۲۲۹)
#تینا
#قسمت_۲۲۹
دوباره خاطرات بدی که از فضای مجازی و پرهام داشتم، همه و همه جلوی چشمم به رژه رفتن، پرداختند.
تمام بدبختی من از همان جا شروع شد. شبهایی که تنها بودم و دلم به پیام ها و استیکر و شکلک های امید بخشِ پرهام خوش بود. دل خوش کرده بودم، به چرندیاتش و برای از دست ندانش، به هرکاری راضی می شدم. نفس عمیقی کشیدم، از به یاد آوری لحظات آخری که حاضر به همکاری با او نشدم. هر دو باری که وسوسه ام کرد تا برایش بسته هایی را جا به جا کنم، به خیر گذشت. ولی از فکرِ اینکه نکند، بخواهد انتقام بگیرد، دوباره دلم آشوب شد.
با صدای خنده ساحل و ریحانه به خود آمدم. مرضیه خانم لباس های نوزادی را که آماده کرده بود، روی میز چیده بود. هر کدام یکی را برداشته بودند و با عشقی مادرانه می بوییدند و می بوسیدند. ریحانه قربان و صدقه ساحل می رفت:
-وای عروس جان، یعنی من عمه بشم، هزار تا از این لباس ها براش می خرم. جون من، ساحل جان، نا امیدم نمی کنین که؟
ساحل خندید و با شرم لباس را جلوی صورتش گرفت:
-ریحانه، خجالت بکش، حالا کو تا اون موقع؟
-من این چیزا سرم نمی شه. توی خانواده ما، هر عروسی که میاد باید زود چند تا بچه کوچولو موچولو بیاره فقط مامان من تنبل بوده.
یادآوری بچه و نوزاد، به دلم شادی سرازیر کرد.
کلی با لباس های نوزادی، حالمان خوب شد.
ساحل لباس ها را زمین گذاشت:
-مامان من هم با خیاطی خیلی کمک حال بابا بوده و هست. از وقتی یادم میاد خیاطی می کنه.
الان هم که دیگه از مزون های مختلف سفارش کار داره.
از حرفش تعجب کردم. یعنی پدر، مشکل مالی داشته و او کمکش کرده؟
دوباره ریحانه شروع کرد به سربه سرگذاشتنِ ساحل و همه خندیدیم.
احساس می کردم، خانم محمدی از ته دل نمی خندد. دلم می خواست از رازش سر در بیاورم.
امیدوار بودم امشب برایمان از خودش و آقا محمد بگوید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۰)
#تینا
#قسمت_۲۳۰
بالاخره بعد از شام، قرار شد دخترها در اتاقِ خانم محمدی، دور هم بخوابیم.
تشک های تک نفره، با ملافه های سفید و تمیز، در اتاق کوچکش، کنار هم قرار گرفت.
خانم محمدی سجاده ها و چادر نمازها را در پذیرایی گذاشت. تاکید کرد که حتما مرضیه خانم برای نماز صبح بیدارمان کند.
مرضیه خانم عذر خواهی کرد و شب بخیر گفت.
و اضافه کرد که، عادت به زود خوابیدن و زود بیدار شدن دارد.
به اتاقش رفت و در را بست تا ما راحت باشیم.
هر چند محفل دخترانه مان گرم بود و بگو بخند داشتیم؛ اما دل تو دلم نبود تا از سِر خانم محمدی سر در بیارم. ساحل گوشی به دست مشغول پیان دادن شد و رو به من گفت:
-تینا، بابا سلام می رسونه. داره مرتب سفارشت رو می کنه. هر چی می گم حواسم هست، ولی باز هم سفارش می کنه.
تلخندی زدم، یعنی نگران من شده؟
ریحانه زود گفت:
-من می دونم چرا نگرانشه. آخه این خانم تا حالا نشده که شب از خونه دور باشه. نگران دختر کوچولوشون شدند.
سرم را زیر انداختم و آهسته آهی کشیدم. یعنی اگر گوشی همراهم بود، به منم پیام می داد؟ یا فقط با ساحل راحت و صمیمی است؟
ساحل که حالم را دید گفت:
-حسودیم می شه به خواهر کوچیکه، اینقدر هوا خواه داره، تازه مامانم بیشتر از من دوستش داره.
لبخند مصنوعی ام از چشمش دور نماند. سرم را به سمت خودش کشید و گونه ام را بوسید.
آرام کنار گوشم گفت:
-دارم راست می گم. عزیزم.
خانم محمدی لخندی زد:
-واقعا که نمی فهمم، شما ها با این همه علاقه، چطور از هم دور بودید؟
ساحل آهی کشید:
-راستش ما دور نبودیم. فقط شرایط جور نبود.
سرش را پایین انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۱)
#تینا
#قسمت_۲۳۱
آهی کشید و ادامه داد:
-خیلی چیزها هست که تینا خبر نداره.
شاید توی این سالها خیلی اذیت شده، ولی دلیل اصلی اش را نمی دونه. شاید درباره ما و حتی بابا دید خوبی نداشتند. ما رو مسبب رنج های زندگیشون می دونن. ولی حقیقت چیز دیگه ایه.
دلم نمی خواد امشبتون رو خراب کنم. یه موقعیت مناسب حتما همه چیز رو تعریف می کنم.
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم:
-چی شده؟ جریان چی بوده؟ تو رو خدا بگو.
-آخه...
خانم محمدی لبخند زد:
-ساحل جان بگو، ما هم دوست داریم بدونیم.
-آخه اذیت می شید.
-نه بابا، چرا اذیت بشیم. همه زندگی ها رنج دارند. خود من توی زندگی کلی رنج کشیدم. اصلا شیرینی زندگی به این رنج هاست.
خندید:
-الانم توی دلم غم دارم، ولی می دونم اینها همه امتحانه. باید صبور باشیم. راضی باشیم و سعی کنیم که خوب زندگی کنیم. رنج هست. نحوه برخورد صحیح با رنج ها مهمه.
دوباره خندید:
-قرار بود شما تعریف کنید، من سخنرانی کردم.
همه خندیدیم و منتظر چشم دوختم به لب های ساحل. تا بدانم آنچه را که سالها از دانستنش محروم بودم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۲)
#تینا
#قسمت_۲۳۲
ساحل مکثی کرد و نگاهی به من انداخت. نفسی تازه کرد:
-راستش ما توی زندگی خیلی سختی کشیدم. شاید حتی نتونید تصور کنید. ولی رنج های زیادی داشتیم و این مامانم بود که تمام این رنج ها رو مدیریت کرد. وگرنه بابا دوام نمی آورد.
چشمانم از تعجب گرد شد. آنچه می گفت با تصوری که از زندگیشان در ذهنم داشتم، زمین تا آسمان تفاوت داشت.
کنجکاوانه خیره اش شدم. سرش را زیر انداخت:
-بابا بعد از دنیا اومدن تینا، تصمیم گرفت، شغلش رو عوض کنه. این وسط یکی از همکارهاش زیر پاش نشست که بیا با هم سرمایه گذاری کنیم و شرکت بزنیم. بابا سرمایه لازم رو برای این کار نداشت. با مادرم صحبت کرد. او هم پذیرفت که با فروش خونه و ماشین، سرمایه ای ردیف کنند. چون به توانایی بابا و البته به دوستش، اعتماد داشت.
خلاصه این کار رو انجام دادند و شرکت کار خودش رو شروع کرد. ولی به همین جا ختم نشد، کلی هم وام گرفتند و قرض کردند. فقط به امید بالا بردن درآمد و تامین دوتا زندگی. چند ماه اول خوب بود؛ یک عده هم سرمایه گذاری کرده بودند و بابا به همه چک داده بود. اما یک دفعه شریکش، همه چیز رو بالا کشید و در رفت.
طلبکارها از دست بابا شاکی شدند، حکم جلبش رسید. حتی پول پیش خونه ای رو که اجاره کرده بودیم رو هم به طلبکارها دادیم. رفتیم خونه مادربزرگم. هنوز یکی از دایی ها و خاله ام مجرد بودند و پدر بزرگ هم زنده بود. خونه اون ها هم کوچیک بود. ولی با این حال یک اتاق به ما دادند. ولی کاش همین جا تموم می شد. سخت ترین روزها، زمانی بود که بابا رو زندانی کردند.
ناخداگاه فریادی کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. همه به من نگاه کردند. نفس عمیقی کشیدم:
-چی می گی ساحل؟ بابا رو بردند زندان؟
-آره، درست زمانی که تو نزدیک به سه سال داشتی. البته منم بچه بودم ولی همه جیز یادمه. از صحبت های مامان و بابا می فهمیدم که مامانت سر ناسازگاری گذاشته و داره اذیت می کنه. ولی بابا به خاطر مراعات حالش، از این مسائل چیزی بهش نمی گفت. ببخش تینا جان اینو می گم، ولی انگار دچار افسردگی شده بود. مامانم سفارش می کرد که نگذار مادرت چیزی از این مسائل متوجه بشه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۳)
#تینا
#قسمت_۲۳۳
دست من را در دستش گرفت و لبخندی زد:
-اما پدربزرگم نگذاشت بابا زیاد زندان بمونه. باغش رو فروخت و قسمتی از بدهکاری های بابا رو داد. چند ماه طول کشید تا تونستند رضایت طلبکارها رو جلب کنند. پول بعضی ها را کامل دادند. از بعضی ها هم مهلت گرفتند. بدترین روزهای زندگیمون بود. روزهای اول مامان فقط گریه می کرد. اما مادربزرگ و خاله خیلی دلداریش دادند. بالاخره تصمیم گرفت کاری کنه. از همون موقع خیاطی را شروع کرد. قبلش فقط برای خودمون لباس می دوخت. ولی از اون به بعد به طور جدی و حرفه ای شروع کرد به خیاطی کردن. این طوری هم سرش گرم بود هم در آمدی داشت. زیاد طول نکشید که مشتری هاش زیاد شدند و حسابی سرش شلوغ شد. پدربزرگ و دایی هم دنبال کار بابا رو گرفتند. وقتی بابا آزاد شد، دیگه نه کاری داشت و نه پولی. خیلی سخت بود برای همه ما.
یادمه که مامانت از اینکه بابا بهش سر نزده و خرجی نمی ده و این حرفا، حسابی شاکی شده بود. ولی باز هم بابا از این مسائل چیزی بهش نگفته بود. وقتی آزاد شد، مامان یه مقدار پول بهش داد و گفت براتون بیاره و عذر خواهی کنه. چون سینا هم کوچیک بود و شیر خواره.
ولی تینا جان، باور کن بابا از روی عمد نبود که بهتون سر نمی زد یا خرجی درست و حسابی نمی داد. من شاهد رنج کشیدنش بودم. می دیدم تا صبح خواب نداره. توی خونه پدربزرگ راحت نبود. ولی کاری از دستش نمی اومد.
خیلی طول کشید تا بتونه کاری پیدا کنه. کسی حاضر نبود بهش کار بده. حتی یک مدت مجبور شد، توی باغ های مردم کارگری کنه.
دلم از این حرف ها گرفت. جلوی اشک هایم را نتوانستم بگیرم. ساحل اشک هایش را پاک کرد. آغوشش را برایم گشود. خودم را به آغوش خواهرانه اش سپردم و اشک ریختم.
بوسه ای روی سرم گذاشت. دست نوازشش آرامش بخش دل بیقرارم شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۴)
#تینا
#قسمت_۲۳۴
ریحانه دستش را روی کمرم گذاشت:
-بسه دیگه دختر، فیلم هندی راه انداختی. جیگرمون کباب شد.
بلند شدم و اشک و لبخندم از حرف های ریحانه، در هم آمیخت. اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم. لبخندی زد:
-والا، دلمون خوش بود امشب یه دور همی دخترونه داریم کلی می خندیم. اگه این تینا گذاشت. بسه دیگه.
همه میان اشک ریختمان خنیدیدم.
خانم محمدی بیرون رفت و با پارچ شربتی برگشت:
-به قول مامان مرضیه همگی، شربت گلاب لازم شدیم.
دوباره خندیدیم و لیوان ها را یکی یکی پر کرد و دستمان داد.
دوباره در سکوت، دلم برای رنج هایی که پدرم کشیده بود و قضاوت های نا به جای مادرم، درد آمد. آهی کشیدم و جرعه جرعه شربت را نوشیدم.
ساحل لیوان را در سینی گذاشت و تشکر کرد:
-ببخشید امشب، خیلی ناراحتتون کردم. ولی تینا حق داره همه چیز رو بدونه. واقعا دلم برای بابا می سوزه. روزهای سختی رو گذرونده. باور کنید هنوز هم درگیره مسائل مالیه. چون مجبور شد، برای پرداخت بدهی هاش، دوباره قرض بگیره. درآمد خودش و مامان، کفاف بدهی ها رو نمی داد. خدا رو شکر، حمایت های پدربزرگ و دایی، برامون خیلی کارساز بود. بابا حتی نگذاشت خانواده خودش چیزی بفهمند. پدر که نداشت مادرش هم که جز یک خونه، توی شهرستان چیزی
نداشت. خواهرهاش هم رابطه خوبی با ما نداشتند. مامانم هم اصلا دلش نمی خواست بابا خودش رو پیش شوهر خواهرهاش کوچیک کنه.
بعد از چند سال تونستیم یه خونه کوچیک رهن کنیم. شاید به خاطر همین سختی های زندگی بود که مامان و بابا تصمیم گرفتند دیگه فرزندی نیارن و من تنها موندم. البته تا خونه مادربزرگ بودیم تنهایی رو حس نمی کردم. ولی وقتی ازشون دور شدم، حسابی احساس تنهایی کردم. تلاشم این بود که با درس و مطالعه خودم رو سرگرم کنم. وقت های بی کاری هم کمک مامان می کنم. الان که حسابی سرش شلوغه و از مزون های معروف سفارش داره. تمام اون سال هایی که بابا درگیر کار پیدا کردن و پرداخت بدهی هاش بود، مامان خرج زندگی رو تامین می کرد. الان هم که دیگه خدا را شکر در آمد بابا بهتر شده، باز هم راضی نیست بی کار باشه. می گه، اصلا بی کاری رو دوست ندارم.
الان که فکر می کنم می بینم، همین کارکردن بود که توی اون سال های سخت مامان رو سر پا نگه داشت. منم تصمیم گرفتم اصلا بی کار نباشم. الان سنگ دوزی لباس هایی رو که مامان می دوزه انجام می دم. ولی یه چیزی توی این سال ها بیشتر از همه اذیتم می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۵)
#تینا
#قسمت_۲۳۵
نگاهی به چشمانم انداخت و با تردید گفت:
- دلم برای بابا خیلی می سوخت. هر وقت مامانت زنگ می زد. آنقدر با صدای بلند، سر بابا داد وبیداد می کرد که ما هم می شنیدیم. بابا سعی می کرد پیش ما تلفنش رو جواب نده. ولی توی اتاق هم که می رفت، باز هم صداشون می اومد. بابا مجبور بود سکوت کنه. وقتی بزرگتر شدم، دلم می خواست که بیام خونه تون و همه چیز رو بگم؛ ولی جرات نداشتم. نمی دونستم چطوری باهام برخورد می کنید. کاش اومده بودم. الان حسرت می خورم، چرا نیومدم و زودتر باهاتون صحبت نکردم. فکر کنم الان دیگه مامانت یه چیزهایی فهمیده که یه خورده کوتاه اومده.
بابا هم داره یه کارهایی می کنه، برای بهتر شدن زندگی. البته خودش به موقعش همه چیز رو براتون می گه.
لبخند زد و خم شد. گونه ام رو بوسید. آلان خیلی خوشحالم که اون روزهای سخت تموم شده. مامانم می گه،" زندگی بدون رنج نمی شه. هر کسی یه رنجی توی زندگیش داره. درسته که الان رنج های بی پولی و بدهکاری، رو به پایانه، ولی حتما یک رنج دیگه میاد و مهمون زندگیمون می شه. بهتره برای این مهمون ناخونده خودمون رو آماده کنیم. تا توی دنیا هستیم، انواع رنج ها مهمون زندگیمون می شن. اینکه رنج ها هستند و قطعا هر روز با یکیشون درگیریم، حقیقته. ولی مهم اینه که بپذیریم و باهاشون کنار بیایم. که اگه نخواهیم قبولشون کنیم، خودمون خرد و شکسته می شیم. ما باید همیشه آماده پذیرایی از رنج ها باشیم. پس بهتره مثل یک صاحب خونه با تدبیر، همیشه وسایل پذیرایی رو آماده و دم دست داشته باشیم. تا بهمون خوشی می رسه، زود دوق زده نشیم و تا بهمون رنجی می رسه، زود ناامید نشیم و خدای ناکرده ناشکری نکنیم."
توی سخت ترین شرایط زندگی همیشه می گه"حواستون باشه، ناشکری نکنید. آخه شیطان قسم خورده کاری می کنم که بنده هات ناشکری کنند،"
لبخندی زد و گونه هاش سرخ شد:
-سر جریانِ ازدواج من، مرتب بهم می گفت"ساحل جان، زندگی مشترک رنج ها و خوشی های خودش رو داره، ولی با انتخاب امیر، مطمینا رنج های زیادی توی زندگیت خواهی داشت. الان که سربازه، رنج دوریش رو باید تحمل کنی. وقتی سربازیش تموم بشه، شغل نداره، در آمد نداره، خونه نداره، ماشین نداره، همه اینها رو باید بپذیری. تا بتونی کنارش احساس آرامش و خوشبختی کنی"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۶)
#تینا
#قسمت_۲۳۶
ریحانه خنده ای کرد:
-خیلی هم دلت بخواد. داداش گلم در عوض اینقدر مهربون و با ایمانه که نگو. لنگه اش هیچ جا پیدا نمی شه. والا من هیچی نمی گم.
صورتش را به تمسخر چرخاند و همه خندیدیم.
ساحل به طرفش خم شد. گونه اش را بوسید:
-خواهر کوچولو، ما هم بدی نگفتیما. اگر غیر از این بود که عمرا جواب مثبت می دادم.
همه خنیدیم. خانم محمدی آهی کشید:
-آره ساحل جان درست می گی. دقیقا مامان مرضیه هم همین ها رو به من می گه. منم پذیرفتم. هر چند که خیلی سخته.
ساحل با شیطنت لبخندی زد:
-فاطمه جان می شه دقیقا بگی چی رو پذیرفتی؟
خانم محمدی که انگار اصلا حواسش نبود، جا خورد:
-هیچی، بعنی، وای نمی دونم.
همه خندیدیم. ریحانه دستهایش را به هم زد:
-خانم، تو رو خدا، شما هم تعریف کنید. خب اشکالی نداره. من و تینا هم تجربه به دست میاریم.
خانم محمدی متعجب از حرفی که شنیده بود، به ریحانه نگاه کرد.
از شرم سرم را زیر انداختم.
ساحل مداخله کرد:
- اذیت نکنید این یه دونه خواهر شوهر من رو. راست می گه دیگه. این ها هم باید قبل از انتخاب یه آگاهی هایی داشته باشند. باید اولویت ها رو بشناسند. بدونن برای تشکیل یه زندگی مشترک، کدوم اصل ها مهم ترند.
هنوز سر به زیر بودم. دوباره دلم آشوب شد. باز یاد حرف ها و خنده های پرهام افتادم. چطور او را برای ازدواج مناسب می دیدم. اصلا چه نقطه مثبتی داشت. غیر از اینکه از بی کسی و تنهایی به او پناه برده بودم. ولی محبتی که از روی عشق باشد نثارم نکرد. اول با زبان ریختن، مرا به سمت خود کشید و بعد آرام آرام، قضیه جا به جایی بسته هایش را عنوان کرد. هر بار که نمی پذیرفتم، سرم داد می زد و مرا بی عرضه و بی دست و پا می خواند. ولی من حتی بعد از قهر کردن ها و پاسخ ندادن به پیام هایم، باز هم مشتاقش بودم. هر چند که فهمیده بودم او چه می کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۷)
#تینا
#قسمت_۲۳۷
با اینکه از ترس انتقام گرفتنش به اینجا پناه آورده بودم، ولی باز هم با یاد آوری خاطراتش، دلم ناآرام می شد.
ریحانه توی صورتم خم شد:
-باز توی افق محو شدی؟ خب یه چیزی بگو.
لبم را به دندان گرفتم و چشم غره ای نثارش کردم.
خانم محمدی لبخندی زد:
-تینا جان نگران چیزی نباش. تا وقتی برگرده زندان پیش خودم می مونی. اجازه نمی دم دستش بهت برسه. از تهدیدها و عکس ها هم نترس. خیالت راحت. اون تحت مراقبته. تمام حرکاتش زیر نظره. اصلا به خاطر همین آزادش کردند. پس خیالت راحت که اگر بهت نزدیک بشه، نیروهای انتظامی بلافاصله وارد عمل می شن.
با تکان دادن سر، حرف هایش را تایید کردم. ولی آن ها چه می دانستند، من از چه رنج می برم.
ساحل دستش را روی دستم گذاشت:
-آبجی کوچولو همه مون هوات رو داریم. خیالت راحت.
ریحانه با اخم نگاه کرد:
-وای که چقدر خودش رو لوس می کنه. جمع کن بابا، وسطِ یه بحثِ مهم بودیما!
بعد رو به خانم محمدی کرد:
-خب، خانم جان می فرمودید؟
خانم محمدی با تعجب پرسید:
-چی؟
-همون دیگه، قضیه رنج و این جور چیزا، فکر کنم یه جورایی هم به آقا محمد ربط داشته باشه.
خانم محمدی لبش را گاز گرفت:
-وای ریحانه، هیچ جور نمی شه تو رو دست به سر کرد.
ساحل خندید:
-حالا من که یه چیزایی می دونم. ولی ریحانه جون راست می گه، برای بچه ها تعریف کنید.
-آخه ساحل جان، داستانش طولانیه.
فقط بگم که ما چند وقتیه با هم نامزدیم. البته فقط خانواده های خودمون در جریانند.
چون از روز اول قرار بر این بود که مدت زیادی نامزد باشیم، نخواستیم توی فامیل بپیچه. اون وقت هر روز بپرسن چی شد و کِی عروسیه.
فعلا هم باید حالا حالا صبر کنیم. اینم رنج زندگی من، دوری از آقا محمد.
-الهی، خب چرا زودتر ازدواج نمی کنید؟
-نمی شه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۸)
#تینا
#قسمت_۲۳۸
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-فعلا به خاطر کار آقا محمد نمی شه. البته درسش و کارش با هم.
چون توی نیروی دریاییه، نمی تونه جایی ثابت باشه. مرتب در رفت و آمده. منم که باید روی پایان نامه ام تمرکز کنم. شرایطمون فعلا مناسب نیست.
-یعنی عقد هم نکردید؟
-چرا، از همون روز اول. پدرم اجازه نداد که یک روز نامحرم باشیم. چون از بچگی همدیگر رو می شناختیم. نگرانی نداشتیم. راستش وقتی بابا با مرضیه خانم ازدواج کرد. یعنی از همان روز اول که ما رفت و آمدمون به خونه مادر مرضیه خانم شروع شد، با دایی رضا و خانواده اش هم آشنا شدیم. از اول ایشون مرد منطقی و قابل اطمینانی بود. پدرم خیلی بهشون احترام می گذاشت. توی شهرستان که بودیم، زیاد خونه هم می رفتیم. مادرشون هم زنده بود و منزل ایشون دور هم جمع می شدیم. منم که تنها بودم، خیلی جمع شون رو دوست داشت. مخصوصا که توی حیاط کلی با بچه های دایی رضا بازی می کردم. آخه دایی رضا دوتا دخترم داره. الان هر دو ازدواج کردند. هر دو از آقا محمد کوچک ترند.
خیلی زود من رو توی جمع شون پذیرفتند. البته مرضیه خانم هم خیلی هوام رو داشت و سفارشم رو می کرد.
دوران بچگی من با اومدن مرضیه خانم توی زندگیمون، از یکرنگی و بی انگیزگی در اومد. کنار ایشون و خانواده شون، احساس خوشبختی داشتم. تا اینکه قبل از دانشگاه، دایی رضا، برای پسرش ازم خواستگاری کرد. اصلا باورم نمی شد که محمدی که این همه با هم دنبال بازی می کردیم، از من خوشش اومده باشه.
بابا قبول کرد و بقیه اش رو سپرد به خودم. مرضیه خانم باهام صحبت کرد. ولی من
عاشق درس خوندن بودم، اصلا دلم نمی خواست به ازدواج فکر کنم. جواب رد دادم و گفتم، فقط درس برام مهمه. ایشون هم دیگه اصراری نکرد و گفت:
-دلم نمی خواد به کاری مجبورت کنم، ولی به نظرم درس خوندن و ازدواج کردن، با هم منافاتی ندارند. حد اقل کمی فکر کن.
نمی دونم چرا سر لج افتاده بودم. شاید ته دلم از اینکه محمد به خودم چیزی نگفته ناراحت بودم. به هر حال گفتم، نه و ماجرا تمام شد.
ولی دیگه ذهنم درگیر بود. هر کاری می کردم نمی تونستم روی درس هام تمرکز کنم. خدا رو شکر رفتم دانشگاه. تصمیم گرفتم با تمام وجودم فقط و فقط درس بخونم. ولی امان از دل بیقرار.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۹)
#تینا
#قسمت_۲۳۹
ریحانه لبخندی زد و به خانم محمدی نزدیک تر شد:
- وای چقدر جالب، شما هم؟
خانم محمدی چشمانش را ریز کرد و لبخند زد:
-خب عزیزم، همه ما در وجودمون محبت هست. این لطف خداست. فقط باید دقت کنیم تا محبتمون را در راه خودش خرج کنیم. ازدواج یه امر مقدسه، که خیلی در دین ما بهش سفارش شده. وقتی جوانی به سن ازدواج می رسه، باید ازدواج کنه. چه دختر و چه پسر. من خیلی اشتباه کردم که درس و دانشگاه رو بهانه کردم. راستش خودم خیلی اذیت شدم. محمد، همه ایده آل های یک همسر خوب رو داره. نباید تعلل می کردم. اصلا نمی دونم چم شده بود که بی دلیل جواب رد دادم. از همون موقع بدبختی ام شروع شد.
تازه توی دانشگاه وضع بدتر بود. چند تا خواستگار برام پیدا شد. هرچه جواب رد می دادم، باز دوستهام برای برادر و نمی دونم فامیلشون ازم خواستگاری می کردند. نمی دونید توی اون چند ماه چقدر زجر کشیدم.
دیگه خسته شدم. ولی جرات نداشتم راز دلم رو به مامان مرضیه بگم. تا اینکه خودش از حال و روزم یه چیزهایی فهمید. یه روز اومد توی اتاقم و با همون محبت مادرانه اش باهام صحبت کرد.
گفت که می دونه توی دلم یه آشوبی هست و حالم مثل قبل نیست. از خودش و عشق و علاقه اش به بابا گفت، همون روزهایی که خودش از بابا خواستگاری کرده بود. بعد هم گفت، "من برات هر کاری بتونم می کنم. فقط دلم نمی خواد ناراحت ببینیمت. اگر دوست داری درد دلت رو برام بگو"
خیلی سخت بود. ولی بالاخره لب باز کردم و به علاقه ام به محمد اقرار کردم.
خیلی خوشحال شد و بوسه بارونم کرد.
بعد هم گفت" از اول هم می دونستم دلت پیش محمده. برای همین بهت اصرار نکردم. خواستم خودت پیش خودت دو دوتا چهار تا کنی و تصمیم قطعی بگیری"
بعد از کلی ذوق کردن، بلافاصله به دایی رضا زنگ زد. اون ها هم خیلی زود خودشون رو رسوندن و
این جوری ما محرم شدیم. ولی دیگه محمد شغلش رو انتخاب کرده بود. باید مشکلات کارش را قبول می کردم. وقتی دیدم توی دلم چقدر دوستش دارم. همه چیز رو پذیرفتم. رنج دوری و گاهی رنج بیخبری.
سرش را پایین انداخت و اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد.
امروز هم قسمت من از بودنش همون چند ساعت بود باز هم رفت. شاید تا چند ماه دیگه نبینمش.
خیلی سخته.
ساحل آخیشی گفت و او را در آغوش گرفت.
دلم به حالش سوخت. باز یاد بی مهری های پرهام و دلتنگی های خودم برایش افتادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۰)
#تینا
#قسمت_۲۴۰
ولی عشق پاک این ها کجا و علاقه و وابستگی یک طرفه من، به مردی خلافکار، کجا؟
آهی کشیدم و دلم پر از غصه شد.
ریحانه با چشمان ترش خنده ای کرد:
-وای چقدر امشب، فیلم هندی داریم. بابا به خدا دلمون پوسید. یه کم از خوشی هاتون بگید، دلمون شاد بشه.
خانم محمدی خود را از آغوش ساحل بیرون کشید:
-ریحانه جان، این رنج ها شیرینی خودش رو هم داره. شعار نمی دم، باور کن، این رنج ها رو دوست دارم. وقتی که بدونیم رنجی که می کشیم، بر خلاف فرمان خدا نیست و تقدیر خودشه، تحملش سخت نمی شه. بر عکس شیرین هم هست. و وعده خدا که می فرماید(ان مع العسر یسرا) (همراه هر سختی آسانی هست)
دل آدم را قرص می کنه. مطمئن می شیم که خودش حواسش بهمون هست. خودش که ما رو آفریده می دونه چی برامون خوبه. چون حکیمه، از روی حکمتش تدبیر می کنه.
حتما این رنج برای من خوب بوده که برام تقدیر کرده.
-واه، خانم محمدی یه چیزی می گیدا! مگه می شه درد و رنج برای آدم خوب باشه؟ یعنی چی؟ ما درد بکشیم بعد بگیم خوبه؟
خانم محمدی لبخند زد:
-راست می گی ریحانه جان، آخه من اصل کاری رو بهتون نگفتم. بذار از اول شروع کنیم. یادته توی کلاس درباره آرامش بحث می کردیم؟
-آره آره، یادمه خیلی خوب بود. ولی شما جمع بندی آخر رو انجام ندادی.
از پیش آمدن این بحث، خوشحال شدم.
گوش هایم را تیز کردم:
-منم متوجه آخر بحث نشدم. خیلی دلم می خواد بدونم چطوری می شه به آرامش رسید.
ساحل خندید:
-بچه ها، اینجا کلاس درس نیستا.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۱)
#تینا
#قسمت_۲۴۱
ریحانه با خنده گفت:
-ببخشیدا، ما مثلا خواهر شوهریما. روی حرف ما حرف نیاد.
ساحل خم شد و در آغوشش او را فشرد گفت:
-خواهر کوچیکه از این حرفا نداریما. این حرفا مال قدیما بود.
همه خندیدیم. تا از نفس افتادیم. ریحانه به زحمت خودش را از زیر دست ساحل که قِلقِلکش می داد، رهاند. به دیوار تکیه داد و بعد از کمی خندیدن رو به خانم محمدی کرد:
-بیچاره مرضیه خانم، مطمئنید توی این همه سر و صدا، تونسته بخوابه؟
- آره بابا خیالتون راحت. مامانم سرش رو روی بالش بگذاره، پاداش هفتم رو توی خواب دیده.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند، چهره های شادشان را یک به یک از نظر گذراندم. کلی حسرت خوردم که این سال ها از بودن در جمع شان محروم بودم.
ریحانه نفسی تازه کرد:
-خب بریم سر اصل مطلب. کجا بودیم؟
با صدای بلند گفتم:
-آرامش، قرار بود بحث رو جمع بندی کنیم.
ساحل لبخند دلنشینی نثارم کرد. دلم مثل قند آب شد، از مهری که در لبخندش بود.
خانم محمدی کمی مکث کرد:
-خب ببینید، قبلا هم توی کلاس خیلی بحث کردیم، ولی بچه ها همه اون حرف ها درست بود. برداشت بچه ها و چیزهایی که گفتند. اما با توجه به این اتفاق هایی که افتاده، دلم می خواد الان جواب سوالم رو بدید. به نظر خودتون چه چیزی به آدم آرامش دائم می ده؟
من و ریحانه به هم نگاه انداختیم. ریحانه گفت:
-خانم نمی دونم والا، راهنمایی کنید.
خانم محمدی به سمتم برگشت:
-تینا جان، تو الان بهتر می تونی بگی. توی این مدت، برای چی این اتفاق ها برات افتاد. البته نمی خوام ناراحتت کنم. ولی می خوام خودت به نتیجه برسی.
ببخش که سریع می پرسم. ولی چرا طرح دوستی پرهام رو قبول کردی؟
چی شد که ازش دل کندی؟
با یادآوری خاطرات پرهام دوباره حالم بد شد. سرم را زیر انداختم. سوال به جایی بود. راستی چرا جذب پرهام شدم؟ مگر او با دیگران چه تفاوتی داشت؟ اصلا چرا من؟ برای او که من با دیگران فرقی نداشتم. چرا دخترهای دیگر به سمتش نرفتند؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۲)
#تینا
#قسمت_۲۴۲
هر چه بود، فقط اشتباه بود و بس.
دوباره آهی کشیدم که دیدم ریحانه توی صورتم خم شده و لبخند می زند.
ناخداگاه به قیافه با مزه اش خندیدم.
ساحل با اخم گفت:
-وسط یه بحث مهم جای خندیدنه؟
ریحانه با همان چهره خندانش نگاهش کرد:
-نمی دونم والا. از این خواهرت بپرس. تا فرصت
پیدا می کنه، می ره توی هپروت. نمی دونم اونجا چه خبره که دم به ساعت خانم تشریف می بره.
به بازویش ضربه زدم:
-چی می گی برای خودت؟ اونجا کجاست دیگه؟
-خب اگر می دونستم که منم می رفتم.
-ریحانه تو رو خدا اذیت نکن. اگر گذاشتی به آرامش برسیم.
خانم محمدی، دستانش را به هم کوبید:
-به به، چه شاگردایی؟ داشتیم نطق می کردیما!
-ببخشید، همه اش تقصیرِ منه. مرتب خاطراتم توی ذهنم میاد. نمی دونم چه کار کنم تا فراموش کنم و راحت بشم.
-نگران نباش، فراموش می کنی. البته شاید کمی طول بکشه. البته برای اینکه راحت تر فراموش کنی باید خودت هم کمی تلاش کنی.
منم می خواستم به اینجا برسیم.
نفسی تازه کرد:
-ببینید، ما هر عملی در زندگی انجام بدیم، صد در صد پیامدهایی داره. حالا یا منفی یا مثبت.
این پیامدها ممکنه رنج هایی رو هم برامون بوجود بیاره.
در کل رنج های زندگیمون یه سری شون مسببش خودمونیم. که می تونیم با عملکرد بهتر و دقت بیشتر از این رنج ها کم کنیم. ولی یه سری رنج ها برامون مقدر شده. نمی شه کاریش کرد.
حالا برای خودتون توی ذهنتون هر کس رنج های زندگیش رو دسته بندی کنه. ببینیم به چه نتیجه ای می رسید.
منم برم رنج چای درست کردن رو به جون بخرم. برای پذیرایی از عزیزان دلم.
لبخندی زد و بیرون رفت و من دوباره غرق شدم در خاطرات پر از رنجم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۳)
#تینا
#قسمت_۲۴۳
تا به حال این شکلی به زندگی نگاه نکرده بودم. "رنج هایی که خودم مسبب آنها بودم"
مثل چی؟ همین قضیه پرهام، من هم می توانستم مثل دختران دیگر، به او بی تفاوت باشم. به سمتش نروم و این همه برای خودم و خانواده ام رنج و سختی درست نکنم. می توانستم این یک سال گذشته را فقط و فقط به درس و مشقم برسم و نتیجه خوبی بگیریم. این همه درد و رنج و بدبختی را برای خودم و خانواده ام بوجود آوردم که چه شود؟
ناخداگاه نگاهم روی مچ دستم ثابت شد. هنوز آثار بخیه ها به خوبی مشخص بود. با انگشتم، روی آن ها را نوازش کردم. اگر کمی فشار رویشان می آمد، احساس درد می کردم. دردی برای خودم ساختم که مطمئنا تا آخر عمر همراهم بود.
دستان گرم ساحل روی دستم نشست:
-بهش فکر نکن خواهری، گذشته. باید فکر ساختنِ آینده باشی عزیزم.
لبخندِ روی لبش و اطمینان توی نگاهش، نوید آینده خوبی را می داد.
لبخند زدم و امیدوارانه نگاهش کردم.
خانم محمدی با سینی چای وارد شد و آن را زمین گذاشت:
-بفرمایید، نوش جانتان. لطفا از این کلوچه ها هم بخورید تا ضعف نکنید. فکر کنم دیگه بهتره تا اذان بیدار بمونیم. اگر بخوابیم خواب می مونیم. هر چند مامانم همه رو بیدار می کنه. ولی دیگه خواب نمی صرفه. بعد از نماز می خوابیم.
ریحانه خندید:
-راست می گید خانم این بیدار شدن برای نماز صبح هم خودش یه رنجه. من که بعضی وقت ها خیلی برام سخته. نه اینکه نماز خوندن سخت باشه ها نه. این بیدار شدنه سخته.
همه خندیدیم.
ساحل گفت:
-تنبلی نداشتیما. خواهر شوهر باید زرنگ باشه.
خانم محمدی گفت:
-راست می گه، منم که بعضی شب ها بابته تحقیق و مطالعه دیرتر می خوابم، صبح بدنم رو به سختی از تشک جدا می کنم. هر چند، مامانم مرتب سفارش می کنه که زود بخوابم. ولی گاهی واقعا نمی شه.
لبخندی زد و ادامه داد:
-خب یه رنج پیدا کردیم، رنج صبح زود بیدار شدن.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۴)
#تینا
#قسمت_۲۴۴
خندیدیم و با هم فنجان های چای را برداشتیم.
الحق که خوردنش، با کلوچه های خوشمزه ای که از قبل مزه اش زیر دندانم بود، حسابی چسبید. هیچ وقت فکر نمی کردم از مسائل ساده ای مثل چای خوردن هم لذت ببرم. اصلا چرا باید در جاهای غیر خانه و خانواده و در مسائلی دورتر و به ظاهر بزرگتر، دنبال لذت بگردیم. لذت بردن از زندگی، خیلی ساده بود و من بیخبر بودم.
نگاهی به فنجان چای در دستم انداختم، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز و بسته کردم. واقعا این لذت بردن و حال خوبم از خوردن یک فنجان چای دارچین، کنار دوستانم بود. مگر یک آدم از زندگی چه می خواهد، داشتنِ حالِ خوش و به قول خانم محمدی" آرامش"
آیا این حالی که داشتم آرامش نبود.
از صدای خنده ریحانه به خود آمدم. متعجب نگاهش کرد.
به ساحل که اخم آلود به او زل زده بود، اشاره کرد. متوجه نشدم و سرم را تکان دادم.
کمی خم شد طرفم:
-بابا یه خاطره از داداشم تعریف کردم، عروس خانم ناراحت شد.
-چی گفتی مگه؟
-هیچی بابا درباره رنجی که به من داد.
-یعنی امیر آقا و رنج دادن، مگه می شه؟
ساحل با صدایی بلند گفت:
-آفرین، منم همین رو می گم.
ریحانه خندید و سرش را کج کرد و به حالت مسخره گفت:
-حالا کجاهاش رو دیدی؟ خدا نکنه اون روش بالا بیاد، ببین چه می کنه؟ منم کاری نکرده بودم که بی هوا یک لیوان لب خنک، وسط زمستون، درست زمانی که برای برف بازی رفته بودیم، روی پشت بوم، پاشیدم روی سر و صورتش. خب این اصلا ناراحتی داره؟ که آقا عصبانی شد و با گلوله برف دنبالم کرد. پام سر خورد و زمین افتادم. نامردی نکرد، یک عالمه برف روی سر و صورتم ریخت. اولش خندیدم؛ ولی بعد حسابی سردم شد. بماند که سه روز هم از سرماخوردگی، جرات بیرون رفتن از خونه و جدا شدن از بخاری رو نداشتم. خب دورغ می گم؟ این هم یه رنج بود که امیر خان، برای من درست کرد.
از نحوه تعریف کردنش و شکلک هایی که در می آورد، می خندیدیم. به طوری که دل درد گرفته بودم.
ساحل با همان حالت خنده گفت:
-خدا بده از این رنج ها.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۵)
#تینا
#قسمت_۲۴۵
چشمکی به من زد و خندیدیم.
خانم محمدی گفت:
-آفرین دارم می بینم که رنج های زندگیتون رو یکی یکی دارین پیدا می کنید. خب تینا جان، شما جه رنج هایی رو می تونی بگی؟
لبخندم جمع شد و سر به زیر انداختم. از کدام رنج ها باید می گفتم. زندگی من پر از رنج بود. پدری که حسرت محبتش به دلم بود. مادری که همیشه شاکی و نالان بود. برادری که از من دور بود و هیچ وقت نشد که با هم رفیق باشیم. از همه بدتر پرهام، مردی که دنیا را روی سرم خراب کرد. هنوز هم دست از سرم بر نداشته. رنج بی پولی، بی کسی، کدام را می گفتم؟
ساحل مهربان نگاهم کرد:
-من به جای تینا می گم.
جا خوردم. آب دهانم را قورت دادم، چه می خواست بگوید؟ هر چند که دیگر آبرویی پیش این جمعیت نداشتم.
لبخند زد و پلک هایش را روی هم فشرد:
-تینا از تمام دنیا، یه خواهر خوب و مهربون کم داشت و از دوریش رنج می برد. اون هم به لطف خدا حل شد. خدا منو بهش داد.
همه خندیدیم. ریحانه آنقدر خندید که به سرفه افتاد. کمی که آرام گرفت، رو به او کرد:
-این همه مقدمه چینی کردی از خودت تعریف کنی؟ ای بد جنس!
-خب واقعیته عزیزم. مگه این طور نیست تینا؟
-چرا واقعا همین طوره. امشب و کنار شماها حالم خوبه. ولی منم دلم می خواد به آرامش واقعی برسم. اما هنوز نفهمیدم چطوری؟
من از تنهایی رنج می برم. حتی شب ها توی اتاقم، از تنهایی و ترس خوابم نمی بره. فکرم که اصلا نمی تونم کنترلش کنم. مرتب افکاری سراغم میاد که اذیتم می کنه. مخصوصا بعد از فوت مهتاب و اتفاق هایی که افتاد. من از تنهایی و ترس رنج می برم.
خانم محمدی با مهربانی گفت:
-غصه نخور عزیزم، برای رنج هات چاره دارم.
ببینید عزیزان، گفتم که یه سری رنج ها، دست خودمونه، می تونیم کمشون کنیم یا از بین ببریمشون، ولی یه سری رنج ها دست ما نیست، تقدیره. باید بپذیریم تا بتونیم راحت تر زندگی کنیم.
ریحانه با تعجب گفت:
-مثلا چی خانم؟
-مثلا همین رنج بیدار شدن از خواب که گفتی.
بهش می گیم رنج خوب، می دونی چرا؟
-چی؟مگه رنج هم خوب می شه؟
خانم محمدی خندید:
-بله رنج هم خوب می شه. چون نتیجه خوبی برامون داره. فکر کنم الان متوجه شدی؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۶)
#تینا
#قسمت_۲۴۶
ساحل گفت:
-من خوب فهمیدم. به نظرم همین نماز خوندن، خب برامون سخته، یه رنجه. باید مرتب توی سرما و گرما، وضو بگیری. ما خانم ها چادر سر کنیم. سر سجاده بریم. رکوع و سجده و ذکر های تکراری. تازه سر ساعت معین هم باید باشه. صبح هم که نگو باید بیدار بشیم از زیر پتوی گرم بیرون بیاییم. بعد از وضو، خوابمون می پره. دو رکعت نماز تکراری، بعد هم که دیگه آدم خوابش نمی بره. البته من اوایل این جوری فکر می کردم.
که اصلا خدا که به نماز ما احتیاج نداره، این همه سخت گیری بابته چیه؟ چرا باید اصلا نماز بخونیم. تا اینکه وقتی بزرگتر شدم، دیدم این خودم هستم که به این نماز و با خدا بودن احتیاج دارم. بعدا فهمیدم سختگیری های مامانم برای نماز خوندن فقط و فقط به نفع خودم بوده. شاید باورتون نشه، الان با خوشحالی نماز می خونم، منتظرم اذان بدن و من زود نمازم رو بخونم. تازه فهمیدم که فرمان خدا برای نماز، از روی مهربونیش بوده. اجازه داده باهاش صحبت کنیم.
خانم محمدی گفت:
-آفرین؛ رنجی که بعدش آرامش و سلامتی داره. تازه مامانم همیشه می گه، نماز مخصوصا اول وقتش، برای سلامتی خیلی لازمه. غیر از سلامتی روحی، سلامتی جسمی هم برامون داره.
روبه ریحانه کرد:
-دیدی حالا، این یه رنج خوب که خودمون انتخابش می کنیم. تازه نماز خوندن، ادب در برابر خداست.
با دقت گوش می کردم که گفتم:
-ماشاءالله، این همه دلیل و فلسفه از کجا اومده؟
خانم محمدی خندید:
-نگران نباش، الان می خوام هدیه ای بهتون بدم، که پاسخ تمام این سوالاتتون رو بگیرید. تازه راه رسیدن به آرامش رو هم یاد بگیرید. فقط کمی صبور باشید تا اول ذهنتون رو آماده کنم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۷)
#تینا
#قسمت_۲۴۷
مشتاقانه چشم دوختم در نگاهش، همانطور با لبخند نگاهم کرد:
-تینا جان، سعی می کنم چیزی نگم، ولی دلم می خواد خودت بشینی و به زندگیت و اعمالت فکر کنی. دلم می خواد خودت دلیل ناآرامی خودت و تشنج خانواده ات را پیدا کنی. البته همه مون باید این کار رو کنیم. البته برای تمرکز ذهنت هم راهکار دارم.
این بار ریحانه با تعجب گفت:
-ماشاءالله منم دیگه موندم. شما این همه اطلاعات رو از کجا آوردید. یعنی این همه مطالعه دارید کنار درس هاتون؟
-مطالعه که بله باید همیشه باشه. ولی من به یک منبع دیگه هم وصل شدم.
لبخندی زد و منتظر نگاهمون کرد.
من و ریحانه، با تعجب به هم نگاه کردیم. ولی ساحل لبخند به لب و آرام نگاه می کرد.
سخت مشتاق بودم که سر از این راز در بیاورم.
خانم محمدی با همان چهره خندانش گفت:
-زیاد خودتون رو ادیت نکنید. این راز رو فردا براتون می گم. البته بنا به دلایلی امشب نمی شه.
اصرارهای ریحانه فایده ای نکرد. بالاخره تسلیم شدیم. منتظر شدیم تا بحث را ادامه دهد.
با دیدن چهره منتظر ما، اشاره به ساعت کرد:
-تا اذان صبح وقت زیادی نمونده. خب بحث رنج ها رو جمع بندی کنیم. تا به بحث آرامش برسیم.
پس ما چند نوع رنج داریم؟
ریحانه سریع گفت:
-دو نوع بود دیگه. خوب و بد. خوب رو برای رضای خدا انتخاب می کنیم. رنج بد رو هم که معمولا خودمون باعث بوجود اومدنش هستیم.
وقتی چهره متعجب من را دید، ادامه داد:
-اصلا مثال می زنم. همان رنج بیدار شدن از خواب برای نماز خوندن، می شه رنج خوب. رنجِ اطاعت از دستور پدر و مادر، رنجِ درس خوندن. رنجِ روزه گرفتن و خیلی رنج های خوب دیگه که خودمون انتخاب می کنیم تا خدا ازمون راصی بشه رشد کنیم.
رو به خانم محمدی کرد:
-درسته خانم؟ البته رنج های بد رو خودتون مثال بزنید.
-بله درسته. رنج بد، مثل رنجی که در اثر گناه کردن یا اشتباه کردن برامون بوجود میاد.
نا خدا گاه نگاهم روی جای بخیه های دستم سُر خورد. یاد بیمارستان و رنج هایی که کشیدم در ذهنم شکل گرفت. بعد از مدت ها یاد خوابم افتادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۸)
#تینا
#قسمت_۲۴۸
چهره های وحشتناکی که در خوابم در حال عذاب شدن بودند، جلوی چشمم نقش بستند. دستم را روی دهانم گذاشتم. یاد مهتاب افتادم، گرفتار بود. داشت مرا با خود به پایین می کشید.
نمی دانم ساحل در چهره ام چه دید که دستم را گرفت و تکانم داد:
-تینا، چی شده؟ چرا این طوری شدی؟
جلوی اشک هایم را نتوانستم بگیرم. با نگرانی گفت:
-چی شد؟ از چی ناراحت شدی؟
نتوانستم چیزی بگویم. فقط از ته دل اشک می ریختم.
در آغوش گرمش احساس بهتری داشتم. انگار تمام آن صحنه ها جلوی چشمم بود و انگار همان موقع اتفاق می افتاد. خانم محمدی لیوان شربت گلاب را نزدیک آورد:
-فکر نمی کردم از حرف هام به هم بریزی. ببخش عزیزم، منظوری نداشتم. خودم هم همیشه به رنج های زندگیم فکر می کنم تا ببینم علتش چیه. به جای شکایت کردن از خدا، سعی می کنم به خودم بپردازم و علت ها رو در زندگیم جستجو کنم تا اگر در توانم بود حل و فصل شون کنم.
لیوان را به لبم چسباند و با اصرارش، چند جرعه نوشیدم. برای اینکه همه را از نگرانی نجات دهم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از کمی مکث گفتم:
-به خاطر صحبت های شما نیست. مرتب یاد گذشته می افتم و خاطرات تلخم. یاد خواب های وحشتناکم افتادم. خیلی ترستناک بود.
-خب برای ما هم بگو عزیزم تا سبک بشی.
خودت رو اذیت نکن.
دوباره نفس عمیقی کشیدم. ساحل دستم را آرام فشار داد و پلک هایش را روی هم فشرد. ریحانه نزدیک تر شد:
-من ترسو نیستما، ولی اگه خیلی وحشتناکه بی خیال شیم.
خانم محمدی با لبخند گفت:
-می گه خواب، واقعیت که نداره. پس جای ترس و نگرانی نیست.
رو به من کرد:
-بگو ببینم چی باعث شده اینقدر یک دفعه به هم بریزی.
سرم را تکان دادم. شاید با تعریف کردن این خواب های وحشتناک، برای همیشه سبک شوم و دیگر از به یاد آوریشان اذیت نشوم. حتما خانم محمدی مثل همیشه راهکاری برایم دارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۹)
#تینا
#قسمت_۲۴۹
دستان ساحل را محکم فشار دادم و شمرده شمرده، خواب هایم را تعریف کردم. اشک چشمانم مرا همراهی می کرد. نگاه متعجب و نگران و البته وحشت زده ریحانه را در تمام مدت روی خودم حس می کردم. با یاد آوری چهره های حیوانات انسان نما، نا خداگاه به آغوش ساحل پناه بردم. دست نوازش بر سرم کشید و گونه ام را بوسید:
-قربونت برم، چی کشیدی تو؟ چرا غصه هات رو تو خودت نگه می داری؟ مگه من مردم؟ با من حرف بزن. دردت به جونم.
قطرات اشکش را با پشت دست پاک کرد.
خانم محمدی با دقت گوش می داد. ماجرای خوابِ مهتاب را که تعریف کردم، به فکر فرو رفت.
ساحل مرا نوازشم می کرد و ریحانه در بهت بود.
خانم محمدی بعد از کمی تفکر گفت:
-حتما وقتی بابا برگشت، درباره خواب هایی که دیدی باهاشون صحبت می کنم. ولی به نظرم، خواب اولت که یک هشدار بوده، تا راه درست رو بشناسی. اما مهتاب!، نمی تونم چیزی بگم. اما به نظرم بهتره الان که یادش افتادیم براش فاتحه بخونیم و از خدا براش رحمت و بخشش بخوایم. مرگش دردناک بود و همه ما رو ناراحت کرد.
مشغول خواندن فاتحه شدیم. ریحانه دستش را بالا برد:
-خانم اجازه، من واقعا ترسیدم. شاید اگه من بودم توی خواب سکته می کردم. ولی یعنی چی که هشدار بوده؟
خانم محمدی لبخند زد:
-عزیزم، ترس نداره. تینا باید خیلی خدا رو شکر کنه که راه رو بهش نشون دادند.
با ناراحتی گفتم:
-آخه من که چیزی نفهمیدم. یعنی چی؟ یعنی سرم باید چه جوری به سنگ بخوره، که بفهمم؟
جلوی گریه ام را نتوانستم بگیرم. حالتی در دلم بوجود آمده بود که برایم تازگی داشت. یک حس جدید، یک خنکی که همراه با نگرانی بود. تمام گذشته ام جلوی چشمم رژه می رفت و همه چیز به خواب هایم ختم می شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۰)
#تینا
#قسمت_۲۵۰
خانم محمدی با مهربانی گفت:
-تینا جان، حالت رو درک می کنم. منم توی نوجوونی، یه مدت سر دوراهی بودم. هر چند که پدرم راهنمای خوبی برام بود و مامان مرضیه همراه خوبی، ولی دلم می خواست خودم به واقعیت برسم. یه حس غریبی داشتم. دنبال یه گمشده بودم. کلی کتاب می خوندم. یه عالمه سوال می پرسیدم. دلم می خواست تکه های پازلی که توی مغزم از هم پاشیده بود رو خودم پیدا کنم و کنار هم بگذارم. گیج و سر درگم بودم.
همون موقع منم خواب های زیادی می دیدم که حقیقتا هم راهنماییم می کردند. ولی دلم کامل آروم نمی گرفت. حالا برای تو که اول راهی، حتما سخت تره. ولی نگران نباش، خدا خودش هوات رو داره. اول باید از تصمیمی که گرفتی مطمئن بشی. بعد می بینی که راه ها یکی یکی جلوی پات باز می شه.
ریحانه پفی کرد:
-وای من که سر در نیوردم. گیج شدم. پس چرا من خواب نمی بینم؟
-خب عزیزم برای تو پیش نیومده که توی دوراهی بمونی. پذیرفتی و راه خودت رو می ری.
-اصلا تا حالا به راهی که میرم شک نکردم.
خب از اول هم همین بوده. حالا می گید من اشتباه کردم؟
-نه عزیزم، چرا اشتباه؟ فقط هر کس شخصیت خودش رو داره. همه که مثل هم نیستند. طبیعتا راه های هدایت هم متفاوته. خب خدا برای هر کس مناسب خودش راه هدایت قرار می ده.
بعد خندید:
-تو هم که ماشاءالله در راه هدایت هستی.
ساحل صدایش در آمد:
-آره بابا اصلا به نظر من خدای مهربون نمی گذاره کسی توی راه هدایت نباشه. حتما همه رو به راه میاره. حالا یکی دیرتر میاد یکی زودتر.
خانم محمدی گفت:
-درسته، ولی به نظر من هرکس تا خودش نخواد، نمی شه. و من مطمئنم خدای مهربون، مسیر زندگی هر کس رو طوری مقدر می کنه که ما خودمون به سمتش برگردیم. یعنی اجباری نیست. ( یهدی من یشاء)( هرکس که بخواهد هدایتش می کند) خواست خود ما خیلی مهمه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۱)
#تینا
#قسمت_۲۵۱
سرم را میان دستانم گرفتم:
-حالا من واقعا نمی دونم چی می خوام؟ اصلا من کی هستم؟ وسط این دنیای پر از بدبختی چی می خوام؟ اصلا باید چه کار کنم؟ همین فکرهاست که داره دیوونه ام می کنه.
تورو خدا راهنماییم کنید.
ریحانه بغض آلود نگاهم کرد:
-تیناجان، باز فیلم هندی شد. آخه این چه دردیه که تو داری؟ چرا زودتر حرف دلت رو نزدی؟
سرم را بلند کردم:
-نمی دونم، اصلا فکر نمی کردم این فکرهام مهم باشه. یا یه جوابی برای سوال هام باشه.
خانم محمدی گفت:
-عزیزم چه حرفیه؟ اتفاقا این سوال های تو، مهم ترین سوال هایی که هر کس باید توی سن بلوغ از خودش بپرسه و حتما هم باید جوابش رو پیدا کنه.
-حالا می گید من چه کار کنم؟
- هیچی عزیزم، سوال هات رو بپرس تا جواب هاش رو بگم. یا اینکه خودت با مطالعه و تفکر به جوابشون برس.
نفسی گرفتم و گفتم:
-چه خوب، پس حالت های من و نگرانی هام، طبیعی بوده و اون وقت من این همه خودم و دیگران رو اذیت کردم.
-بله عزیزم، نیاز نبود این همه لقمه رو دور سر خودت بچرخونی، زودتر درد دلت رو می گفتی.
برق شادی در چشمانم جهید و با خوشحالی گفتم:
-باورم نمی شه. یعنی ...
-بله، رسیدن به آرامش یعنی پاسخ دادن به همین پرسش ها.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۲)
#تینا
#قسمت_۲۵۲
نفس راحتی کشیدم:
-یعنی رسیدن به آرامش به همین راحتیه؟
پس چرا من، این همه این در و اون در زدم؟
راستش من همیشه فکر می کردم، آرامش داشتن، یعنی داشتن خونه بزرگ و خونواده خوب و مهربون و بدون هیچ دغدغه، یعنی بابای پولدار و مهربون، مامان خوشحال و دلسوز، برادر و خواهر خوش اخلاق. چه می دونم، توی سر و کله هم زدن از شادی و پولداری، ولی اینی که شما می گی یه چیز دیگه است.
سرم را پایین انداختم:
-حقیقتش برای رسیدن به همین آرزوها و آرامش بود که سمت پرهام رفتم. فکر می کردم اون می تونه به آرامش و خوشبختی من رو برسونه. ولی...
خانم محمدی با صدای آرامی گفت:
-دیگه بهش فکر نکن. تموم شد.
-نه، تموم نشده، پس اون عکس ها چی بود؟ تا آخر عمرم دیگه از دستش راحتی ندارم. حتما یه روزی میاد و انتقام می گیره.
-تینا جان، چند روز دیگه بیشتر بیرون نیست. باید برگرده زندون. دیگه معلوم نیست با این همه کثافت کاری، کِی آزاد بشه. تا اون موقع خدا بزرگه. فعلا این چند روز رو مهمون خودمونی. مدرسه هم نمی خواد بری.
ناراحت نشی ها، ولی این رنجیه که خودت برای خودت درست کردی.
بعد لبخند زد و ادامه داد:
-ولی خدا بزرگه، مهم اینه که متوجه شدی که اشتباه کردی و برگشتی. با اون خواب هایی که دیدی هم مطمین باش خدا حواسش بهت هست. خدا رو شکر که درگیره کثافت بازی هاشون نشدی. الان هم به جای این حرف ها و فکرهای منفی که می بافی، برات یه دمنوشِ مخصوصِ مامان مرضیه میارم، نوش جان کن و سر حال شو.
خندید و از اتاق بیرون رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۳)
#تینا
#قسمت_۲۵۳
با نگاهم بدرقه اش کردم. چشم که چرخاندم، نگاهم به نگاه ساحل گره خورد. سری به نشانه تایید تکان داد:
-غصه نخور خواهری(ان مع العسر یسرا)(همراه هر سختی، آسانی است)
وقتی خدا وعده می ده، وعده اش حقه.
خیالت راحت باشه.
ریحانه خمیازه ای کشید:
-وای چقدر خوابم میاد. خیلی مونده تا اذان صبح؟
ساحل نگاهی به ساعت دیواری انداخت:
-هنوز نیم ساعتی مونده. یه کم طاقت بیار خواب آلود.
ریحانه خندید:
-دیگه چاره ندارم. اگه شما هم مثل من از اذان صبح تا حالا نخوابیده بودید، الان اوضاع تون از من بدتر بود.
با تعجب گفتم:
-یعنی از اذان صبح تا حالا نخوابیدی؟ مگه میشه؟
-آره من برای نماز پا می شم دیگه نمی خوابم. اولش سخته از جا بلند بشی. ولی بعدش، سحر خیزی، حس خوبی داره، کلی به درس هام می رسم.
-خوش به حالت، ولی من.... ولش کن اصلا.
سینی که در دست خانم محمدی بود توجه ام را جلب کرد، لیوان هایی که پر از دمنوش خوشرنگ و خوش عطر بود. با لبخند همیشگی و چهره مهربانش، سینی را زمین گذاشت:
-فکر نکنم توی عمرتون، چنین دمنوش خوشمزه ای خورده باشید.
ریحانه گفت:
-کاش خواب رو از سرم بپرونه.
به چهره خواب آلودش خندیدیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۴)
#تینا
#قسمت_۲۵۴
ساحل و ریحانه سر به سر هم گذاشتند و ما خندیدیم. طعم و عطر دلنشین دمنوش هنوز در دهانم بود که صدای اذان از بلندگوی مسجد به گوشمان رسید. چند تقه به در خورد و مرضیه خانم، در را باز کرد. لبخند روی لبش، نشان از خوابیدنی خوب داشت. نگاهش را روی چهره های خندان مان چرخاند:
-به به، خانم خوشگلا، شماها که بیدارید؟ خواستم برای نماز صداتون کنم.
تشکر کردیم و همه برای وضو گرفتن به آشپزخانه رفتیم. به پذیرایی که برگشتیم، سجاده های خوش دوخت و چادرهای سفید و گلدار یک شکل، کنار هم آماده بود. در دلم به سلیقه مرضیه خانم احسنت گفتم. باز هم کنار ریحانه ایستادم تا هرچه می گوید من هم بگویم. البته سوره ها را بلد بودم، ولی بعضی ذکرها را فراموش می کردم.
نماز که تمام شد، مرضیه خانم کتاب قران را به دست گرفت و ما برای خوابیدن به اتاق رفتیم. دیگر حرفی نزدیم و خوابیدیم. خواب که چه عرض کنم، بیهوش شدم. انگار سال هاست نخوابیدم. چشم که باز کردم، نور آفتاب وسط اتاق بود. پلک هایم را چند بار به هم فشردم تا یادم آمد کجا هستم. با یاد آوری اتاق تاریک و نمور خودم، تلخ خندی زدم. اما با دیدن اتاق خالی متعجب از جا بلند شدم. جز من کسی نبود.
سریع از اتاق بیرون رفتم. مرضیه خانم بافتنی اش را روی میز گذاشت و پاسخ سلامم را به گرمی داد. تعجبم را که دید گفت:
-نخواستند شما رو بیدار کنند. آخه فاطمه جان گفت که شما چند روز مدرسه نری بهتره.
تازه یاد صحبت های شب قبل خانم محمدی افتادم. با تعارفش کنارش نشستم. برای آماده کردن صبحانه ام به آشپزخانه رفت. نگاهم روی ساعت دیواری افتاد که عقربه هایش، نشان از نزدیک شدن ظهر می داد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۵)
#تینا
#قسمت_۲۵۵
تا آمدن خانم محمدی چه باید می کردم؟
مرضیه خانم سینی چای و نان و کره عسل را روی میز گذاشت:
-بفرما گلم، یه چیزی بخور، ناهار هم آماده است.
تشکر کردم و با بی میلی کمی از صبحانه را خوردم. خانه ما معمولا از صبحانه خبری نبود.
در مدرسه هم اگر پول توی جیبی داشتم چیزی می خوردم. بیشتر اوقات تا ظهر گرسنه بودم. به این وضعیت عادت داشتم. ناهار هم که جدیدا در خانه ما باب شده بود. وگرنه قبلا از ناهار درست و حسابی هم خبری نبود. استکان خالی را در سینی گذاشتم. قبل از بلند شدن مرضیه خانم، با اجازه ای گفتم. برخاستم و سینی را به آشپزخانه بردم. استکان ها را شستم. عطر خوب غدا و صدای قل قلی که از قابلمه می آمد، اشتهایم را تحریک کرد. به پذیرایی برگشتم. مرضیه خانم بافتنی به دست، روی مبل راحتی نشسته بود، تشکر کرد و به مبل کنارش اشاره کرد.
کنارش که نشستم، دست از کارش کشید و با لبخند نگاهم کرد:
- دوست داری بافتنی یاد بگیری؟ کار سختی نیست.
با تردید نگاه کردم:
-نمی دونم، تاحالا بهش فکر نکردم.
دستش را جلوتر آورد و با حوصله تمام، شروع به آموزش کرد. کار جالبی بود. بعد از چند بار بافتن و شکافتن، بالاخره بافت ساده را یاد گرفتم. لبخند روی لبم نشست و با ولع شروع به بافتن کردم. میله های بافتنی را یکی یکی حرکت می دادم و نخ را از لابه لایشان می گذراندم. حس خوبی داشتم. مرضیه خانم از پیشرفتم خوشحال شد و قول داد، که انواع بافت ها را به من آموزش دهد. وقتی برای نماز کارش را تعطیل کرد، بلافاصله، همراهش بلند شدم و وضو گرفتم و کنارش نمازم را خواندم. در خانه ای که هیچ نسبتی با اهالی اش نداشتم، احساس راحتی و آرامش داشتم. اصلا متوجه گذر زمان نشدم. با آمدن خانم محمدی متوجه شدم که ساعتی است در حال بافتنی بافتن هستم.
با دیدن بافتنی در دستم چشمانش گرد شد و با دهان باز و ذوق زده، کلی ابراز خوشحالی کرد. با هر تعریفش از ته دل، شاد می شدم.
کنارم نشست و گفت:
-بافتن این بافتنی چه حسی داشت.
کمی مکث کردم و با خوشحالی گفتم:
-حس خوبی داشت. واقعا موقع بافتنش به هیچ چیز فکر نمی کردم.
-خب این رو می گن آرامش، به همین سادگی. با انجام یه کار مثبت که نتیجه خوبی داره، آدم حس خوبی پیدا می کنه و به آرامش می رسه.
ولی دیشب قول دادم امروز یه رازی رو بگم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۶)
#تینا
#قسمت_۲۵۶
لبخندم پهن تر شد:
-چه خوب، منتظرم؟
-نه دیگه نامردیه که فقط به تو بگم. صبر می کنیم تا عصر که ساحل و ریحانه هم بیان. الان بهتره با این غذای خوشمزه مرضیه خانم دلی از عزا در بیاریم.
خندید و به طرف آشپزخانه رفت.
صدای گوشیش که بلند شد، سریع به طرفش رفت و بعد از نگاه کردن به صفحه اش، لبخند عریضی زد و به اتاق رفت. از ذوقی که داشت، حدس زدم نامزدش، پشت خط است. از خوشحالی اش خوشحال شدم.
مرضیه خانم سفره را پهن کرد. فوری بافتنی را زمین گذاشتم و به کمکش رفتم.
بعد از غذا، خانم محمدی، تعارفم کرد که به اتاق برویم و استراحت کنیم، اما ترجیح دادم کنار مرضیه خانم به بافتنی بافتن ادامه دهم.
ساعتی بعد ریحانه با کلی تکلیف و درس به سراغم آمد. ناچار میله های بافتنی را زمین گذاشتم و با او به مرور درسهایی پرداختم که در غیاب من تدریس شده بود.
این بار تلفن منزل به صدا در آمد و از طرز صحبت کردن مرضیه خانم مشخص بود که دایی رضاست.
ناخداگاه دلم شور افتاد. حتما درباره پرونده پرهام است. یا مسئله ای که مربوط به من است.
مرضیه خانم آهسته صحبت می کرد و بعد گوشی را به خانم محمدی داد. من همچنان با نگرانی، خیره رفتار و گفتارشان بودم.
لبخندی که مرضیه خانم به رویم زد، نشان از آرام بودن اوضاع داشت.
نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم تا خانم محمدی صحبتش تمام شود و نتیجه گفتگو را اعلام کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۷)
#تینا
#قسمت_۲۵۷
تماسش را که قطع کرد، به گل های فرش خیره شد. نفس عمیقی کشید و نزدیکم نشست:
-مثل این که این پرونده هی داره پیچیده تر می شه. اعترافات جدیدِ اعضای باند، پرده از خلافکاری های بزرگی برداشته. دایی رضا گفت، این ها پشت پرده پخش مواد، کارهای دیگه ای هم انجام دادند. ولی فعلا نمی تونه به ما چیزی بگه. چون پرونده در حال تکمیل شدنه.
فقط سفارش کرد که تو چند روزی حتما اینجا بمونی.
نگرانی مثل خوره به جانم افتاد. یعنی چه خبر است؟ نکند عاقبت پای من هم وسط کشیده شود؟ من که کاری نکرده بودم.
مرضیه خانم گفت:
-غصه نخور گلم. درست می شه. فقط این وسط خوش به حال ما می شه که چند روزی مهمون گلی مثل شما داریم. اینجوری از دوری حاج احمد، کمتر اذیت می شیم.
با آوردن نام حاج احمد، بغضش گرفت و فوری به آشپزخانه رفت.
خانم محمدی خندید:
-از دست این لیلی و مجنون، نمی دونید چه فیلمی ما داریم. از همون فیلم هندی ها که ریحانه دیشب می گفت. خدا نکنه از هم دور بشن، دیگه دنیا به آخر می رسه براشون.
ما هم که این وسط هیچیم.
مرضیه خانم با ظرف میوه برگشت . رو به خانم محمدی کرد:
-اِه، فاطمه جان، چه زود داستان درست می کنی؟
تقصیر پدرته. از بس خوبه، وقتی نیست اصلا زندگی معنا نداره.
خانم محمدی خندید:
-دیدین گفتم. حالا خدا رو شکر شماها اینجایین، وگرنه باید یه عالم آبغوره جمع می کردم.
مرضیه خانم چشم غره ای همراه لبخند نثارش کرد و به ما میوه تعارف کرد.
ولی ذهنم درگیرِ این پرونده لعنتی شد. نگرانی از اینکه نکند مرا هم درگیر و گرفتار کنند، رهایم نمی کرد. با کاری که از پرهام دیدم و فرستادن عکس ها، بعید نبود مرا هم با خود به نابودی بکشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۸)
#تینا
#قسمت_۲۵۸
صدای زنگ و ورود ساحل، از افکار بد بیرونم کشید. بغلش پریدم و حسابی بوسه بارانش کردم.
یاد حرفِ مادر بزرگ در شب نامزدی اش افتادم، وقتی که ما را دید، به آغوشش گرفت. آهی کشید و گفت:"راست می گن که خون آدم ها رو به طرف هم جذب می کنه. وقتی فهمیدم که دوتا نوه دیگه دارم و ازشون بیخبرم، خیلی دلم گرفت و کلی اشک ریختم. هم برای خودم که شما رو از من مخفی کردند و هم برای شماها که از موهبت داشتنِ خانواده پدری بی نصیب بودین. اما وقتی درآغوش گرفتمتون، حس کردم پاره تنم هستید و محبت شما توی تک تک رگ های بدنم جاری شد. یادِ داستان حضرت یوسف و برادرهاش افتادم که بعد از سالها وقتی به هم رسیدند، وحی اومد که یوسف آن ها رو در آغوش بگیره. حالا حکمتش رو فهمیدم. الان می فهمم که چقدر دوستتون دارم." بعد هم با گوشه روسری سفیدش، اشک هایش را پاک کرد.
هر وقت در آغوش ساحل هستم، حرف های مادربزرگ در گوشم زنگ می زند،"حکمتی هست، در دست دادن و مصافحه و در آغوش گرفتن.
اینها باعثِ افزایش محبت بین خانواده ها می شه."
دقیقا از روزی که دستان ساحل را لمس کردم، احساس علاقه و محبت به او دارم. تا قبل که فقط از دور او را می دیدم. حس خوبی نداستم. اما الان با دیدنش غم هایم را فراموش می کنم. شادی عجیبی، تا عمق وجودم نفوذ می کند. درست مثلِ زمانی که در هوای بسیار گرم، نوشیدنی خنک بنوشی و تمام وجودت خنک شود.
ساحل، خواهر ناتنی ام، وجودش، مایع آرامش و راحتی ام می شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490