و بعدش
هم اگر بخوان زبانشون رو بصورت" منفی" بکار بگیرن،
🔴 آتش زبانشون 🔴 خیلی سوزاننده
هست
🔷 این نقطه ضعف را اگر ما بعنوان یک نقطه ضعف "طبیعی" برای زن بدونیم ،
آستانه ی ←تحمل مردان→ رو افزایش دادیم
اگر مردی این آگاهی رو داشته باشه اون وقت از بد زبانی زنش زیاد ناراحت نخواهد شد می دونه این طبیعیه.☺️
🌺❤️🌹
🔵 امام حسن مجتبی علیهالسلام
💎 انّ لکلّ صائم عند فطوره دعوة مستجابة فاذا کان اوّل لقمة فقل:
بسمالله "اللّهمّ یا واسعَ المَغفِرة اِغفِرلی
💎 هر روزهداری هنگام افطار یک دعای اجابت شده دارد. پس در اولین لقمه افطار بگو: به نام خدا، ای خدایی که آمرزش تو فراگیر است، مرا بیامرز.
📚 بحارالانوار/98/14
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
💠«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»؛
💠خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
@Panahian_mp3980218-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-03-18k.mp3
زمان:
حجم:
8.78M
🔉 #گناه_چیست؟ توبه چگونه است؟ (۳)
📅 جلسه سوم | ۹۸/۰۲/۱۸
🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع)
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ خدایا من میدونم تو مهمی ولی خب برات وقت نمیذارم!!!😓
✅ خواهش میکنم رو راست باش با خدا....
🌺استاد پناهیان
@IslamLifeStyles
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
همسایه ها ی مهربان🌹
در یک جنگل پردر خت ،
در کنارِ یک رودخانه پر آب حیوانات زیادی زندگی می کردند.
درختِ بلوطِ کهنسالی کنارِرودخانه بود که
سنجابهابالای آن
وموش خرماها پائین آن لانه داشتند.
آن ها همسایه های مهربانی بودند.
سنجاب ها ؛
یک روز صبح با صدای وحشتناکی از خواب پریدند.
و صدای کمک کمک موش خرماها می آمد.
وقتی از درخت پایین رفتند.
دیدند که درختی که کنار رودخانه بوده ، دراثرِ وزشِ بادِ شدید ،
شکسته و در رودخانه افتاده .
وجلوی آب را گرفته .وآب بالا آمده وجلوی لانه موش خرماها را بسته .
انها هم وحشتزده از لانه خارج شده اند وکمک می خواهند.
سنجابها وموش خرماها نمی توانستند .
آن درخت را جا به جا کنند.
فیل ها که در آن نزدیکی زندگی می کردند .
برای خوردنِ آب به کنارِرودخانه آمدند.
با دیدنِ نگرانی موش خرماها ، به کمک آنها آمدند.
و آن درخت را جابه جا کردند.
وآب جریان پیدا کرد.
لانه موش خرماها نجات پیدا کرد .
همه خوشحال شدند واز فیل ها تشکر کردند.
وزندگی به روال عادی برگشت.
و دوباره سنجابها
و موش خرماها کنار رودخانه به شادی زندگی کردند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_330
صدای تیک تاکِ ساعتی به گوشم رسید و آرام چشمهام را باز کردم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم.
نمی دانستم کجاهستم. چند بار پلک زدم.
چیزی یادم.نمی آمد. اطرافم را نگاه کردم که چشمم به سِرمِ توی دستم افتاد.
مادرم را دیدم که روی صندلی خوابش برده بود.
چی به سرم آمده بود؟
یک دفعه یادِ زینب افتادم.
ویادِ دردِ کمرم و آن جیغی که کشیدم.
فوری دستم را روی شکمم گذاشتم.
نبود.😳
زینبم نبود.😱
یک دفعه داد زدم:
_وای زینبم نیست.
بِدون توجه به سِرم دستم. از جا بلند شدم. که مامان به طرفم آمدو دستم را گرفت و گفت:
_طوری نشده. نگران نباش. حالش خوبه😊
وهمزمان یک پرستار وارد اتاق شدو پشتِ سرش بابا وقادرهم وارد شدند.
هنوز توی شوک بودم و حرفهای مامان را باورنمی کردم. با دیدن قادر بغضم ترکید و زدم زیر گریه. انگار برگشته بودم به همان حال و هوای دیشب.
تنهایی و درد و ترس....
قادر نزدیکم شدو دستم را گرفت وگفت:
_گندم جان؛ من را ببخش عزیزم.
دلم می خواست با مشت های گره کرده بهش بکوبم و تقاص دردو تنهاییم را ازش بگیرم.
ولی یادِ تلفنش افتادم.
واقعا تقصیر نداشت.
تقصیر خودم بود که گفتم "حالم خوبه"
باید همان موقع می گفتم که درد دارم.
سرم را به خودش چسباند. مامان و بابا از اتاق بیرون رفتند.
پرستار هم که محتویات سُرنگ توی دستش را داخلِ سِرم خالی کرده بود.
از اتاق بیرون رفت.
چند لحظه ای توی آغوشش اشک ریختم.
واو سرم را نوازش می کرد.
کمی آرام شدم. یک دفعه یادِ زینب افتادم و خودم را ازش جدا کردم و گفتم:
_قادر جان زینب؟
_نگران نباش حالش خوبه 😊
_راست می گی؟
به چشمهام نگاه کرد ولبخند زدو گفت:
_بله که راست می گم. یک دختر خوشگل و موطلائی مثلِ مامانش😊
راستی گندم جان؛ قدمش مبارک باشه😊
با این حرفهاش وتعریفهاش از زینب خنده به لبم نشست و باز قادر کاری کرد که دردو ناراحتی هام را فراموش کنم.
خندیدم و گفتم:
_می خوام ببینمش.
_چشم عزیزم. حتما باید ببینیش تا متوجه بشی؛ چرا باباش این قدر ازش تعریف می کنه 😊
اگر بدونی چقدر خوشگله😍
دیگر بیقرارِ دیدنِ دخترم شده بودم.
قادر دستی روی موهام کشید وگفت:
_یک گندمزارِ طلائی روی سرش داره. درست مثلِ مامانش😊
بگذار سِرمت تمام بشه. می برم ببینیش.
یک دفعه نگران شدم.
_یعنی چی؟ چرا زینب را نمیاری اینجا؟
_آخه فعلا نمی شه. بهتره خودت بیایی.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون