🔺همانطور که شما دوست نداری همسرت از خانواده ات بد بگوید،
او هم دوست ندارد از خانواده اش بد بگویید❌
همانطور که شما خانوادهات را دوست داری،
او هم خانوادهاش را دوست دارد ✅
هر چه بر خود نمی پسندی بر دیگران هم مپسند👌
#دلبرانه😍💞
یـادت
بھ طغیان مۍڪشد
هࢪشب دل دیوانھ ࢪا...😘❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سرفصل های دوره #سیاستهای_زنانه👇😍 یک دوره جامع و کامل و بی نظیر💥 💞خودشناسی و خودباوری 💞شخصیت شناسی 💞
۸۵)
#تینا
#قسمت_۸۵
یک صدای زمزمه وار و آرامش بخش در گوشم نجوا کرد.
پشت سرم تاریکی و وحشت، و روبرویم، نور و امید، بود. با تمام قوا به سمت نور دویدم.
ولی انگار در جا میزدم. زمزمه زیبایی در گوشم طنین انداز شد. نوای دلنشینی که زیاد غریب نبود.
هیئتی را دیدم در روشنایی، ذکر گویان میرفتند. لحظه ای گنگ ایستادم. به خودم که آمدم، دانستم من نیز باید چون آنان شوم. تا در جمعشان راه یابم. پس گوش تیز کردم و سعی در تکرار الفاظ داشتم. زبانم بند آمده بود و یاری نمیکرد. سخت در هراس و وحشت بودم. اما توان تکلم نداشتم، به مغز و زبانم فشار آوردم. اشک در چشمانم حلقه زد. امیدم به ناامیدی تبدیل شد و زار زدم.
خودم را در پرتگاه نابودی دیدم. تپشهای قلبم به شماره افتاد، ولی زبانم باز نشد.
هیئت میرفت و من با ناامیدی، بدنم را روی زمین رها کردم. منتظرِ رسیدن سرنوشت شومم شدم.
صدایی در گوشم پیچید،
(السلام علیک یا ابا عبدالله)
زبان چرخاندم و تمام نیرویم را در آن ریختم.
نوای هیئت هم همین ذکر بود. پس راه نجاتم همین بود و بس.
باید تلاش میکردم تا از ظلمت و وحشت رها شوم.
بالاخره زبانم باز شد.
(السلام علیک یا اباعبدالله)
تا این ذکر مقدس را گفتم، قدرتی به پاهایم آمد و
شوقی به دلم نشست. نورِامیدی به قلبم تابید و برخاستم، چون تیری رها شده از کمان، ذکر گویان، همراه جمعیتِ نورانی شدم و از ظلمت رهایی یافتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۶)
#تینا
#قسمت_۸۶
نشستنِ دستی را روی صورتم احساس کردم. هنوز در حال تکرار ذکر بودم و از تاریکی دور میشدم.
نوری خیره کننده به چشمم تابید.
به قدری زیاد بود که توان باز کردن چشمهایم را نداشتم.
دلم میخواست در همان حال خوش بمانم
و آن ذکر هرگز از لبم جدا نشود.
حالی که پیدا کردم و آرامشی که به جانم نشست، را هرگز تجربه نکرده بودم.
اما دستی گونهام را نوازش کرد و صدای هق هقی، در گوشم پیچید. کسی صدایم زد:
"تینا...تینا.. جانم... عزیزم... چشمهات رو باز کن."
با زحمت پلک گشودم، که نوری به چشمانم زد و دوباره پلکهایم روی هم افتاد.
ولی اصرار مادر برای بیدار شدنم، باعث شد، دوباره و دوباره تلاش کنم.
بالاخره چشمانم باز شد و مبهوت به سقف سفید بالا سرم خیره شدم.
از هیئت و نور، خبری نبود.
کجا بودم؟ چه خبر بود؟
مادر چرا مهربان شده بود؟ چند بار پلک زدم.
که یکباره صدای مادرم به شادی بلند شد:
"به هوش اومد.. به هوش اومد..."
و به دنبال حرفش، چند پرستار و پزشک بالای سرم حاضر شدند.
صداهایشان را میشنیدم، ولی توان لب گشودن نداشتم.
هنوز در حال و هوای رویایم بودم. کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم. کاش همان جا میماندم.
ولی افسوس که دوباره برگشتم به دنیای بدبختی ها.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم❤️
سلام صبحتون پر نور🌹
━═━⊰🍃✺﷽✺🍃⊱━═━
#حدیث_نور
💚 امام علی علیهالسلام فرمودند:💚
تعريف بيش از استحقاق، چاپلوسى و كمتر از استحقاق، از ناتوانى در سخن و يا حسد است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄