☘️امام كاظم عليه السلام
🔷إنّ الدُّنيا بَحرٌ عَميقٌ، قَد غَرِقَ فيها عالَمٌ كثيرٌ، فلْتَكُن سفَينَتُكَ فيها تَقوَى اللَّهِ...
🔶لقمان به فرزند خود چنین گفت: #دنيا دريايى عمیق است كه مردمان بسيارى در آن #غرق شده اند. پس بايد كه كشتى تو در اين دريا تقواى الهى باشد
و محموله اش ايمان و بادبانش توكّل و ناخدايش عقل و راهنمايش (قطبنمايش) علم و لنگرش صبر .
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃🌸✨هرکس صبح کند ، و سه بار بگوید:
🍃🌸الحَمدللهِ ربِّ العَالَمِین
الحمدُلِلّهِ حَمدًا کَثِیرَا طَیِّبًا مُبَارَکًا فِیهِ🌸🍃
🌸✨حق تعالی هفتاد بلا
را از او دفع میکند✨🌸
📚 بلدالامین
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ریشه احساس تنهایی در انسانها
#تصویری
@Panahian_ir
آسمان رنگ عزا می گیرد امشب
هر دلی از غصه اش می میرد امشب
شد شهید از زهر کین باب الحوائج
آسمان هم اشک ها می ریزد امشب
شهات امام موسی کاظم را خدمت امام زمان (عج الله وتعالی فرجه)وهمه شیعیان تسلیت عرض می کنم .
الهی بموسی بن جعفر عجل لولیک الفرج
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
صلوات خاصه امام موسی کاظم(علیه السلام)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
آش نذری🌹
بچه های توی کوچه بازی می کردند.
در خانه علی باز شد علی بیرون آمد.
و گفت:
_بچه ها بیایید مامانم آش نذری پخته .
بچه ها به خانه علی رفتند.
مامان علی؛ اش را در کاسه های چینی ریخته بود.
و برای بچه ها قاشق آورد .
همه روی زیر انداز نشستند و دور هم آش خوردند.
مریم ؛ خواهر علی ؛ سینی که پر از ظرف های آش بود برای همسایه ها برد.
رضا پرسید:
_علی مامانت برای چی آش نذری پخته؟
علی گفت:
_مامانم هر سال ؛ برای شهادت امام کاظم، آش نذری می پزه .
حسن.گفت:
_تو هم کمک می کنی؟
علی گفت:
_بله ؛ برای همسایه هایی که دور تر هستند من آش می برم.
حسن گفت:
_برای حمید هم می بری؟آخه تو با حمید قهری .
علی گفت:
_راستش از دستش ناراحتم . حرف بدی بهم زده. ولی مامانم می گه باید گذشت داشته باشیم.
منم از مامانم خواستم یه ظرف آش هم برای حمید بریزه تا ببرم.
مامان علی را صدا زد.
_علی جان بیا این ظرف آش آماده است.
بعد علی پاشد.
وظرف آش را برداشت و برای دوستش حمید برد.
حمید وقتی علی را با ظرف آش دید؛ تعجب کرد و از حرفی که زده بود خجالت کشید.
علی با لبخند بهش سلام داد و گفت:
_ما باهم دوست هستیم. من از دستت ناراحت نیستم.
بعد ظرف آش را به حمید داد.
حمید هم گفت:
_سلام علی جان من را ببخشش. من اشتباه کردم .از اون روز دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی روم نمی شد.
ممنونم که تو اومدی.
بعد با هم دست دادند و تصمیم.گرفتند هیچ وقت باهم قهر نکنند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_253
عصر به همراه مامان و آبجی فاطمه و دخترها رفتیم مزرعه ی مش حیدر؛
دلم مثلِ سیر وسرکه می جوشید.
حرف زدن با قادر برام خیلی سخت بود.
نسیمِ خنک پائیزی ؛ صورتم را نوازش می کرد. عطرِ علفهای سبز؛ بهم آرامش می داد.
مردها داشتند روی زمین کار می کردند.
بابا با دیدنِ ما لبخند به لب آغوش باز کرد و دخترها پریدند توی بغلش.
ومن با حسرت نگاه می کردم.
ولی نمی تونستم جلوی دیگران بپرم بغلش.
جلو رفتیم وسلام و احوالپرسی کردیم.
گلین خانم و لیلا کناری مشغول چیدنِ لوبیا بودند.
دست از کار کشیدند و نزدیک اومدن .
سرم را پایین انداختم .روبرو شدن باهاشون برام سخت بود.
نمی دونم چِم شده بود . اولین باری بود که از دیدنشون شرم داشتم.
هر دوشون بغلم کردند و بوسیدنم.
ومن بیشتر شرمزده شدم.😔
می دونستم که الان باز گونه هام گل انداخته و همه متوجه حالم شدند.
سرم را زیر انداختم و بعد زیر چشمی به بابا نگاه کردم.
که با لبخند سرش را تکان داد و چشمکی بهم زد.😊
بالبخند جوابش را دادم.
به گوشه ای رفتیم و به تعارف گلین خانم نشستیم.
لیلا کتری را از روی آتیش برداشت و برامون چای دم کرد. مردها مشغول کارشان بودند و خانم ها مشغول صحبت؛ ومن به این فکر می کردم؛ که قادر کجاست؟
چند لحظه بعد؛ صدای سلام واحوالپرسی مردها را شنیدم .سرم را بلند کردم؛ خودش بود.
دوباره سرم را پایین انداختم.لیلا سینی چای را وسط گذاشت و مردها را صدا زد.
وبعد هم ظرف کلوچه را آورد. کنار سینی چای گذاشت.
از روزی که یادم از این خانواده جز محبت ؛ چیزِ دیگه ای ندیده بودم.وطعمِ کلوچه های خانگی دست پختِ گلین خانم همیشه برام دلچسب بود.
همه اومدند و دور هم نشستیم.
وقادر با همه سلام و احوالپرسی کرد.
ولی من سرم را بلند نکردم. نمی تونستم بهش نگاه کنم.
با اصرارِ گلین خانم و لیلا ؛ با سختی چای را خوردم و ذره ذره از گلوم پایین فرستادم.
حالم اصلا خوب نبود . احساس می کردم روی میخ نشستم .از اومدنم پشیمون بودم.
دلم می خواست زودتر از اینجا برم.
اصلا حواسم به حرف های دیگران نبود.
که گلین خانم صداش را بالا برد وگفت:
_علی آقا اجازه بده حالا که اینجادور هم هستیم. در باره این دوتا جوون حرف بزنیم. البته با اجازه شما؛ این دوتا هم برن حرف هاشون را باهم بزنند و سنگ ها شون را وا بِکَنند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون