💟 #حکایت
✅آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
✅چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
✅يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🔸🔹🔸حکایت🔸🔹🔸
💠در کمک به فقرا مراقب این مسأله باشیم💠
🔷 حضرت علامه آیت الله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی قدّس الله نفسه الزکیه
💎 در اوقاتى كه در نجف أشرف به تحصيل اشتغال داشتم، عصر پنجشنبه اى بود كه براى زيارت اهل قبور به وادى السّلام رفتم. در بين قبرها كه مىگرديدم، برخورد كردم به مرحوم آيه الله آقاى حاج شيخ آقا بزرگ طهرانى ... و سلام كردم، با يكديگر فاتحه ميخوانديم و ميرفتيم ... در راه فرمود:
💎 من طفل بودم و منزل ما در طهران، پامنار بود، و چند روز بود كه مادر بزرگ من يعنى مادر پدر من از دنيا رفته بود و مجالس ترحيم برقرار شده و خاتمه يافته بود. يك روز مادر من در منزل آلبالو پلو پخته بود.
💎 هنگام ظهر يك سائلى در كوچه سؤال ميكرد و مادر هم كه در مطبخ مشغول طبخ بود صداى سائل را شنيد و براى خيرات به روح مادر بزرگ من كه مادر شوهرش بوده و تازه از دنيا رحلت كرده بود ميخواهد مقدارى از غذا به سائل بدهد ولى ظرف تميز در دسترس نبوده، به عجله براى آنكه سائل از در منزل ردّ نشود مقدارى از آن آلبالو پلو را در طاس حمّام كه در دسترس بود ريخته و به سائل ميدهد، و از اين موضوع كسى خبر نداشت.
💎 نيمه شب پدر من از خواب بيدار شده و مادر مرا بيدار كرد و گفت: امروز چه كار كردى؟ چه كار كردى؟ مادرم گفت: نمىدانم!
💎 پدرم گفت: الآن مادرم را در خواب ديدم و بمن گفت: من از عروس خودم گله دارم، امروز آبروى مرا در نزد مردگان برد؛ غذاى مرا در طاس حمّام فرستاد.تو چه كار كرده اى؟
💎 مادرم مىگفت: هر چه فكر كردم چيزى بنظر نيامد، ناگهان متوجّه شدم كه اين آلبالو پلو را به سائل چون به قصد هديّه براى روح تازه گذشته داده ام و در آن عالم غذاى آن مرحومه بوده است، چون بصورت نامطلوبى به سائل داده شده است، به همان طريق آن را در عالم ملكوت براى مادر شوهرم برده اند و او از اين كار گله مند است.
💎 آرى، او شِكوه دارد كه چرا غذاى مرا كه صورت مُلكى اش آلبالو پلو به سائل است و صورت ملكوتى اش يك طبق نور است كه براى روان متوفّى مىبرند، در طاس حمّام ريخته! و اهانت به سائل، اهانت به روح متوفّى بوده است.
⚠️ هر احسانى كه انسان ميخواهد بكند بايد با كمال احترام و بزرگداشت سائل و فقير، و با توقير و تجليل آنها انجام يابد.
📚 معادشناسی ج 1 ص 188
#حکایت
#خیرات_برای_اموات
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌹رؤیای صادقۀ ملامحمدتقی مجلسی رحمةالله علیه🌹
🍃 مرحوم مجلسى مى فرمايد که: در أوائل سنّ خود مايل بودم که نماز شب بخوانم، لکن قضاء بر ذمّه من بود، به واسطه آن احتياط مى کردم.
🍃 خدمت شيخ بهائى رحمه الله عرض نمودم، فرمودند: وقت سحر نماز قضاء بخوان سيزده رکعت. لکن در نفسم چيزى بود که نافله خصوصيّت دارد...
🍃 شبى از شبها بالاى سطح خانه خود بين نوم و يقظه بودم، حضرت قبلة الْبَرِيَّة امام المسلمين حجّة الله على العالمين عجّل اللهُ فَرَجَه و سَهَّلَ مَخْرَجَه را ديدم در بازار خربزه فروشان اصفهان در جنب مسجد جامع.
🍃 با کمال شوق و شعف خدمت سراسر شرافت آن بزرگوار عاليمقدار- عليه الصّلاة و السّلام- رسيدم، و از مسائلى سؤال نمودم که از جمله آن مسائل خواندن نماز شب بود که سؤال نمودم فرمودند: بخوان!
🍃 بعد عرض نمودم: يا بن رسول الله صَلَّى اللَّهُ عَليْهِ و آله هميشه دستم به شما نمى رسد! کتابى به من بدهيد که بر آن عمل نمايم!
🍃 فرمودند: برو از آقا محمّد تَاجَا کتاب بگير! گويا من مى شناختم او را. رفتم و کتاب را از او گرفتم، و مشغول به خواندن آن بودم و مى گريستم.
🍃 يک دفعه از خواب بيدار شدم، ديدم در بالاى سطح خانه خود هستم. کمال حُزن و غُصّه بر من روى داد.
🍃 در ذهنم گذشت که: محمّد تَاجَا همان شيخ بهائى است. و تاج هم از بابت رياست شريعت است.
🍃 چون صبح شد وضو گرفتم و نماز صبح خواندم. خدمت ايشان رفتم. ديدم شيخ در مَدْرَس خود با سيّد ذو الفقار علىّ جُرْفَادِقانى (گلپايگانى) مشغول به مقابله صحيفه است.
🍃 بعد از فراغ از مقابله، کيفيّت حال را عرض نمودم. فرمودند: انشاء الله به آن مطلبى که قصد داريد خواهيد رسيد...
🍃 آنگه محلّى که حضرت- عليه الصّلوة و السّلام- را در آنجا ديدم بود، از باب شوق خود را بدانجا رسانيدم؛ در آنجا ملاقات نمودم آقا حسن تَاجَا را که مى شناختم.
🍃 مرا که ديد گفت: مُلَّا محمّد تقى! من از دست طلبه ها در تنگ هستم. کتاب از من مى گيرند پس نمى دهند. بيا برويم در خانه بعضى از کتب که موقوفه مرحوم آقا قدير هست، به تو بدهم!
🍃 مرا برد. در آنجا بر دَر اطاق، در را باز نمود، گفت: هر کتابى که مى خواهى بردار! دست زدم و کتابى برداشتم.
🍃 نظر نمودم ديدم کتابى است که حضرت حجّة الله روحى فداه ديشب به من مرحمت فرموده بودند.
🍃 ديدم که صحيفه سجّاديّه است مشغول شدم به گريه و برخاستم. گفت: ديگر بردار! گفتم: همين کتاب کفايت مى کند. پس شروع نمودم در تصحيح و مقابله و تعليم مردم.
📚 «امام شناسی» ج 15 ص 50 از «شرح صحیفۀ سجّادیة» آیةالله مدرسی چهاردهی
#حکایت
#صحیفه_سجادیه
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#حکایت
🔹مردی از دیوانهای پرسید: اسم اعظم خدا را میدانی؟؟
🔻دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمیتوان گفت!!
🔹مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟؟
🔻دیوانه گفت:
در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید، من می گشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم!
از آنجا بود که دانستم؛ نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!!!
🚫نشود روزی بیاییم؛ دین و ایمان خودرا برای خوردن چند لقمه نانی بفروشیم❗️
📕مصیبت نامهی عطار نیشابوری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#حکایت
🔹مردی از دیوانهای پرسید: اسم اعظم خدا را میدانی؟؟
🔻دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمیتوان گفت!!
🔹مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟؟
🔻دیوانه گفت:
در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید، من می گشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم!
از آنجا بود که دانستم؛ نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!!!
🚫نشود روزی بیاییم؛ دین و ایمان خودرا برای خوردن چند لقمه نانی بفروشیم❗️
📕مصیبت نامهی عطار نیشابوری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#حکایت
💠معامله خانه، خریدار جعفر صادق فروشنده همسایه
⬅️ استاد انصاریان:
🔻امام صادق(ع) به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ دیوار به دیوار ما می خواهد خانه خود را بفروشد، صدایش کن تا بیاید. امام به او فرمودند: شنیدم می خواهی خانه ات را بفروشی! عرض کرد: بله یابن رسول الله. گفت: چند؟ گفت: کارشناس ها خانهٔ من را چهل هزار درهم قیمت کرده اند.
🔻امام فرمودند: چند گفته ای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بی انصافی نیست؟ گفت: نه یابن رسول الله، عین انصاف است؛ خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصت هزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه چهل هزار درهم می ارزد.
امام فرمودند: خب خانه ات را به من بفروش. گفت: پول نمی خواهم و کلیدش را الآن می آورم.
🔻فرمودند: نه، ما با مردم حساب و معامله بی پولی نداریم، چند؟ گفت: همان چهل هزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایه ات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش. غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلان کس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن!
🔻علت این هم که می خواهم بفروشم، بدهکار هستم. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. سپس امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این هم پول خانه، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه را به این شخص واگذار کرد گفت: آقا، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟
🔻فرمودند: ما بی تفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما به خاطر همسایگی من، شصت هزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ هم پول ها برای تو و هم خانه برای تو.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#حکایت
🔸حکایتی زیبا و تاثیر گذار از شیخ حسین انصاریان
⬅️روزی حضرت موسی (ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم
ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند.
حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم.
ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است.
هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟!
ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمانها.
فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.
فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
#حکایت
"احتـرام بـه همســر"
🍃 فرزند آیتالله فاطمینیا نقل میکند: روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند.....!
گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیدهام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است....
جواب دادند: اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را......!
در خانهای که آدمها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچهها نمیتوانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت.....!
🍃❤️❤️🍃🍃🍃🍃🍃🍃