eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون ❤️ روزمعلم🌸🌸🌸 توحیاط مدرسه بچه هادورهم جمع شده بودند مریم گفت بچه هافرداروزمعلمه بهتره یه جشن توکلاس برگزارکنیم وباخریدیه هدیه اززحمات خانم محمدی تشکرکنیم❤️💜 بچه هاهمگی بانظرمریم موافقت کردن وقرارشد هرکدومشون برای جشن فردایه کاری انجام بدهند👌👌محدثه هم گفت من یه متن زیبامینویسم وازطرف همگی ازخانم تشکرمیکنم🙏🙏🙏 فرداصبح قبل ازاینکه خانم محمدی بیاد سرکلاس بچه هادیوارکلاس روباکاغذهای رنگی وچندتابادکنک تزیین کردند🎀🎀🎀 مامان فاطمه هم یه کیک شکلاتی خوشمزه درست کرده بود مریم کیک وهدیه ای 🎂🎁روکه تهیه کرده بودن روگذاشتن روی میزمعلم😊😊 وساکت نشستن وقتی خانم محمدی واردکلاس شد همگی دست زدن وباصدای بلند گفتن معلم عزیزم روزت مبارک😘😘 محدثه هم بلند شدوگفت:💐معلم عزیزم💜❤️ یادت همیشه درذهن ما وعشقت همیشه درقلب ماوعطرمهربانیت همیشه دروجومان جاریست🌷🌷🌷🌷🌷 خانم محمدی عزیزم بخاطرتمام زحماتی که برای ماکشیدید ازطرف خودم و تمام دوستانم ازشماتشکرمیکنم وبردستان پرمهرتان بوسه میزنم وارزوی سلامتی وموفقیت برای شمادارم❤️💛💚💙💜 خانم محمدی اشک درچشمانش حلقه زد وگفت دختران گلم بابت زحماتی که کشیدیدازهمه تون ممنونم 🙏🙏🙏 وازخدامیخواهم درتمام مراحل زندگیتون موفق وپیروزباشید 🌻🌼🌺🌹 وبعدگفت اگه گفتید الان وقت چیه بچه هاباخوشحالی دادزدن وقت خوردن کیکه🍰🍰🍰 فاطمه کیک روبرید وبین دوستانش تقسیم کردوکام همشون شیرین شد اون روزبه همگی خیلی خوش گذشت😊😊😊 (خانم نصرآبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیره به گندمزار بودم که صدای مامان را از پائین شنیدم: _گندم؛ مادر بیا پائین صبحانه حاضره. در این فصل سال؛ که فصلِ درو بود؛ هر وقت روستا بودیم؛ قادر صبح زود به مزرعه می رفت و برای دِرو کمک می کرد. از پله ها پائین رفتم. مامان سفره را پهن کرده بود. نشستم که باسینی جای آمد. آبجی فاطمه و بچه هایش هم آمدند و دور سفره نشستیم. امیر را بغلم گرفتم و لُپ های تپلش را بوسیدم.😊 و او هم برام غَش رفت از خنده. خیلی دوست داشتنی بود. بعد از صبحانه دخترها رفتند حیاط بازی. منم امیر را بغل کردم ورفتم حیاط روی تخت نشستم. از سرو صدا وبازی بچه ها امیر کلی ذوق می کرد و منم دلم غَش می رفت. ساعتی نگذشته بود که مامان با سینی شربت و کیک آمد و دخترها وآبجی فاطمه را صدا کرد. بعد هم امیر را ازمن گرفت گفت: _گندم جان دیشب کیکت را نخوردی. برات نگه داشتم. با شربتت بخور عزیزم. تازه صبحانه خورده بودم ومیل نداشتم ولی مامان خیلی اصرارکرد. منم تکه کیک را نصف کردم تا همه باهم بخوریم. یک تکه کوچک از کیک را با بی میلی دهانم گذاشتم و یک کم شربت هم خوردم. ودیگه نتونستم. یک دفعه دل و روده ام به هم پیچیدو حالم بد شد. هر چه کردم به روی خودم نیارم نشد که نشد. به ناچار دستم را روی دهانم گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
حسابی حالم بد شده بود. کلی آب سرد به صورتم زدم وبیرون آمدم. یک دفعه سرم گیج رفت وچشمهام سیاهی رفت. دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم. وآرام آرام راه افتادم به طرف اتاق. مامان با دیدنم جا خورد و جیغی کشید و خودش را بهم رساند. _خاک برسرم، گندم چی شده؟😳 حتی نمی تونستم حرف بزنم. با صدایی که انگارازته چاه بیرون می اومد. گفتم: _چیزی نیست. سرم گیج می ره. دستم را گرفت و گفت: _نترس مادر، ان شاءالله که طوری نیست. آبجی فاطمه ودختر ها هم دوره ام کرده بودند. هرکدام چیزی می گفتند. به محض رسیدنِ به اتاق؛ دراز به دراز افتادم وچشمهام را بستم. دلم آشوب بود؛ سرم گیج می رفت. چشمهام سیاهی می رفت و بدنم بی حس شده بود. اصلا نمی فهمیدم چِم شده. مامان برام شربت آب قند و گلاب آورد. مجبورم کرد چند قلوپ بخورم. فقط دلم می خواست سرم روی بالش باشه و چشمهام بسته بمونه. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. اما درونم داغ بود. دست وپام می لرزید. دلم بهم می خورد. حالی داشتم که تا اون.موقع تحربه نکرده بودم. شنیدم که مامان گفت: _باید بریم درمانگاه. حتما مسموم شدی. همه اش تقصیرِ منه مجبورش کردم کیک مانده را بخوره 😢 حتی حس نداشتم جوابش را بدم. آبحی فاطمه گفت: _به نظرم یه کم بخوابه حالش بهتر می شه. بعد هم به دختر ها گفت که از اتاق بیرون برن. دستش را روی پیشونیم.گذاشت گفت: _گندم جان؛ تا حالا این جوری شده بودی؟ _به سختی نفسم بالا اومد و گفتم: _نه . و اشکم آرام از گوشه چشمم چکید.😢 خودم هم از حالی که داشتم ترسیده بودم. یعنی یک دفعه چه بلایی به سرم اومده بود.؟ مامان رفته بود برام اسفند دود کنه . که صدای زنگ در بلند شد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 خداوندا توئی آرامِ جانم تمامِ هستی ام ؛ روحم روانم همیشه هست امیدم بروصالت که بی خوابم من از عشقت ویادت اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 شبتون نورانی دلتون آروم درپناه خدا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔊 🍃 تنها مسير آرامش 🔖 معرفي بهترين كتابها با موضوع: تربيت فرزندان، خانواده و جوانان 📚 آثار ارزنده از سخنان استاد پناهيان ⏰ زمان: پنجشنبه، ساعت 15 الي 18 عصر 🕌 مكان: شهریار - آستان مقدس امامزاده اسماعيل (ع) 💠 منتظر حضور گرمتان هستيم.
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو سلام صبحتون بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ┄┅─✵💝✵─┅┄
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمودند:💚 دنيا سراى بلا و گرفتارى و محل گذران زندگى و زحمت است خوشبختان از آن دل كنده اند و از دست بدبختان به زور گرفته مى شود پس خوشبخت ترين مردم، بى ميل ترين آنان به دنيا و بدبخت ترين مردم، مايل ترين آنان به دنياست. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا