#دورهمی-سیزدهم
شغل پدر🌹
سارا و مریم با هم وارد کلاس شدند.
بچه ها به عکس ها و بادبادک های زیبایی که به در و دیوار چسبانده بودند، نگاه می کردند.
کلاس خیلی زیبا شده بود.
خانم معلم چند ضربه به در زد و وارد شد.
در دستش شاخه های گلِ رز بود.
با لبخند به قیافه های خندانِ بچه ها نگاه کرد.
سلام داد و به هر کدام یک شاخه گل داد.
بعد کنار تابلو رفت و به بچه ها گفت:
-خب، خانم های خوشگل، حالتون خوبه؟
به کلاس اول خوش آمدید. من محمدی هستم.
ده سال می شه که معلم کلاس اولم.
دوست دارم امروز با هم آشنا بشیم.
خب از همین جا شروع می کنیم. شما اسمت رو بگو. و بگو شغل پدرت چیه؟
از ردیف اول، دخترکی بلند شد. همه به او نگاه کردند.
دخترک نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
-من، فاطمه هستم. مامانم هم زهرا خانم و بابا علی آقا.
خانم معلم گفت:
-خب شغل پدرت چیه؟
فاطمه گفت:
- پدرم، راستش پدرم پیش ما نیست. رفته جنگ آدم بدا.
مامانم می گه که اون مدافع حرمه.
نمی دونم یعنی چی.
خانم معلم گفت:
-آفرین، چقدر پدرت شجاعه.
بعد به بچه ها گفت:
-بچه ها برادر من هم مدافع حرمه. رفته با دشمن ها بجنگه تا مردم را اذیت نکنند.
مدافعان حرم خیلی شجاع هستند.
همه برای مدافعان حرم کف زدند.
بعد، از بقیه بچه ها یکی یکی شغل پدرهایشان را پرسید.
نوبت سارا که شد، سرش را پایین انداخت و جواب نداد. مریم گفت:
-سارا بگو دیگه.
ولی او باز هم چیزی نگفت.
خانم معلم به او گفت که کنارش بیاید.
بعد گفت:
-اگر دلت نمی خواد شغل پدرت رو نگو.
ولی من خوشحال می شم بدونم.
سارا سرش را بلند کرد و گفت:
-آخه پدر من مدافع حرم نیست.
اون یه نویسنده است. که زندگی مدافعان حرم رو می نویسه. ولی خودش...
خانم معلم گفت:
-آفرین به پدرت. چقدر کار مهمی انجام می ده.
یادم باشه حتما بگم زندگی برادر منم بنویسه. حتما برادرم خوشحال می شه.
سارا با شادمانی از معلم اجازه گرفت و سر جایش نشست.
بچه ها به گفته معلم برای پدر سارا کف زدند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دورهمی-سیزدهم
شغل پدر🌹
سارا و مریم با هم وارد کلاس شدند.
بچه ها به عکس ها و بادبادک های زیبایی که به در و دیوار چسبانده بودند، نگاه می کردند.
کلاس خیلی زیبا شده بود.
خانم معلم چند ضربه به در زد و وارد شد.
در دستش شاخه های گلِ رز بود.
با لبخند به قیافه های خندانِ بچه ها نگاه کرد.
سلام داد و به هر کدام یک شاخه گل داد.
بعد کنار تابلو رفت و به بچه ها گفت:
-خب، خانم های خوشگل، حالتون خوبه؟
به کلاس اول خوش آمدید. من محمدی هستم.
ده سال می شه که معلم کلاس اولم.
دوست دارم امروز با هم آشنا بشیم.
خب از همین جا شروع می کنیم. شما اسمت رو بگو. و بگو شغل پدرت چیه؟
از ردیف اول، دخترکی بلند شد. همه به او نگاه کردند.
دخترک نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
-من، فاطمه هستم. مامانم هم زهرا خانم و بابا علی آقا.
خانم معلم گفت:
-خب شغل پدرت چیه؟
فاطمه گفت:
- پدرم، راستش پدرم پیش ما نیست. رفته جنگ آدم بدا.
مامانم می گه که اون مدافع حرمه.
نمی دونم یعنی چی.
خانم معلم گفت:
-آفرین، چقدر پدرت شجاعه.
بعد به بچه ها گفت:
-بچه ها برادر من هم مدافع حرمه. رفته با دشمن ها بجنگه تا مردم را اذیت نکنند.
مدافعان حرم خیلی شجاع هستند.
همه برای مدافعان حرم کف زدند.
بعد، از بقیه بچه ها یکی یکی شغل پدرهایشان را پرسید.
نوبت سارا که شد، سرش را پایین انداخت و جواب نداد. مریم گفت:
-سارا بگو دیگه.
ولی او باز هم چیزی نگفت.
خانم معلم به او گفت که کنارش بیاید.
بعد گفت:
-اگر دلت نمی خواد شغل پدرت رو نگو.
ولی من خوشحال می شم بدونم.
سارا سرش را بلند کرد و گفت:
-آخه پدر من مدافع حرم نیست.
اون یه نویسنده است. که زندگی مدافعان حرم رو می نویسه. ولی خودش...
خانم معلم گفت:
-آفرین به پدرت. چقدر کار مهمی انجام می ده.
یادم باشه حتما بگم زندگی برادر منم بنویسه. حتما برادرم خوشحال می شه.
سارا با شادمانی از معلم اجازه گرفت و سر جایش نشست.
بچه ها به گفته معلم برای پدر سارا کف زدند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دورهمی-شانزدهم
ماهی عید 🌹
بازار خیلی شلوغ بود. همه در حال خرید عید بودند.
امید با لبخند به ماهی هایی که توی ظرف شیشه ای بازی می کردند نگاه می کرد.
مادر نزدیک شد و گفت:
-امید جان، چی شد. بالاخره انتخاب کردی؟
امید انگشتش را به ظرف شیشه ای چسباند و گفت:
-مامان، ببین این یکی بزرگتره. ولی این دُمش خیلی قشنگه.
مادر گفت:
-بله، درسته، ولی ما باید یکی را انتخاب کنیم.
امید گفت:
-مامان این بزرگه را بگیریم.
مادر به فروشنده گفت، تا ماهی را که امید انتخاب کرده، بیرون بیاورد.
فروشنده ماهی را در تنگی انداخت و به دست امید داد.
او با خوشحالی به ماهی قرمز نگاه کرد.
مادر گفت:
-خب، دیگه بریم خونه.
امید نگاهش به ماهی بود.
از مادرش پرسید:
- مامان جان، چرا ماهی ها دست ندارند؟
مادر گفت:
-خب اونا فقط شنا می کنند. باله که دارند.
امید گفت:
- خب غذا چطوری می خورند؟
مادر گفت:
-امید جان، خدایی که اونها را آفریده، فکر همه جا رو کرده. نگران نباش.
به ایستگاه اتوبوس رسیدند. هر دو روی نیمکت منتظر اتوبوس نشستند.
امید حواسش به ماهی بود.
صدای بچه ای را شنید که کمک می خواست. سرش را بلند کرد.
با تعجب دید که او یک دست ندارد.
مادر با مهربانی او را کنار خود نشاند. لقمه ای از کیفش بیرون آورد و به او داد.
امید پرسید:
-مامان این بچه بدون دست چه کار می کنه؟
مادر گفت:
-ما او را با خود به بهزیستی می بریم.
آنجا از او نگهداری می کنند.
اگر خوب درس بخواند، حتما آینده ی خوبی خواهد داشت.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دورهمی-یازدهم.
تنها بازی نکن🌹
ریحانه کنارِ مادرش نشست. صدای قیرچ قیرچ چرخ خیاطیِ مادر را دوست داشت. تشک عروسکش را پهن کرد و آن را رویش گذاشت.
دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
-مامان جون، کِی میای بازی کنیم.
مادر با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-عزیزم این لباس رو باید تا عصر آماده کنم.
دیدی که صاحبش زنگ زد و گفت میاد دنبالش. خودت بازی کن.
ریحانه بغض کرد و گفت:
-خسته شدم. همه اش تنهایی بازی کنم.
مادر صدایش را نشنید.
ریحانه به عروسکش نگاه کرد. چشمانش را بسته بود و راحت خوابیده بود.
او هم سرش را روی بالش عروسکش گذاشت و مثل او چشمانش را بست.
با خودش گفت:
-کاش بابا به آسمان نمی رفت. همه چیز برایمان می خرید. و مادر مجبور نبود خیاطی کند.
با من بازی می کرد.
یک دفعه درِ جعبه سوزن نخ باز شد. سنجاق قفلی و بچه هایش بیرون پریدند. سنجاق قفلی گفت:
-غصه نخور. ما هستیم. بیا با ما بازی کن.
ریحانه خندید و گفت:
-چی بازی؟
سنجاق قفلی گفت:
-طناب بازی. من و بچه هام همیشه طناب بازی می کنیم.
ریحانه گفت:
-من فقط عروسک بازی بلدم.
سنجاقک ها پریدند وسط و گفتند:
-کاری نداره. ما بهت یاد می دیم.
ببین اینجا پارکِ ماست.
بعد سنجاق قفلی سر نخ را کشید و گفت:
-اینم طنابِ ما. بچه ها با هم بپرید.
سنجاقک ها دست همدیگر را گرفتند و با هم پریدند. دگمه زرد هم از ته جا نخ سوزنی بیرون آمد و گفت:
-منم بازی.
ریحانه گفت:
-چقدر شکلِ خورشیدی.
سنجاقک ها می پریدند و آواز می خواندند.
ریحانه هم با آن ها آواز می خواند.
(شمع وگل و پروانه.
دگمه و سنجاق و ریحانه.
بابا کجاست تو آسمون.
مامان می دوزه برامون
لباس های قشنگ قشنگ
می پوشیم، زبر و زرنگ )
وقتی چشمهایش را باز کرد. هنوز لبخند روی لبهایش بود. و شعر را برای خودش می خواند.
با خودش گفت:
-دیگه تنها بازی نمی کنم.
جعبه نخ و سوزن را برداشت و درش را باز کرد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دورهمی-یازدهم.
تنها بازی نکن🌹
ریحانه کنارِ مادرش نشست. صدای قیرچ قیرچ چرخ خیاطیِ مادر را دوست داشت. تشک عروسکش را پهن کرد و آن را رویش گذاشت.
دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
-مامان جون، کِی میای بازی کنیم.
مادر با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-عزیزم این لباس رو باید تا عصر آماده کنم.
دیدی که صاحبش زنگ زد و گفت میاد دنبالش. خودت بازی کن.
ریحانه بغض کرد و گفت:
-خسته شدم. همه اش تنهایی بازی کنم.
مادر صدایش را نشنید.
ریحانه به عروسکش نگاه کرد. چشمانش را بسته بود و راحت خوابیده بود.
او هم سرش را روی بالش عروسکش گذاشت و مثل او چشمانش را بست.
با خودش گفت:
-کاش بابا به آسمان نمی رفت. همه چیز برایمان می خرید. و مادر مجبور نبود خیاطی کند.
با من بازی می کرد.
یک دفعه درِ جعبه سوزن نخ باز شد. سنجاق قفلی و بچه هایش بیرون پریدند. سنجاق قفلی گفت:
-غصه نخور. ما هستیم. بیا با ما بازی کن.
ریحانه خندید و گفت:
-چی بازی؟
سنجاق قفلی گفت:
-طناب بازی. من و بچه هام همیشه طناب بازی می کنیم.
ریحانه گفت:
-من فقط عروسک بازی بلدم.
سنجاقک ها پریدند وسط و گفتند:
-کاری نداره. ما بهت یاد می دیم.
ببین اینجا پارکِ ماست.
بعد سنجاق قفلی سر نخ را کشید و گفت:
-اینم طنابِ ما. بچه ها با هم بپرید.
سنجاقک ها دست همدیگر را گرفتند و با هم پریدند. دگمه زرد هم از ته جا نخ سوزنی بیرون آمد و گفت:
-منم بازی.
ریحانه گفت:
-چقدر شکلِ خورشیدی.
سنجاقک ها می پریدند و آواز می خواندند.
ریحانه هم با آن ها آواز می خواند.
(شمع وگل و پروانه.
دگمه و سنجاق و ریحانه.
بابا کجاست تو آسمون.
مامان می دوزه برامون
لباس های قشنگ قشنگ
می پوشیم، زبر و زرنگ )
وقتی چشمهایش را باز کرد. هنوز لبخند روی لبهایش بود. و شعر را برای خودش می خواند.
با خودش گفت:
-دیگه تنها بازی نمی کنم.
جعبه نخ و سوزن را برداشت و درش را باز کرد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دورهمی-یازدهم.
تنها بازی نکن🌹
ریحانه کنارِ مادرش نشست. صدای قیرچ قیرچ چرخ خیاطیِ مادر را دوست داشت. تشک عروسکش را پهن کرد و آن را رویش گذاشت.
دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
-مامان جون، کِی میای بازی کنیم.
مادر با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-عزیزم این لباس رو باید تا عصر آماده کنم.
دیدی که صاحبش زنگ زد و گفت میاد دنبالش. خودت بازی کن.
ریحانه بغض کرد و گفت:
-خسته شدم. همه اش تنهایی بازی کنم.
مادر صدایش را نشنید.
ریحانه به عروسکش نگاه کرد. چشمانش را بسته بود و راحت خوابیده بود.
او هم سرش را روی بالش عروسکش گذاشت و مثل او چشمانش را بست.
با خودش گفت:
-کاش بابا به آسمان نمی رفت. همه چیز برایمان می خرید. و مادر مجبور نبود خیاطی کند.
با من بازی می کرد.
یک دفعه درِ جعبه سوزن نخ باز شد. سنجاق قفلی و بچه هایش بیرون پریدند. سنجاق قفلی گفت:
-غصه نخور. ما هستیم. بیا با ما بازی کن.
ریحانه خندید و گفت:
-چی بازی؟
سنجاق قفلی گفت:
-طناب بازی. من و بچه هام همیشه طناب بازی می کنیم.
ریحانه گفت:
-من فقط عروسک بازی بلدم.
سنجاقک ها پریدند وسط و گفتند:
-کاری نداره. ما بهت یاد می دیم.
ببین اینجا پارکِ ماست.
بعد سنجاق قفلی سر نخ را کشید و گفت:
-اینم طنابِ ما. بچه ها با هم بپرید.
سنجاقک ها دست همدیگر را گرفتند و با هم پریدند. دگمه زرد هم از ته جا نخ سوزنی بیرون آمد و گفت:
-منم بازی.
ریحانه گفت:
-چقدر شکلِ خورشیدی.
سنجاقک ها می پریدند و آواز می خواندند.
ریحانه هم با آن ها آواز می خواند.
(شمع وگل و پروانه.
دگمه و سنجاق و ریحانه.
بابا کجاست تو آسمون.
مامان می دوزه برامون
لباس های قشنگ قشنگ
می پوشیم، زبر و زرنگ )
وقتی چشمهایش را باز کرد. هنوز لبخند روی لبهایش بود. و شعر را برای خودش می خواند.
با خودش گفت:
-دیگه تنها بازی نمی کنم.
جعبه نخ و سوزن را برداشت و درش را باز کرد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دورهمی-یازدهم.
تنها بازی نکن🌹
ریحانه کنارِ مادرش نشست. صدای قیرچ قیرچ چرخ خیاطیِ مادر را دوست داشت. تشک عروسکش را پهن کرد و آن را رویش گذاشت.
دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
-مامان جون، کِی میای بازی کنیم.
مادر با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-عزیزم این لباس رو باید تا عصر آماده کنم.
دیدی که صاحبش زنگ زد و گفت میاد دنبالش. خودت بازی کن.
ریحانه بغض کرد و گفت:
-خسته شدم. همه اش تنهایی بازی کنم.
مادر صدایش را نشنید.
ریحانه به عروسکش نگاه کرد. چشمانش را بسته بود و راحت خوابیده بود.
او هم سرش را روی بالش عروسکش گذاشت و مثل او چشمانش را بست.
با خودش گفت:
-کاش بابا به آسمان نمی رفت. همه چیز برایمان می خرید. و مادر مجبور نبود خیاطی کند.
با من بازی می کرد.
یک دفعه درِ جعبه سوزن نخ باز شد. سنجاق قفلی و بچه هایش بیرون پریدند. سنجاق قفلی گفت:
-غصه نخور. ما هستیم. بیا با ما بازی کن.
ریحانه خندید و گفت:
-چی بازی؟
سنجاق قفلی گفت:
-طناب بازی. من و بچه هام همیشه طناب بازی می کنیم.
ریحانه گفت:
-من فقط عروسک بازی بلدم.
سنجاقک ها پریدند وسط و گفتند:
-کاری نداره. ما بهت یاد می دیم.
ببین اینجا پارکِ ماست.
بعد سنجاق قفلی سر نخ را کشید و گفت:
-اینم طنابِ ما. بچه ها با هم بپرید.
سنجاقک ها دست همدیگر را گرفتند و با هم پریدند. دگمه زرد هم از ته جا نخ سوزنی بیرون آمد و گفت:
-منم بازی.
ریحانه گفت:
-چقدر شکلِ خورشیدی.
سنجاقک ها می پریدند و آواز می خواندند.
ریحانه هم با آن ها آواز می خواند.
(شمع وگل و پروانه.
دگمه و سنجاق و ریحانه.
بابا کجاست تو آسمون.
مامان می دوزه برامون
لباس های قشنگ قشنگ
می پوشیم، زبر و زرنگ )
وقتی چشمهایش را باز کرد. هنوز لبخند روی لبهایش بود. و شعر را برای خودش می خواند.
با خودش گفت:
-دیگه تنها بازی نمی کنم.
جعبه نخ و سوزن را برداشت و درش را باز کرد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#اطلاعیه
چهارمین #دورهمی خواهران تنهامسیری شهریار
در امامزاده اسماعیل (علیه السلام) شهریار
فردا دوشنبه ۵ دی
ساعت ۱۵
با تدریس طرح جامع تنهامسیر
و مشاوره رایگان
منتظر حضور شما خواهران گرامی هستیم
@asraredarun
#اطلاعیه
پنجمین #دورهمی خواهران تنهامسیری شهریار
در امامزاده اسماعیل (علیه السلام) شهریار
فردا دوشنبه ۱۲ دی
ساعت ۱۵
با تدریس طرح جامع تنهامسیر
و مشاوره رایگان
منتظر حضور شما خواهران گرامی هستیم
@asraredarun
#اطلاعیه
پنجمین #دورهمی خواهران تنهامسیری شهریار
در امامزاده اسماعیل (علیه السلام) شهریار
فردا دوشنبه ۱۹ دی
ساعت ۱۵
با تدریس طرح جامع تنهامسیر
و مشاوره رایگان
توسط خانم فرجام پور
از مدرسین و مشاورین تنهامسیر ارامش
منتظر حضور شما خواهران گرامی هستیم
@asraredarun
#اطلاعیه
#دورهمی خواهران تنهامسیری شهریار
در امامزاده اسماعیل (علیه السلام) شهریار
فردا دوشنبه ۲۶ دی
ساعت ۱۵
با تدریس
🔸طرح جامع تنهامسیر
🔸پاسخ به شبهات
🔸مشاوره رایگان
توسط خانم فرجامپور🌺
از مشاورین و مدرسین تنهامسیر ارامش
🔸آشنایی با خواهران تنهامسیری
منتظر حضور شما خواهران گرامی هستیم🌺
@asraredarun
هدایت شده از خواهران سخنران تنهامسیری
#اطلاعیه
#دورهمی خواهران تنهامسیری شهریار
در امامزاده اسماعیل (علیه السلام) شهریار
فردا دوشنبه ۱۰ بهمن
ساعت ۱۵
با تدریس
🔸طرح جامع تنهامسیر
🔸پاسخ به شبهات
🔸مشاوره رایگان
توسط خانم فرجامپور🌺
از مشاورین و مدرسین تنهامسیر ارامش
🔸آشنایی با خواهران تنهامسیری
منتظر حضور شما خواهران گرامی هستیم🌺
@asraredarun