eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾◆▪️✦✧✦▪️◆✾••┈• شب قدر است و قدر آن بدانیم / نماز و جوشن و قرآن بخوانیم به درگاه خدا غفران و توبه / به شرطی که سر پیمان بمانیم . . . الهی العفو به حق فرق شکافته علی بن ابی طالب😭 امشب برای فرج آقاخیییلی دعا کنید دعا کنید آقا به همه ما نظری کنه ما را هم از دعای خیرتون محروم نکنید http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
°°°°°°‌○🌸○🌸○🌸○°°°°°°° ۲۰ باید یتیم باشی؛ تا کمی از دردِیتیمان کوفه را،بنوشی!من،قرنها پیش یتیم شده ام! همان شب که شمشیری تلخ درقلبم، جاخوش کرده است! و تو روزی از همین زخم،مرا خواهی شناخت! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
@Panahian_mp3980304-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-19-18k.mp3
زمان: حجم: 8.41M
🔉 ؟ توبه چگونه است؟ (۱۹) 📅 جلسه نوزدهم | ‌۹۸/۰۳/۰۴ 🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع) @Panahian_ir @Panahian_mp3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون❤️ روزه کله گنجشکی🐤🐤 زینب کوچولو تشنه اش شده بود. ازرختخوابش بلندشد بره اب بخوره که دید مامان وباباش دارن غذامیخورند. باتعجب گفت:مامانی چرادارید غذامیخورید⁉️ مامانش گفت: _ زینب جون فردااول ماه رمضان هستش وماباید روزه بگیریم.برای همین من وباباداریم سحری میخوریم. زینب گفت: _ منم میخوام سحری بخورم وروزه بگیرم. مامانش گفت: _ باشه دخترم وبراش غذاریخت. زینب سحری اش را خورد وخوابید. صبح ازخواب بیدارشد تشنه شده بود. رفت آب بخورد که یادش افتاد روزه است. خودش را سرگرم بازی کردتا ظهر. مامان زینب راصداکردوگفت: _ زینبم بیاناهاربخور. زینب گفت: آخه مامان جون من روزه ام ونبایدچیزی بخورم. مامان گفت: _ شماهنوزبه سن تکلیف نرسیدی وروزه به شماواجب نیست.شمامیتونی روزه کله گنجشکی بگیری الان ناهارت رابخورودیگه تاافطارچیزی نخور. زینب غذایش را خورد ودوباره سرگرم بازی باعروسکهاش شد. نزدیک افطاربودوصدای زیباودلنشین اذان ازمسجدبه گوش می رسید. زینب کوچولو به مامان کمک کرد وسفره افطارروانداختند. باباهم ازسرکارآمده بود. باباگفت: _ زینب جان روزه ات قبول باشه وزینب رویه بوووس آبدارکرد. زینب هم گفت: _ ازشماهم قبول باشه. باخوردن یه خرمای شیرین وخوشمزه روزه شون روبازکردند☺️☺️☺️ (خانم نصر آبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باورم نمی شد. اصلا منتظرِ یک بچه دیگه نبودم. ولی قادر از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید.😍 تازه اسمش را هم گذاشت"حسین"😊 سعی می کرد بیشتر کارهای خانه و زینب را خودش انجام بده. تا من بیشتر استراحت کنم. امتحان آخر را هم دادم. دلم می خواست فقط بخوابم. و به لطف قادر تا می تونستم می خوابیدم. قرار بود بریم روستا. ولی قبلش با پزشکم مشورت کردم. قرار شد قادر با احتیاط رانندگی کنه. هم ذوق دیدنِ خانواده ام را داشتم. هم حس و حالِ سفر نداشتم. این فصلِ سال هم که آنها کارشون توی مزرعه زیاد بود و نمی تونستند بیان پیشِ ما. خلاصه راه افتادیم. توی راه قادر هر بعد از هر دوساعت رانندگی نگه می داشت. تا من کمی قدم بزنم. و چیزی بخورم. راه طولانی تر شد.و دیر تر رسیدیم. ولی باز مثل همیشه؛ همه منتظرمون بودند. باز هم با محبتهای بی ریاشون مارا شرمنده کردند.😊 ولی این بار بابا اجازه نداد من کنارشان بیدار بشینم و زود من را به اتاق فرستاد تا بخوابم. نور آفتاب از پنجره به صورتم.تابید وبیدار شدم. اطرافم را نگاه کردم زینب نبود. پریدم از جام. تازه یادم افتاد کجا هستم. نسیم خنکی همراه نور خورشید از پنجره اتاقم سرک می کشید و پرده را به بازی گرفته بود. بوی خوشِ گندمزار و علف های تازه؛ جانم را تازه می کرد. و صدای پرنده ها گوشم را نوازش می داد.نفس عمیقی کشیدم. از جا پاشدم و رفتم کنار پنجره. گندمزارِ زیبا که خوشه هاش هنوز طلائی نشده بود و سبز بود. چقدر زیبا بود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صدای بچه ها از پائین می آمد. رفتم پائین؛ مامان مزرعه نرفته بود و مشغول غذا پختن بود. بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودند. آبجی مواظب زینب بود. زینب تاتی تاتی دنبال امیر می دوید.با آبِ سردِ حوض؛ دست و روم را شستم. کنارِ فاطمه نشستم. زینب دوید طرفم و بغلش کردم. توی حیاط و بازی با بچه ها، خیلی بهش خوش می گذشت. کلی ذوق کرده بود. صدای خنده و فریادشون حیاط را پر کرده بود. فاطمه رفت برام صبحانه آماده کنه. نگذاشت خودم برم. صدای در بلند شدو گلین خانم و لیلا با سینی بزرگی وارد شدند. بازهم شرمندگی.😔 نانِ تازه؛ کره محلی؛ شیر تازه؛ پنیر و شیرمال و.... برای صبحانه ی من آورده بودند. با کلی ذوق و شوق؛ کنارم نشستند و اصرار به خوردن داشتند. واقعا شرمنده محبتشون بودم. کلی هم قربون و صدقه ام رفتند. گلین خانم برام لقمه گرفته بود. وگفت: _بخور عزیز دلم. ان شااالله که خدا بهتون دوقلو بده😊 _وای دوقلو 😳⁉️ _آره جانم. اگر دوقلو باشه خیلی خوب می شه. آخر ما توی خانواده مون دوقلو داریم. خواهر خودم ؛ دو قلو داره. دختر برادر شوهرم دوقلو داره. خیلی خوب می شه.😍 ولیلا از ذوقش کف میزد و کیل می کشید.👏😍 ومن هاج و واج نگاه می کردم. به اصرارگلین خانم یک قلپ شیر خوردم که یک دفعه دل و روده ام به هم پیچید ودوباره حالم بد شد.😩 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته🌹 الها با دلم امشب مدارا کن که دردی دارم و آن را دوا کن زدوریت بسوزم هر شب و روز تو با وصلت مرا حاجت روا کن در این شب که باشد لیله ی تو دلِ هر دردمندی را رضا کن رسان آن مهدی موعودِ مارا تمام این جهان را با صفا کن الهم عجل لولیک الفرج🌹 شبتون بهشت التماس دعا حاجاتتون روا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا