eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_هـشـتم ✍تو هم یه عوضی هستی مثل دوستت و همه ی هم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد. هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد، کاش میمیرد! چرا قلبش را نشکافتم؟! مبهوت و بی انرژی مانده بودم، شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت گوشی مدام زنگ میخورد. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد! چشم به زمین دوخته، به سمتم خم شد: برین روی تختتون استراحت کنید خودم اینا رو جمع میکنم! این دیوانه چه میگفت؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. سرش را بالا آورد تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید: واقعیت چیز دیگه ایه، همه چیز رو براتون تعریف میکنم! یک دستش را بالا آورد، با چهره ای مچاله از درد: قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه، نه از طرف من نه از طرف داعش! مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟! چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت! پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید. -هیییس حاج خانوم چیزی نیست یه بریدگی سطحیه، بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین، بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید. و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد. با دقت نگاهش میکردم بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد او هم مانند پدرم هفت جان داشت! درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد، در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم: آقا حسام مادر تورو خدا برو درمونگاه، شدی گچ دیوار! و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش. قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود او حتی لیاقت مردن هم نداشت! چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آواز قرآنش. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سرباز استاد شده در مکتب خدا پرستی! صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم! نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم، که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد. این حس در چنگالم نبود خواه، ناخواه صدایِ آواز قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ای جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت؟! مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟! گفته بود همه چیز را میگوید اما کی؟! گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند مگر میشد؟! اون خودِ خطر بود... ⏪ ... @asraredarun اسرار درون