#گندمزار_طلائی
#قسمت_334
روزها برام به خوشی وشادی می گذشت.
ولی عمر خوشی همیشه کوتاهه😔
درست روز تولدم بودو زینب 3 ماه بیشتر نداشت.
قادر از همیشه زودتر به خانه آمد.
من که کلا همه حواسم به زینب بود و تولدم یادم رفته بود.
ولی بادیدنِ جعبه کیک و کادو دستِ قادر؛ تازه یادم افتاد.
بلند خندیدیم وگفتم:
_وای قادر جان؛ من تولد خودم را هم یادم رفته بود😊
_خوبه؛من فکر کردم که فقط من را یادت رفته 😊
_نه عزیزم؛ این دخترت برای من هوش و حواس نگذاشته.
_می دونم؛ چون برای خودم هم هوش وحواس نگذاشته.😊
آن شب باهم یک جشن تولدِ کوچک گرفتیم.
جشنی که باسالهای دیگر فرق می کرد.
چون دختر قشنگمون کنارمون بود.😊
آخر شب زینب را خواباندم و رفتم ظرف ها را شستم.
با دوتا فنجان چایی برگشتم کنارِ قادر.
تلویزیون روشن بود؛ ولی اصلا حواسش نبود.
حتی وقتی سینی چای را زمین گذاشتم؛ انگار متوجه نشد.
تعجب کردم.کنارش نشستم و گفتم:
_قادر جان خوبی؟ طوری شده؟
_نه نه چیزی نیست.
_ولی امشب یه طوری هستی؟
_راستش گندم جان؛ یه مسئله ای پیش آمده. یعنی می خوام باهات مشورت کنم.
_در موردِ چی؟
_نمی دونم چطوری بگم؟ یعنی همه چیزبستگی به تو داره. اگر تو نخوای اتفاقی نمی افته.
_چی شده قادر جان؟ زودتر بگو. نگرانم کردی.
_چیزی نیست. راستش شاید؛ البته شاید؛ مجبور بشیم به یک شهر مرزی اسباب کشی کنیم.
البته اگر تو راضی باشی.
_چرا؟
_ببین گندم جان؛ من باید یک مدت برم مأموریت. این دفعه شاید بیشتر از یک ماه طول بکشه. خودت می دونی دوری ازتو و زینب برام سخته.
ومی دونم برای تو هم تحمل این مدت خیلی سخته.
ولی اگر قبول کنی؛ می تونم شمارا هم ببرم. نظرت چیه؟
_نمی دونم. مگر می شه؟
_گندم جان؛ هیچ اجباری نیست. این فقط یک پیشنهاده.
_یعنی اگر قبول نکنم؛ تو هم نمی ری؟
_نه دیگه من باید برم.
_برای چند وقت؟
_گفتم که یک ماه یا بیشتر.
سرم را پائین انداختم. اصلا دلم نمی خواست ازش دور باشم. هربار که مأموریت می رفت؛ می مردم و زنده می شدم تا برگرده.
ولی دور شدن از خانواده هامون هم خیلی سخت بود. می ترسیدم؛ که نتونم تحمل کنم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_335
نمی تونستم تصمیم بگیرم.
به قادر نگاه کردم.
که گفت:
_نگران هیچی نباش. اگر بریم آنجا همه چیز هست. خانه و وسایلش را بهمون می دن. یک شهرک سازمانیه. همکارهای دیگر هم هستند. تنها نمی مونیم.
ولی بازهم خوب فکرهات را بکن.
مهم راحتی خودته.
_آخه خیلی سخته.
مامان وبابام و بقیه.
_می دونم. برای منم سخته دوری از خانواده هامون.
اصلا ولش کن. یک فکردیگه ای می کنم.
وبعد حرف را عوض کرد. ولی من دیگر دلم آشوب بود. وای اگر قاد بره و من تنها بمونم. اگر مأموریتش خیلی طول بکشه. واقعا تحملش را نداشتم.
ان شب نتونستم بخوابم و فکرم حسابی در گیر شده بود.
صبح که قادر خواست بره؛ مثلِ همیشه تا جلوی در بدرقه اش کردم. می دونستم دوری ازش برام سخته. پس تصمیم خودم را گرفتم و گفتم:
_قادر جان.
_بله عزیزم.
_راستش من تصمیم را گرفتم.
هر جا که تو باشی منم هستم.
_نه گندم جان؛ بی خیال. خودم هم پشیمون شدم. زندگی توی شهرِ دور از خانواده هامون خیلی برای تو وزینب سخت می شه.
_می دونم سخته. ولی دوربودن از تو برام سخت تره. دلم می خواد کنارت باشم. تا تو هم با خیال راحت به وظیفه ات برسی.
_مطمئنی بعد پشیمان نمی شی؟
_بله فکرهام را کردم. مطمئنم.😊
تازه یک تجربه جدیده. مثل یلدا.
یلدا هم از اینکه مرتب درحال جا به جایی به شهرهای مختلفه؛ اصلا ناراحت نیست. تازه کلی هم خوشحاله.
_توکل به خدا. پس منم امروز موافقتم را توی اداره اعلام می کنم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چو عشقت از ازل با من سرشتند
برایم هر چه از خوبی نوشتند
اگر تلخ است کامم ازمن است عیب
نه از تقدیر و هر آنچه سرشتند
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
مژده 💐مژده💐
بهترین کتابهای تربیت دینی✅
در قالبِ
رمان برای بزرگسالان✅
(او را)
کتاب داستان برای کودکان✅
(من قهرمانم)
شناخت دین به زبان ساده✅
(رازحیات برتر)
رهایی از رنج ها✅
راهکارهای همسرداری و تربیت فرزند✅
(از خانه تا خدا)
بر مبنای راهکارهای
( استادپناهیان )
همه وهمه
آماده ارائه در مرکز فرهنگی
امامزاده اسماعیل (علیه السلام)
می باشد.
(شهریار)
پس فرصت را از دست ندهید ✅
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 15 #جلسه_هفتاد_و_پنج 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆🌹