلند کرد. چشمش به نگاهم که افتاد، نگاهم را دزدیم.
فنجان را کمی دور کرد.
- خب؟!
سرم را بالا بردم.
- شما گفتین بیام.
عقب رفت و به صندلی تکیه زد.
- آره. راستش یه کاری باهات دارم ولی باید قول بدی مثلِ دفعه قبل، جا نمیزنی.
به خاطر ترسِ از دست دادنش بلند گفتم:
- نه! قول میدم که دیگه تکرار نشه. اون دفعه... .
دستش را به نشانه سکوت به طرفم گرفت.
- هیسس! ولش کن نمیخواد بگی.
خودت میدونی که روی تو حساب کرده بودم. کلی ضرر دادم. نمیخوام دوباره تکرار بشه. وگرنه تمومش رو از حلقومت بیرون میکشم.
پرده اشک جلوی چشمهایم را گرفت ولی این بار باید هرچه میگفت، گوش میکردم تا دوباره رهایم نکند. وگرنه مرگم حتمی بود.
دیگر تحمل دوریاش را نداشتم.
با بغض گفتم:
- باشه قبوله.
پیروزمندانه لبخند زد.
- تا ببینیم! خب حالا بگو ببینم، حالت چطوره؟ اون چه غلطی بود که کردی؟
به جای بخیههای دستم اشاره کرد.
آستینم را پایین کشیدم و ماجرا را بریده بریده برایش گفتم.
نیم ساعتی صحبت کردیم و از آنجا بیرون زدیم.
کنار خیابان ایستاد.
- من با موتور اومدم. تو با تاکسی برگرد. بعدا بهت میگم چی کار باید بکنی.
به یک تاکسی که درحال عبور بود، اشاره کرد و راننده جلوی پایم ایستاد.
مِن مِن کردم.
- خودم میرم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و دست در جیبش کرد. چند اسکناس درآورد و به طرفم گرفت. کمی عقب کشیدم.
- نمیخوام. دارم.
- بگیر. پیش پرداختِ کاریه که قراره انجام بدی.
به ناچار گرفتم و سوار تاکسی شدم. چشم از قامتش برنداشتم تا از دیدم پنهان شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۴۶)
#تینا
#قسمت_۴۶
در دلم آشوب بود.
" یعنی از من چه میخواهد؟"
شب سختی را گذراندم. حال خوشی نداشتم. مادرم هم که دستبردار نبود. بابت هر تماس بیپاسخش از طرف پدر، حرصش را سر من خالی می کرد. فقط به امید فردا و دیدار مجدد پرهام، رفتارش را تحمل کردم.
صبح با بدبختی از جا بلند شدم. دست و پایم درد میکرد و سردرد امانم را بریده بود. مادر که در اثر قرصِ خواب، هنوز خواب شیرین میدید و صدای خُرّ و پفش، خانه را برداشته بود، سینا هم که از کفشهای جلوی در مشخص بود، هنوز نرفته است.
به سرعت آماده شدم و راه افتادم. تنها چیزی که خوردم، یک قرص مسکن بود.
دیگر از نشاط روز قبل خبری نبود. احساس بدی داشتم. حسی شبیه ترس و نگرانی. دو دل شده بودم. هر چند کنار پرهام بودن، آرزویم بود ولی کاری که از من میخواست، در توانم نبود. اگر هم مثل دفعه قبل جا میزدم، دیگر به سراغم نمیآمد. باز هم دیر رسیدم و در مدرسه بسته بود. در زدم، خانم غلامی در را باز کرد و پوزخندی نثارم کرد. لایق بدتر از اینها بودم. دلم میخواست در حیاط مدرسه بنشینم و داخل کلاس نروم ولی نمیشد.
با بیمیلی به طرف دفتر مدرسه رفتم. خانم مدیر نبود و معاون حسابی از خجالتم درآمد و بعد از کلی حرف نامربوط که بارم کرد، نامه به دست راهی کلاسم نمود. بیهیچ حرف و اعتراضی به کلاس رفتم.
وقتی وارد شدم، از دیدن خانم محمدی تعجب کردم. با چشمانی از حدقه بیرون زده و صدای بریده بریده سلام دادم.
با لبخند جوابم را داد و با دست اشاره کرد که بنشینم. ریحانه با سرزنش نگاهم کرد و کمی کنار رفت تا بنشینم. کنارش نشستم و سرم را به زیر انداختم.
خانم محمدی در حال بحث با بچهها بود و تکالیفشان را میدید. ریحانه دهانش را کنار گوشم گذاشت.
- دوباره چی شده؟ باز اتفاقی افتاده؟
سر به زیر انداختم.
- نه! طوری نیست.
نفسی که با حرص بیرون داد، نشان از این داشت که حرفم را باور نکرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490