#گندمزار_طلائی
#قسمت_361
امتحان های آخر سال شروع شده بود.
شبهایی که قادر نبود؛ بیدار می ماندم ودرس می خواندم.
دوست نداشتم وقتی که خانه است مدام کتاب دستم باشه. سعی می کردم درنبودش درس هام را بخونم.
دلم پیشِ بابا بود. ولی باید صبر می کردم امتحان هام تمام بشه بعد به روستا بریم.
زینب دیگه میتونست راه بره. نزدیک تولد یک سالگیش بود. حتما باید برای تولدش کاری می کردم.
این مدت که درس می خواندم با خانمها ی دیگر آشنا شده بودم، خیلی چیزها در مورد آشپزی و خانه داری ازشون یا گرفته بودم. گاهی با هم قرار می گذاشتیم ودر فضای سبز محوطه جمع می شدیم. تجربیاتمون را دراختیار هم دیگر می گذاشتیم. مینا خانم؛ از روزی که برام دردِ دل کرد؛ کمتر به دیدنم می آمد و منم چیزی ازش نمی پرسیدم. خودش هم انگار از درد دل کردنش پشیمان شده بود.
با خودم فکر می کردم؛ به هر حال هر دوشون با عشق با هم ازدواج کردند و حتماهمدیگررا خیلی دوست دارند.
حالا یک اشتباهی همسرش کرده و حتما هم پشیمانه. وبه خاطر بچه ها و به خاطرِ علاقه شون به هم؛ نمی تونند از هم جدا بشن.
ولی کاش هیچ مردی چنین ظلمی را به خانواده اش نکنه. واقعا درد ناکه .
ولی توی جمع مون مینا خانم هم می آمد و می گفت و می خندید.
زینب هم دیگر تنها نبود و با بچه ها بازی می کرد. البته خیلی حواسم بهش بود.
برای پختِ کیک تولد از خانم ها ایده گرفتم. و از فروشگاه، مواد لازم را تهیه کردم.
آن شب قادر شیفت بود و منم از فرصت استفاده کردم و بعد از خوابوندنِ زینب؛
رفتم آشپزخانه.
مواد را آماده کردم و همه را طبق دستور مخلوط کردم. ودر قابلمه ریختم.
قابلمه را روی شعله ملایم گذاشتم.
باید یک ساعتی می ماند تا بپزه.
رفتم اتاق و کتابم را برداشتم ومشغول مطالعه شدم. باید برای آخرین امتحان خودم را آماده می کردم.
یک دفعه بوی تندی به مشامم خورد.از جا پریدم. خوابم برده بود. سریع به طرف آشپزخانه رفتم.
کیک در حالِ سوختن بود. سریع شعله را خاموش کردم. ولی یک دفعه دل و روده ام به هم ریخت.
حالت تهوع شدید گرفتم.
سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی رفت. دستم را به دیوارگرفتم و خودم را به اتاق رساندم.
اصلا نمی تونستم چشمهام را باز نگه دارم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_362
با صدای قادر از خواب بیدار شدم.
زینب توی بغلش بود و داشت نگران نگاهم می کرد.
_گندم جان خوبی؟ چی شده؟
با زور پلک هام را باز کردم. هنوز سر گیجه داشتم و آن بوی بد آزارم می داد.
خواستم بلند شم که نتونستم سرم گیج رفت و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم.
قادر هول کرد و زینب را زمین گذاشت و گفت:
_گندم جان، چی شده؟ حالت خوب نیست. پاشو بریم درمانگاه.
ولی من اصلا نمی تونستم بلند شم.
گفتم:
_خوبم. فقط سرم گیج می ره.
_حتما فشارت افتاده.
سریع رفت و با یک لیوان آبِ قند برگشت.
کمکم کرد بلند شم و لیوان را نزدیک دهانم گرفت. یک کم خوردم.
احساس کردم کمی بهتر شدم ولی باز هم چشم هام باز نمی شد.
کلافه نگاهم.کرد وگفت:
_پاشو باید بریم درمانگاه.
_نه. چیزی نیست یک کم بخوابم خوب می شم.
_مطمئنی؟
_آره خوب می شم.
بعد هم چشمهام را بستم و خوابیدم.
صدای صحبت کردن قادربا تلفن می آمد. بلند شدم کمی حالم بهتر بود. از اتاق بیرون رفتم.
با دیدنم سرش را تکان داد و گوشی را دستم دادو گفت:
_بابا ست.
از خوشحالی دردم یادم رفت.
گوشی را گرفتم و شروع کردم به قربان صدقه رفتنش. هنوز هم سرفه می کرد.
از وقتی برگشته بود؛ سرفه می کرد ولی چند وقتی بود که سرفه هاش شدید شده بود.
کمی که صحبت کردیم خدا حافظی کرد.
هنوز ساعتی نگذشته بود که آبجی فاطمه زنگ زد. بعد از احوالپرسی گفت:
_گندم جان تبریک می گم.
_ممنونم. بالاخره زینبم یک سالش شد.
_اون که بله مبارکه. ولی بابتِ توراهیت تبریک می گم. 😍
_توراهی😳
_مبارکه عزیزم. بابا گفت.
_بابا😳 یعنی چی؟
_بله دیگر. دیشب یک خوابی دیده بود. امروز که زنگ زد و قادر گفته بود خوابی. بعد هم که با خودت حرف زده بود . از صدات و حرف زدنت فهمیده.
ان شااالله به سلامتی.😍
باورم نمی شد. با تعجب به قادر نگاه کردم که با لبخند نگاهم می کردو
بعد آرام.گفت:
_مبارکه😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
درونِ این دلم عشقی نهفتم
کزان رو ساعتی راحت نخفتم
ولیکن در پسِ این دردو رنجم
جوانه زد دلم چون گل شکفتم
چو نامت بر زبانم می سرایم
رها گردم ز محنت چون که گفتم
الهی، این دلم بهر تو باشد
که جز تو برخودم یاری نجُستم
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
به نام خدایی که باقیست
و همه چیز، غیر او فانیست
شروع کارها با نام مشکل گشایت:
یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ
الهی به امید لطف و کرمت💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام صادق علیه السلام فرمود:
هر كس یك روز ماه رمضان را (بدون عذر)، بخورد – روح ایمان از او جدا مىشود.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
Tahdir-www.DaneshjooIran.ir-joze20.mp3
زمان:
حجم:
3.95M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم
#جزء20
استاد معتز آقایی
به نیت فرج امام عصر (عجل الله)🌷,
@IslamLifeStyles
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 16 #جلسه_هشتاد_و_یک 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆🌹