مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_چــهـارمــ ✍پس من هم به عنوان یه فعال وارد ان
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_پـنـجـم
✍تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت. مرگ حقش نبود. به حسام خیره شدم؛ این صورت محجوب چطور میتوانست پر فریب و بدطینت باشد؟! او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگی اش نداشت. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهی اش، محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود.
حالا باید از حسام متنفر میشدم... چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟
-پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین؟ این حقش نبود، اون به همه مون کمک کرد...
سری تکان داد و لبی کش آورد: بله درسته حقش نبود، به همین خاطر هم الان زندست دیگه...!
به شنیده ام شک کردم، با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد: امکان نداره چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن. من اشتباه نمیکنم. کنار ابرویش را خاراند: درسته، خودم گفتم. اما اون مال اون شب بود.
معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود.
-اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه. پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم.
رویا؛ یعنی یان زنده بود؟! هر چی بیشتر میگذشت ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد.
و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد: خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره. مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه.
توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده. پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه. چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره. به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطره واسه امنیت خانواده ی دانیال. پس از اونجایی که خودشو یه صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد.
بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن، به هر حال یان حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته. و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره. پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره، اما با یه مرگ بی سروصدا مثل تصادف!
حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم، به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه.
بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود.
و درست تو یه جاده ی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد.
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.
با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم؛ سپاه بیش از حد پیچیده بود.
این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد و باز بازگویی ادامه ماجرا: اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتون رو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه اما اینم میدونستیم که میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝نویسنده:اسعد بلند دوست
@asraredarun
اسرار درون