#داستان_کوکانه
تولدِمامان بزرگ🌹
هوا خیلی سرد شده بود.
همه خانه بابابزرگ ومامان بزرگ جمع بودند.
بچه ها توی اتاق باهم بازی می کردندو
مامان ها توی اشپزخونه غذا می پختند .
باباها هنوز نیامده بودند.
صدای زنگ در امد.
مریم از همه زودتر رفت در را باز کرد.
وبه بابا بزرگ سلام کرد.
بابابزرگ با خوشحالی جواب سلامش را داد واورا بوسید.
توی دستِ بابابزرگ یک جعبه کیک بود.
ویک جعبه بزرگ.
بچه ها همه امدند وسلام کردند وبابابزرگ یکی یکی جوابشان را دادو انها را بوسید.
فقط علی هنوز داشت ماشین بازی می کرد.
وقتی بابابزرگ می خواست بنشیند
مریم سریع براش پشتی اورد.
وکنارش نشست.
بابابزرگ دستش را توی جیبش برد ویک مشت نخود وکشمش در اورد.
حالا زهرا وزهره هم امدند.
ولی علی هنوز داشت ماشین بازی می کرد.
بابا وعمو هم امدند .
بازهم دخترها دویدند جلوی در وسلام کردند.
وبازهم علی نیامد.
موقع شام مامان علی را صدا زد.
وگفت:علی جان بیا غذا بخور.
ولی علی نمی امد.
مامان به اتاق رفت.
وگفت :پسرم چرا نمی ایی؟
علی گفت: من خجالت می کشم .
اخه به بابابزرگ وبابا وعمو سلام نکردم.
مامان.گفت:عیب نداره .الان باهم می ریم بهشون سلام کن.
بعد از شام.
کیک تولدِ مامان بزرگ را اوردند.
ِهمه دورِ مامان بزرگ نشستند وبراش تولدت مبارک خواندند.
مامان بزرگ خیلی خوشحال بود.شمع ها را فوت کردو کیک را برید. همه باهم کیک خوردند.
وبعد کادوهای مامان بزرگ را دادند.
اما بابابزرگ رفت وجعبه بزرگ را اورد.
وقتی درِ جعبه را باز کرد همه تعجب کردند.
بابابزرگ برای همه کادو خریده بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کوکانه
کتابِ داستان🌹
محمد تازه رفته بود کلاس دوم
و می توانست کتاب داستان بخواند.
هر روز موقع مدرسه رفتن بابا به او پولِ تو جیبی می داد. ومامان برایش لقمه نان و پنیر وگردو می گذاشت .
یک روز که از مدرسه برمی گشت.
چشمش به کتابی باجلد زیبا افتاد.از پشتِ شیشه مغازه آن را خوب نگاه کرد.
جلدِ زیبایی داشت.
با خود گفت:حتما داستانِ زیبایی هم دارد.
وارد مغازه شد و از فروشنده قیمتش را پرسید.
فروشنده گفت :این کتاب در خودش چند داستان زیبا از شاهنامه دارد.
وقیمتش بالا است.
محمد خیلی دلش می خواست آن کتاب را بخرد. ولی پولش خیلی کم بود.
او تصمیم گرفت تا پول هایش را جمع کند تا بتواند آن کتاب را بخرد.
ولی با پولی که هر روز از بابا می گرفت باید حالاحالا صبر می کرد.
ولی تصمیمش را گرفت. از آن روز به بعد
پولش را جمع کرد وفقط نان وپنیروگردو اش می خورد.
وقتی بچه ها خوراکی های مختلف می خریدند ومی خوردند.
محمد فقط نگاه می کرد.
بعد از گذشتنِ دوهفته بالاخره پولش به اندازه ای که می خواست رسید.
وآن روز باخوشحالی رفت وکتاب را خرید.
وبا خواندنِ داستان های آن خیلی خوشحال تر شد.
حالا دیگه فهمیده بود که خیلی راحت می تواند خوراکی هایی را که زود تمام می شوند را نخرد
وبه جای آن چیزهایی را بخرد که برای همیشه می مانند .
ومی تواند هم خودش وهم دیگران از آن استفاده کنند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کوکانه
کتابِ داستان🌹
محمد تازه رفته بود کلاس دوم
و می توانست کتاب داستان بخواند.
هر روز موقع مدرسه رفتن بابا به او پولِ تو جیبی می داد. ومامان برایش لقمه نان و پنیر وگردو می گذاشت .
یک روز که از مدرسه برمی گشت.
چشمش به کتابی باجلد زیبا افتاد.از پشتِ شیشه مغازه آن را خوب نگاه کرد.
جلدِ زیبایی داشت.
با خود گفت:حتما داستانِ زیبایی هم دارد.
وارد مغازه شد و از فروشنده قیمتش را پرسید.
فروشنده گفت :این کتاب در خودش چند داستان زیبا از شاهنامه دارد.
وقیمتش بالا است.
محمد خیلی دلش می خواست آن کتاب را بخرد. ولی پولش خیلی کم بود.
او تصمیم گرفت تا پول هایش را جمع کند تا بتواند آن کتاب را بخرد.
ولی با پولی که هر روز از بابا می گرفت باید حالاحالا صبر می کرد.
ولی تصمیمش را گرفت. از آن روز به بعد
پولش را جمع کرد وفقط نان وپنیروگردو اش می خورد.
وقتی بچه ها خوراکی های مختلف می خریدند ومی خوردند.
محمد فقط نگاه می کرد.
بعد از گذشتنِ دوهفته بالاخره پولش به اندازه ای که می خواست رسید.
وآن روز باخوشحالی رفت وکتاب را خرید.
وبا خواندنِ داستان های آن خیلی خوشحال تر شد.
حالا دیگه فهمیده بود که خیلی راحت می تواند خوراکی هایی را که زود تمام می شوند را نخرد
وبه جای آن چیزهایی را بخرد که برای همیشه می مانند .
ومی تواند هم خودش وهم دیگران از آن استفاده کنند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کوکانه
شب امتحان🌹
سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد.
مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور."
سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام."
به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ای انداخت. با ذوق به دستگاه پلی اسیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد.
مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم."
سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم."
مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر."
صدای بسته شدن در که آمد، سینا با خوشحالی، نفسِ راحتی کشید و غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت.
صدای باز شدن در به گوشش رسید. مادر گفت:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟"
سینا حواسش به بازی بود.
مادر به اتاق آمد. نگاهی به سینا اندخت و گفت:"مشق هات را نوشتی؟"
سینا گفت:"الان می نویسم."
مادر با ناراحتی، دستگاه را خاموش کرد.
دست سینا را گرفت و به آشپزخانه رفت.
سینا با عصبانیت گفت:"مامان تازه به جاهای خوبش رسیدم. بذار بازی کنم."
مادر گفت:" بسه سینا. تکلیفت مانده. وای غذا هم نخوردی."
با اصرار غذا را به اوداد و کیفش را آورد. سینا تازه یادش افتاد که امتحان دارد.
کتابش را برداشت. تا درس بخواند.
مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت.
وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابیده بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کوکانه
شب امتحان🌹
سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد.
مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور."
سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام."
به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ای انداخت. با ذوق به دستگاه پلی اسیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد.
مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم."
سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم."
مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر."
صدای بسته شدن در که آمد، سینا با خوشحالی، نفسِ راحتی کشید و غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت.
صدای باز شدن در به گوشش رسید. مادر گفت:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟"
سینا حواسش به بازی بود.
مادر به اتاق آمد. نگاهی به سینا اندخت و گفت:"مشق هات را نوشتی؟"
سینا گفت:"الان می نویسم."
مادر با ناراحتی، دستگاه را خاموش کرد.
دست سینا را گرفت و به آشپزخانه رفت.
سینا با عصبانیت گفت:"مامان تازه به جاهای خوبش رسیدم. بذار بازی کنم."
مادر گفت:" بسه سینا. تکلیفت مانده. وای غذا هم نخوردی."
با اصرار غذا را به اوداد و کیفش را آورد. سینا تازه یادش افتاد که امتحان دارد.
کتابش را برداشت. تا درس بخواند.
مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت.
وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابیده بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کوکانه
شب امتحان🌹
سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد.
مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور."
سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام."
به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ای انداخت. با ذوق به دستگاه پلی اسیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد.
مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم."
سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم."
مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر."
صدای بسته شدن در که آمد، سینا با خوشحالی، نفسِ راحتی کشید و غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت.
صدای باز شدن در به گوشش رسید. مادر گفت:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟"
سینا حواسش به بازی بود.
مادر به اتاق آمد. نگاهی به سینا اندخت و گفت:"مشق هات را نوشتی؟"
سینا گفت:"الان می نویسم."
مادر با ناراحتی، دستگاه را خاموش کرد.
دست سینا را گرفت و به آشپزخانه رفت.
سینا با عصبانیت گفت:"مامان تازه به جاهای خوبش رسیدم. بذار بازی کنم."
مادر گفت:" بسه سینا. تکلیفت مانده. وای غذا هم نخوردی."
با اصرار غذا را به اوداد و کیفش را آورد. سینا تازه یادش افتاد که امتحان دارد.
کتابش را برداشت. تا درس بخواند.
مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت.
وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابیده بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کوکانه
تولدِمامان بزرگ🌹
هوا خیلی سرد شده بود.
همه خانه بابابزرگ ومامان بزرگ جمع بودند.
بچه ها توی اتاق باهم بازی می کردندو
مامان ها توی اشپزخونه غذا می پختند .
باباها هنوز نیامده بودند.
صدای زنگ در امد.
مریم از همه زودتر رفت در را باز کرد.
وبه بابا بزرگ سلام کرد.
بابابزرگ با خوشحالی جواب سلامش را داد واورا بوسید.
توی دستِ بابابزرگ یک جعبه کیک بود.
ویک جعبه بزرگ.
بچه ها همه امدند وسلام کردند وبابابزرگ یکی یکی جوابشان را دادو انها را بوسید.
فقط علی هنوز داشت ماشین بازی می کرد.
وقتی بابابزرگ می خواست بنشیند
مریم سریع براش پشتی اورد.
وکنارش نشست.
بابابزرگ دستش را توی جیبش برد ویک مشت نخود وکشمش در اورد.
حالا زهرا وزهره هم امدند.
ولی علی هنوز داشت ماشین بازی می کرد.
بابا وعمو هم امدند .
بازهم دخترها دویدند جلوی در وسلام کردند.
وبازهم علی نیامد.
موقع شام مامان علی را صدا زد.
وگفت:علی جان بیا غذا بخور.
ولی علی نمی امد.
مامان به اتاق رفت.
وگفت :پسرم چرا نمی ایی؟
علی گفت: من خجالت می کشم .
اخه به بابابزرگ وبابا وعمو سلام نکردم.
مامان.گفت:عیب نداره .الان باهم می ریم بهشون سلام کن.
بعد از شام.
کیک تولدِ مامان بزرگ را اوردند.
ِهمه دورِ مامان بزرگ نشستند وبراش تولدت مبارک خواندند.
مامان بزرگ خیلی خوشحال بود.شمع ها را فوت کردو کیک را برید. همه باهم کیک خوردند.
وبعد کادوهای مامان بزرگ را دادند.
اما بابابزرگ رفت وجعبه بزرگ را اورد.
وقتی درِ جعبه را باز کرد همه تعجب کردند.
بابابزرگ برای همه کادو خریده بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون