eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
با خوشحالی از دفتر استاد تهرانی بیرون آمد. که صدای کسی به گوشش خوردکه داشت با منشی صحبت می کرد. _یعنی کار تمام شد؟ _بله فرم و قرارداد را براشون بردم. _ای دادِ بیداد. پس ملکوتی چی می شه؟ خیلی به این کار احتیاج داشت. باید هزینه درمانِ مادرش را بده. _نمی دونم. صدا آشنا بودو صحبتها غریب. به طرفِ صدا برگشت. مهندس سخائی بود از اساتید دانشگاه. سلام داد و استاد جوابش را داد. خواست از دفتر بیرون برود که حسِ کنجکاوی رهایش نکرد. باید ازحرف های استاد سر در می آورد. به سمت استاد برگشت و گفت: _ببخشید استاد می شه چند لحظه وقتتون را بگیرم؟ استاد سخائی نگاهی به ساعت کرد وگفت: _بله بفرمایید. امید نگاهی به منشی انداخت که کنجکاوانه نگاهشان می کرد وگفت: _می شه لطف کنید و با من بیرون بیاید؟ استاد کیفش را برداشت و گفت: _ برای چند دقیقه وقت دارم. روبروی ساختمان فضای سبزی بود. با چند نیمکت. روی نیمکت نشستند و امید پرسید: _ببخشید من صحبتهای شما را با منشی شنیدم. ولی درست متوجه نشدم. شما در باره این پروژه صحبت می کردید؟ و برگه ها را به استاد نشان داد. استاد برگه ها ی قرار داد را گرفت. با تأسف گفت: _بله. همین پروژه که من قولش را به ملکوتی داده بودم. ولی ظاهرا انصراف داده. برام قابل قبول نیست. من می دونم که جوان شایسته ایه و توی کار خودش بی نظیره. از طرفی به خاطر هزینه درمان مادرش سخت به این پول نیازمنده. اصلا نمی تونم این قضیه را برای خودم حل کنم. چرا انصراف داده؟ امید از حرف های استاد به فکر فرو رفت. با خودش گفت:"محسنی که من دیدم؛ اصلا مثل آدم های محتاج و درمانده نبود. برعکس خیلی هم آرام و امیدوار بود" باید از کار محسن سر در می آورد. "حتما اشتباهی پیش آمده یا سوء تفاهم شده " 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
از حرف های استاد سخائی متعحب بود؛ ولی این قرارداد برایش خیلی ارزش داشت. با خوشحالی به خانه رفت و با غرور تمام، قرارداد را روی میز ناهار گذاشت. مادرش با خوشحالی نگاهی به قرارداد انداخت و گفت: _آفرین پسرم تبریک می گم. پدرش با اخم و بی توجه، به ناهار خوردنش ادامه داد. آرزویش خُرد کردنِ این مردِ مغرور بود. و اثباتِ توانایی هایش به او. پدری که هر گز روی خوشش را ندیده بود. با خشم نگاهی به او انداخت و قرار داد را برداشت و به اتاقش رفت. حتی به صدای مادرش که اورا برای خوردنِ ناهار می خواند توجه نکرد. واردِ اتاقش شد و در را پشتِ سرش بست. قرار داد را روی میز پرتاب کرد و خودش را روی تخت انداخت. کلافه دستش را لابه لای موهایش فرو برد و چشمانش را روی هم فشار داد. تمام اتفاق هایی که برایش رخ داده بود را یکی یکی مرور کرد. چقدر برای به دست آوردنِ این قراردادِ لعنتی تلاش کرده بود. ولی ذره ای هم پدرش توجه نکرد. تازه یادِ محسن افتاد و صحبتهای استاد سخائی واقعا چی درست بود؟ اگر محسن به این قرارداد و این پول احتیاج داشت، چرا آنقدر راحت قبول کرده بود که کنار بکشد. هر چه بیشتر فکرمی کرد بیشتر گیج و کلافه می شد. تا عصر روی تخت افتاد و خوابش نبرد. باید از همه چیز سر در می آورد. از جا پاشد و دوش گرفت و آماده شد. از اتاق بیرون رفت. صدای آشنایی به گوشش رسید. از پله ها پائین رفت. مادر بزرگ در سالن کنارِ مادر نشسته بود. از دیدنش خوشحال شد. همیشه مهربان و آرام بود. با چارقد سفید و تمیزی که همیشه بوی عطر گل محمدی می داد. وجودش آرامش بخش بود. به سمتش رفت و به گرمی سلام داد. خم شد وروی مادر بزرگ را بوسید. مادر بزرگ به گرمی بوسه اش را پاسخ دادو دست در گردنش انداخت. کنار ش نسشت و خوش آمد گفت. مادر بزرگ با لبخند گفت: _امید جان دلم برات تنگ شده بود. بعد تسبیحش را بالا آورد و گفت: _هر روز برای خوشبختی و عاقبت بخیری ات دعا می کنم و صلوات می فرستم. دست مادر بزرگ را بوسید و گفت: _شما همیشه لطف داری. بعد خیره به تسبیح شدو خداحافظی کرد و بیرون رفت. از حرف های مادر بزرگ سر در نمی آورد. دعا، صلوات، یعنی چی؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490