eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
3.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آثار پیچوندن نماز 🌺 استاد پناهیان 🌷 @IslamLifeStyles
🔘پند گونه خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد... 🌱پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد 🌱سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد 🌱سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند 🌱سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود. 💫 اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم. ❤️آیا خدا برای تو کافی نیست؟! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
💠 آیا از نعمت نماز تشکر می کنیم؟! ✅ امام رضا (علیه السلام) می فرمایند: حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید : شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود: با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم. 📚وسائل الشيعه، ج7، ص 6، ح1 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
☘ هركه بعد از نماز صبح و مغرب بار: «بسم اللّه الرحمن الرحيم لا حَوْل و لا قُوة الّا بِاللهِ العَلىِ العَظيم» و مرتبه:‌ «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلا اللّه و اللّه اكبر» بگويد از جميع آفات و بليات در امان خداى تعالى است. 📚نامه ها برنامه ها ص۶۴ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
بسم الله الرحمن الرحیم🌸 داستان دوم🌹 برنامه درسی 🌹 اول مهر بود وعلی می خواست به مدرسه برود برای همین هم خیلی خوشحال بود 😍 صبح زود بیدارشد ونمازش را خواند وهمراه پدر به طرف مدرسه رفت . خانم معلم مهربان با خوشرویی با بچه ها سلام واحوالپرسی کرد ☺️ وبعد که با همه اشنا شد گفت:بچه ها برای اینکه در درس خواندن موفق شوید من برای شما یک برنامه درسی اماده کرده ام که اگر طبق ان عمل کنید حتما نتیجه خوبی خواهید گرفت☺️ علی وقتی به خانه برگشت با خوشحالی همه چیز را برای مادر تعریف کرد☺️ وبرنامه را به مادرش داد. مادر برنامه را به دیوار اتاق علی چسباند. بعد از ناهار مادر گفت , علی جان طبق برنامه نوبت نوشتنِ تکالیف مدرسه است. علی گفت : مادر اگر اجازه بدهید الان تلویزیون تماشا کنم. مادر گفت:علی جان خانم معلم برای تهیه این برنامه زحمت کشیده است . او چون تجربه کافی دارد . بهتر می تواند برای شما برنامه ریزی کند. وشما اگر می خواهید موفق شوید باید طبق برنامه عمل کنید . علی از حرفهای مادر چیزی نفهمید . ولی قبول کرد. ساعتی بعد مادر، زهرا کوچولو را که 2 سالش بود کنار علی اورد . وگفت:علی جان یادت هست دیروز حال زهرا چقدر بد بود وتب داشت. 😔 وما اورا به درمانگاه بردیم . علی گفت:بله مامان چقدر تبش بالا بود😳 مادر گفت :الان به سرش دست بزن . وعلی دستش را روی سر خواهرش گذاشت وگفت: وای مامان سرش خنک شده😊 ومادر لبخندی زد وگفت:حالا دیدی؟ اگر ما زهرا را دکتر نمی بردیم وطبق برنامه ای که دکتر داده بود داروهایش را به او نداده بودیم شاید زهرا الان اصلا حالش خوب نبود. ما خودمان نمی توانستیم بدون اجازه دکتر وبدون برنامه صحیح به زهرا دارو بدهیم. علی جان تمام زندگی ما باید با برنامه باشد . وگرنه موفق نمی شویم. حالا علی کمی متوجه منظور مادرش شده بود. ازمامان تشکر کرد ودست زهرا را گرفت تا به اتاق بروند وبازی کنند. از ان روز به بعد هرروز علی از مادرش می خواست تا برنامه را برای او بخواند تا طبق ان تکالیفش را انجام دهد. ووقتی معلم درباره پیشرفت درسی علی با مادرش صحبت می کرد. علی خیلی خوشحال بود 😊 تمام موفقیتش به خاطر برنامه ای بود که به ان عمل کرده بود . ان شب وقتی بابا به خانه امد . صدای اذان از تلویزیون بلند بود . علی سریع به طرف بابا رفت. وگفت:باباجان سلام خسته نباشید .☺️ بابا علی رابغل کرد وبوسید وگفت: سلام پسر گلم😊🌹 علی گفت: باباجان برویم فوتبال بازی کنیم ؟ بابا گفت:بله پسرم حتما ولی قبل از ان باید نماز بخوانیم. علی گفت :خوب نماز رابعدا بخوانیم باباگفت:نه علی جان نمی شود . وهردو باهم وضو گرفتند ونماز خواندند . ان شب مادر برنامه درسی علی را به بابا نشان داد. وگفت به خاطر این برنامه .علی در درسش خیلی پیشرفت کرده است . بابا خوشحال شد وگفت: علی جان اگر در تمام زندگی مان هم به برنامه زندگی عمل کنیم موفق وخوشبخت می شویم. علی گفت :خوب کدام برنامه؟ مگر ما برنامه زندگی هم داریم؟ بابا گفت :بله 😊 برنامه زندگی داریم . خدای مهربان چون مارا خیلی دوست دارد وخوشبختی مارا می خواهد به ما برنامه داده علی گفت چه برنامه ای؟ باباگفت :دین ما برنامه ماست. واگر می خواهیم همیشه موفق باشیم باید به ان عمل کنیم وعلی تازه متوجه شد . که چرا مامان وبابا نماز اول وقت می خوانند . وماه رمضان روزه می گیرند.😍 پس مامان وبابا هم دارند طبق برنامه دین عمل می کنند😊 وتازه مفهوم دین رافهمید وگفت :وای چقدر جالب 😍 من تاحالا نمی دانستم که خداوند برای زندگی بهتر به ما برنامه داده است باباجان شما به من برنامه خدا را یاد می دهی؟ باباگفت :بله عزیزم ☺️ وان شاءالله به وسیله این برنامه همیشه موفق وخوشبخت باشیم🌺 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمهام را روی هم فشارمی دادم. اصلا نمی تونستم باز نگهشون دارم. یه دفعه لیلا و گلین خانم هراسان وارد اتاق شدند. در حالی که قربان صدقه ام می رفتند؛ کنارم نشستند. خواستم بلند شم که نتونستم. دوباره سرم گیج رفت. گلین خانم مثل همیشه مهربانانه، دستم را گرفت و دست دیگه اش را روی پیشونیم گذاشت. بعد هم لیوان آب قند را برداشت و طرف لبم گرفت وگفت: _دورت بگردم. یه کم از این بخور؛ حالت بهتر می شه. بعد دستش را زیر سرم گرفت وکمکم کرد سرم را یه کم بلند کنم. دستش را رد نکردم و چند قلوپ شربت خوردم. بعد دوباره سرم روی بالش گذاشت وگفت: _من می رم دنبال قادر. سریع پاشد و رفت. لیلا و مامان نگران ومضطرب چشم دوخته بودند بهم و هر دوبغض کرده بودند. ولی آبجی فاطمه انگار زیاد نگران نبود. امیر را برد که بخوابونه. آخه دیگه وقت خوابش بود وبی تابی می کرد. منم دلم می خواست که خوابم ببره و وقتی بیدار می شم همان گندم قبل باشم. ولی نمی شد. با شنیدن صدای قادر وبابا چشمهام را باز کردم. هردو نگران کنارم نشستند و قادر دستش را پیشونیم گذاشت وگفت: _پاشو باید بریم درمانگاه. و بابا هم پشت بندش به مامان گفت: _سریع کمک کن آماده اش کن. ببریمش. دیگه کسی نظر من را نپرسید. قادر با سرعت رفت ماشین را آماده کنه و بابا هم کمکم کرد که بلند شم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دیگه هیچی نفهمیدم. فقط صداهای نامفهوم می شنیدم. وبعد دیگر هیچ. وقتی چشم باز کردم، سِرم توی دستم بودو همه دورتا دورم؛ نگران بهم زل زده بودند. چند لحظه چیزی یادم نمی اومد. مامان کنارم بود ودستش روی دستم بود. تا دستم را تکان دادم؛ برگشت سمتم وگفت: _خدارا شکر. خدارا شکر. وبعد همه به سمتم اومدند و یکی یکی حالم را پرسیدند. هنوز کمی سر گیجه داشتم ولی خیلی بهتر بودم. هر طرف سر چر خاندم قادر نبود. روم نشد از کسی سوال کنم. ولی همه حالم را فهمیدند. مامان گفت: _ الان میاد رفته جواب آزمایشت را بگیره. خیالم راحت شدو نفس عمیقی کشیدم. همزمان با قادر؛ خانم دکتر هم وارد شدو با لبخند گفت: _خب کل خانواده و فامیل برای چی اینجا جمع شدید؟😊 نا سلامتی این مامان خانم باید استراحت کنه ها 😊 با شنیدن حرفش انگار هنگ کرده باشم😳 هاج و واج ماندم. و همه یه دفعه برگشتند سمتم و من اول به چهره های خندانشون.نگاه کردم و بعد با شرم سرم را پائین انداختم. یه دفعه گلین خانم شروع کرد به کیل کشیدن و دست زدن. و من احساس کردم گونه هام سرخ شده و حرارت بدنم از شرم بالا رفته. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون