eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
..C᭄‌• 📌#تا_خدا_فاصله_ای_نیست #قسمت10 ✍🏼یه روز پدرم به مادرم گفت با احسان  #حرف بزن به حرف تو گوش
..C᭄‌• 📌 😔مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه می‌کرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه می‌کرد راه میرفت که خون قرمز رو برف‌ها رو دید روشون دراز کشید داشت برف‌ها رو به سینش میمالید و گریه می‌کرد؛ که بی‌هوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم... وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن هست کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت... ( باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا🥺) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد... همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه می‌گفت از برادر برام عزیز تر هستن... بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو  به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمی‌خوام ببینمتون من چه بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟ عموم گفت بخدا از برامون بهتر بودی ولی بخدا   و داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایده‌ای نداره... 😔مادرم گفت نمی‌بخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم.... بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از کاکم هیچ خبری نبود  مادرم  تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد... روزی‌ بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه بخونی...؟ توروخدا میشه رو به خدا ...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟ الان کجاست ؟ نشناختن یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون می‌دادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... می‌گفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....  😭پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام...... خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟ سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی می‌گفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید... 😔روزا همین طور با‌ نارحتی می‌گذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد..... بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت  که شوهرم  احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بیهوش میشد.... گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده..... ☀️با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال می‌کرد که دیدنش ولی کس نمی‌دونست.... با التماس و‌ خواهش مادرم  تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار می‌پرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم... وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟ 😭مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می.کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟ وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو عیبه همه دارن نگامون میکنن... ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد رو التماس میکرد که بهش بگه کجاست.... 📝نویسنده:حزین خوش نظر ادامه‌دارد‌... 😊 @asraredarun اسرار درون ‌