eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۹۷) به سمتم برگشت و با تعجب نگاهم کرد. سرم را زیر انداختم. زبانم بند آمد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. اصلاً چرا صدایش کردم. من که این چند روز، کلی بدبختی کشیدم تا او را از دلم بیرون کنم. اما حالا او روبرویم ایستاده و با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهم می کرد. آب دهانم را قورت دادم. سرم را بلند کردم تا چیزی بگویم. سر تا پایش را برانداز کردم پرهامی که الان روبرویم بود با پرهامی که قبلا می شناختم، زمین تا آسمان تفاوت داشت گویی تمام تلاشی که برای فراموش کردنش کشیده بودم، یکباره از بین رفت قلبم تپش گرفت. خون در رگ هایم جریان پیدا کرد. گونه هایم گرم شد. وقتی سکوتم را دید قدم پیش گذاشت به چشمانم خیره شد: -چی شده تینا! نکنه عذاب وجدان گرفتی؟ الان دیگه فایده نداره. اصلا دلم نمی خواست داستان من و تو اینطوری تمام بشه. برای خودمون برنامه ها داشتم. ولی حیف که نذاشتی. به هر حال خودم هم خسته شده بودم. دلم می خواست زندگی درست و حسابی برای هر دومون دست و پا کنم. درسته که اولش خیلی ازت ناراحت شدم اما الان که خوب فکر می کنم می بینم شاید برام لازم بود. نمی دونم شاید تو فرشته نجات من شدی. امیدوارم بتونم دوران محکومیتم رو به خوبی پشت سر بگذارم و روزی برسه که دوباره ببینمت. خوب می دانستم گونه هایم سرخ شده. سرم را زیر انداختم. احساس کردم که حرف هایش دلم را قلقلک می دهد. خواستم زبان باز کنم که ذکری به ذهنم آمد. یادِ حال خوشم سر سجاده، خوابم و عکس شهیدان افتادم. قدمی به عقب برداشتم و زیر لب"استغفرالله " گفتم. طعم شیرینی که در ذکر و دعا و نماز چشیدم، برایم خیلی ارزشمندتر بود. هنوز سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم که صدای مادر از داخل پاساژ به گوشم رسید: -تینا چی شده؟ چرا نمیایی؟ برگشتم به سمت پاساژ و بی هیچ حرفی به سمت مغازه ای که مادر بود رفتم. صدایش را از پشت سرم شنیدم: -کاش حرف دلت رو می زدی. کاش منتظرم می موندی. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹۸) لبخندی روی لبم‌ نشست. " حرف دل، کدام حرف دل؟" او چه می دانست، در دل من چه خبر است. در دلم شوری به پا شده بود که غوغا و طوفان قبلی را فرو نشاند. عشقی که به آرامش رساندم. و غوغایی را که آرامشم را سلب کرده بود، فرو نشاند. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره در وجودم طعم زیبا و دلنشین عشق واقعی را حس کردم. دیگر به پشت سرم نگاه نکردم؛ می ترسیدم، عشقی که به دست آورده‌ام به نگاهی از دست بدهم. می ترسیدم،دوباره دلم بلرزد و هر چه آرامش این روزها به دست آورده ام از دست بدهم. اصلا قابل مقایسه نبود، حس ناب و شیرین محبت و عشق خدا، و حسی که به او داشتم. نه دیگر نمی خواستم به آن دنیای پر آشوب بازگردم. برایش دعا کردم و از خدا خواستم که طعم عشق واقعی اش را به تک تک بندگانش بچشاند. او رفت و برای همیشه از دلم، یادش را و عشقش را بیرون کردم. چون قلبم مالامال محبتی بود که جایی برای عشق های ویرانگر نمی گذاشت. خدا را شکر کردم که این قضیه به اتمام رسید. شاید او هم با گفتن حرف هایش راحت شد. شاید توانست مرا برای همیشه ببخشد و کینه ام را از دلش بیرون کند. مطمئنم او هم به آرامش خواهد رسید. وقتی کینه‌ و عشق ویرانگری در دلش نباشد. بعد از خرید، از پاساژ بیرون آمدیم. به راهی که پرهام از آن آمد و رفت، نگاه کردم. بالاخره تمام شد. تمام دغدغه ها و ترسی که از او داشتم. خیالم راحت شد که دیگر گزندی از سوی او مرا تهدید نمی کند و این تازه اول راه بود. هم برای من و هم برای او. راهی که تازه شروع کرده بودم و باید به انجام می رساندم. می دانستم که ناهمورای های زیادی پیش رو دارم، ولی به شیرینیش می ارزید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹۹) بعد از رسیدن به خانه، اولین کاری که کردم، تماس با خانم محمدی بود. باید او را در جریان می گذاشتم. همه چیز را برایش گفتم. حتی از درگیری احساسم و دلم که می ترسیدم بلرزد. از پیروزی عقلم بر احساسم، خوشحال شد. باز هم با گفتن تبریک، به ادامه راه تشویقم کرد. شکی به راهی که در پیش گرفته بودم نداشتم، ولی نیاز به راهنما داشتم. هم به خاطر شناختن دنیای جدیدم و هم برای تشویقم به ادامه راه. ذهنم پر از سوال بود. حتی از حسی که در وجود خودم متولد شده بود، سوال داشتم. من خودم را هم نمی شناختم. این تینا، با تینای چند روز قبل تفاوت داشت. اما تینای جدید که دیگر احساس تنهایی و یاس و بدبختی نداشت، چگونه باید به آرامش و سعادت دائم برسد. باید از کسی کمک می گرفتم و آن کس، جز خانم محمدی که می توانست باشد. در خلوت و تنهایی شب، بعد از جمع کردن سجاده ام، از خدا خواستم که همانگونه که راه را نشانم داده، دستم را رها نکند تا به سعادت برسم. کوله ام را باز کردم که چشمم به چند جلد کتاب زندگی نامه شهدا افتاد. خانم محمدی وقتی دید، از خواندشان لذت می برم، آن ها را به رسم امانت به من سپرد. باز هم به چهره های نورانی و خندانشان، چشم دوختم. یاد خوابم افتادم. " اگر از من ناراضی باشند، باید برایم اخم کنند." به فکری که به سرم زد، خندیدم. مگر اینها می بینند یا متوجه اند که من چه می کنم؟ اولین کتاب را گشودم. با دیدن آیه ای که در صفحه اول بود، چشمانم گرد شد. (ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون) (وگمان نکن کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند. بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان، روزی می خورند) یک لحظه احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شد. خانم محمدی همیشه می گفت"خداوند ناظر اعمال ماست و پاسخ کارهای ما را می دهد" ولی نمی دانستم به این زودی، حتی به فکری که در ضمیر ناخداگاهم گذشت، هم پاسخ بدهد. بعد از لحظه ای که از شوک بیرون آمدم، اشکم سرازیر شد. آرام اشک ریختم و ناباور، بارها و بارها آیه را خواندم. نگاهم بین آیه قرآن و چهره شادِ شهیدان می چرخید که صدای پیامک گوشی ام، مرا از جا پراند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۰) با دیدن نام خانم محمدی، لبخند روی لبم نشست. "تینا جان، از امروز هر روز یک کلیپ یا صوت کوتاه می فرستم، حتما حتما خوب و با دقت گوش کن. شاید نمره میان ترمت رو هم شامل بشه." چهره خندان و مهربانش را جلوی چشمم مجسم کردم. دلم برای خودش، راز و نیاز کردنش، حتی اتافش تنگ شد. در پاسخش، "چشم" نوشتم. پیام دومش آمد"راستی از فردا باید بیایی مدرسه. میام دنبالت." نوشتم"چشم. هر چی شما بفرمایید." احساس کردم دلم برای مدرسه هم تنگ شده. یاد حرف های مرضیه خانم افتادم. "دل جایگاه خداست. فقط باید محبت خدا رو داشته باشیم. خدا ما رو برای خودش آفریده. چون خیلی مهربونه، از محبتش در روح ما دمیده. پس باید هر کاری هم می کنیم، برای رضای خودش باشه. حتی محبت به بنده هاش." دلم می خواست به این محبت برسم. درکش برام سخت بود. چطور خدا مهربان است و ما را دوست دارد، بعد این همه بلا و مصیبت سر مان نازل می کند؟ خوب می دانستم، حرف های مرضیه خانم و خانم محمدی صحیح است. اما دلم می خواست، به یقین برسم‌. دوباره به چهره های بشاش شهدا نگاه کردم، حتما به یقین رسیدند که با رضایت و شادی به استقبال شهادت رفتند. به حالشان غبطه خوردم. کاش منم به یقین برسم. تلگرامم را باز کردم. که با دیدن متنی دهانم باز ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۱) خانم محمدی برایم متنی همراه کلیپ، فرستاده بود. که تیترش دقیقا سوالی بود که از خود پرسیدم. "چگونه مهربانی خدا را باور کنیم؟" با چشمان از حدقه بیرون زده، بارها و بارها خواندمش. نگاه به عکس شهیدان چرخاندم. دیگر هیچ نمی توانستم بگویم. اشکم سرازیر شد و برای خانم محمدی نوشتم. "باورم نمی شه، الان این سوال رو از خودم پرسیدم. چطور شد که شما این متن و کلیپ را برام فرستادید؟" فقط یک عبارت قرآنی پاسخم داد، "یهدی من یشاء" با تعجب عبارت را نگاه کردم و پرسیدم: -یعنی چی؟ فوری پاسخ داد: -یعنی هر کس هدایت بخواد، خدا هدایتش می کنه. خودت توی این راه قدم گذاشتی، خدا هم کمکت می کنه. راه رو بهت نشون می ده. مطمئن باش تنهات نمی گذاره." پیامش را خواندم و اشک ریختم. چطور ممکن است که خدا از نیتِ آدم ها هم آگاه باشد؟ من فقط در ذهنم، از خودم سوال پرسیدم. اینگونه پاسخم را داد. کمی که به خود آمدم، اشک هایم را پاک کردم و با اشتیاق، کلیپ را تماشا کردم. صحبت هایی که می شنیدم، برایم تازگی داشت. اولین باری بود که به خدای مهربان، اینگونه نگاه می کردم. یعنی حتی بلا هم که به سرم می آید، او از مهربانی اش رقم می زند.‌ بارها و بارها کلیپ رو با دقت گوش دادم. من خدای مهربانی دارم که تا به حال او را نمی شناختم.‌ باورش نداشتم و از او گریزان بودم. چرا؟ شاید فقط و فقط به خاطر اینکه نمی شناختمش. یاد ساحل و مادرش افتادم. تا زمانی که آن دو را هم نمی شناختم، از آن ها گریزان و بیزار بودم. اما بعد از اینکه شناختمشان، باورشان کردم. محبتشان به دلم نشست. الان که جانم برای ساحل می رود. پس چون خدا را نمی شناختم، دوستش نداشتم. ریحانه هم برایم مثال زده بود که"تا زمانی که غذایی را نچشیدی چطور به آن میلی نداری؟ اول بیا قدری بچش بعد بگو خوب است یا بد." او راست می گفت، من حتی به خودم فرصت نداده بودم که ذره ای از محبت خدا بچشم. به تمام روزهای بدون حضور خدایم، حسرت خوردم. حسابی ذهنم درگیر بود که کلیپ بعدی را هم فرستاد. چنان مشتاق شدم که از او خواستم هر چه در این زمینه هست برایم بفرستد. ولی قبول نکرد و گفت،" فعلا همین ها را با دقت گوش کن. بعد لینک گنجینه اش را بفرستم." همان دو تا کلیپ را تا صبح بارها و بارها دیدم و اشک ریختم.‌ آن شب، سر سجاده، احساس شرم داشتم از خدایی که به این مهربانی بود و من غافل از او. تازه معنای استغفار را دانستم.‌ هر چه استغفار کنم، کم است در برابر این یگانه معبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۲) تا سحر بیدار بودم و هر چه در ذهنم این چند وقت نقش بسته بود، مثل پازل کنار هم چیدم. چطور شد که به بیراهه رفتم؟ چه کسانی مسبب رفتارم بودند؟ ولی جز خودم و ناامیدی و یاسی که داشتم، کسی در بدبختی ام سهیم نبود. دلم می خواست هر چه به ذهنم می رسد از خانم محمدی بپرسم. بی مقدمه سوالم را پیامک کردم"چرا من قبل از این به بیراهه رفتم؟ چرا حالم بد بود؟" فوری جواب داد:" چون خودت را نشناخته بودی!" چشمانم از دیدن جمله اش گرد شد، یعنی چه که خودت را نشناخته بودی. مگر می شود انسانی خودش را نشناسد. آن قدر ذهنم درگیرِ جمله اش شد که تا صبح خوابم نبرد. حتی بعد از نماز صبح هم نتوانستم بخوابم. مرتب به ساعت نگاه می کردم که صبح شود تا بتوانم او را ببینم و سوالم را بپرسم. پاسخی که داد، بدتر گیجم کرد. دوباره کلیپ ها را دیدم. دوباره کتاب های شهیدان را ورق زدم. "یعنی این ها خودشان را شناخته بودند که راه درست را رفتند؟" هر چه فکر می کردم، چیزی نمی فهمیدم. کتاب ها را ورق زدم. جذب زندگینامه شهیدی شدم که از زبان همسرش بود. سال ها علاقه و عشق و محبت را یکباره رها کرده بود. از همسری که بعد از سال ها عاشقی به دست آورده بود و فرزندی که هنوز به دنیا نیامده، گذشته بود. چگونه؟ چرا؟ فقط چون خودش را شناخته بود؟ یا شاید خدایش را شناخته بود؟ از این سوال هایم نمی توانستم به راحتی بگذرم. اگر آن ها توانسته بودند، پس حتما منم می توانم. اما چگونه ؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۳) با صدای مادر بیدار شدم: -تینا، بیدار شو. چقدر می خوابی؟ پلک هایم را با زحمت از هم گشودم. عقربه های ساعت دیواری، نزدیک ظهر را نشان می داد. چند بار پلک زدم تا مطمئن شوم. نگاه به اطراف چرخاندم. تازه متوجه شدم که در اتاق خودم هستم. دستم را روی چشمانم گذاشتم تا رویاهای نا مفهمومی را که دیده بودم، مرور کنم. ربطی بین صحنه هایی که در خواب دیدم پیدا نکردم. گوشی ام را روشن کردم، متوجه پیام خانم محمدی شدم: "تینا جان دیگه نگران نباش. پرهام دوباره برگشته زندان، فردا دادگاهی داره." نفس عمیقی کشیدم. با صحبت های دیروزش، دیگر نگران نبودم. اما حس کردم دلم برایش می سوزد. حسی که دیگر عاشقانه نبود. با صدای زنگ تلفن و پاسخگویی مادر، متوجه شدم پدر امروز برای ناهار مهمان ماست. لبخندی روی لبانم نقش بست. فوری از جا بلند شدم. بعد از چند روز دوری از خانه، آمدن پدر، بهترین خبر بود. فوری اتاق را مرتب کردم. دوش گرفتم و به سر و وضعم رسیدم. نباید از ساحل چیزی کم داشته باشم. سری به آشپزخانه زدم که همه چیز مرتب و آماده بود. با شنیدن صدای زنگ در، به طرفش پرواز کردم. به محض باز کردن در، چشمانم از تعجب گرد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۴) صدای پدر از جا پراندم: -تینا! خوبی؟ -وای ببخشید، سلام. از خجالت سر زیر انداختم. رویا خانم لبخند زد: -سلام دخترم، خوبی؟ رسیدن بخیر. -ممنونم، بفرمایید. پدر از دستپاچگی ام خنده اش گرفت. دستش را لابه لای موهایم فرو کرد: -هنوز هم‌ کوچولویی. گونه ام را بوسید و وارد شد. رویا خانم جعبه شیرینی را دستم داد و به‌ گرمی مادر را در آغوش گرفت و احوالپرسی کرد. پدر به آشپزخانه رفت و پاکت های خرید را روی میز گذاشت. احوال مادر را پرسید و کمی کنارش ماند. با ظرف شیرینی به پذیرایی رفتم. بعد از تعارف آن را روی میز گذاشتم. دستم را گرفت و صورتش را نزدیک آورد. گونه ام را بوسید و کنار خودش برایم جا باز کرد. سر به زیر با گونه های سرخ، کنارش نشستم.‌ سراغ ساحل را گرفتم که گفت: -مشغول پرستاری از امیر آقاست. -دلم براش تنگ شده. -عصر با هم می ریم بهشون سر می زنیم. از وعده ای که داد، خوشحال و متعجب شدم. مادر سینی چای به دست آمد و کنارم نشست. پدر هم رو برویمان جای گرفت. رضایت و خوشحالی، در چهره اش نمایان بود. از آرامشی که به خانه مان مهمان شده بود، خوشحال بودم.‌ از امیر آقا و ساحل صحبت می کردیم که سینا هم آمد. بعد از نماز و صرف ناهار، ظرف ها را شستم و جا به جا کردم. پدر دستم را گرفت و کنار خود نشاند. سینا را هم در سمت دیگرش جای داد. بوسه ای به پیشانی امان زد: -به زودی براتون یه خبر خوش دارم. ولی یه کوچولو دیگه باید صبر کنید. چشمانم را بستم و با خود فکر کردم،"یعنی خبر خوشش چیست؟" سینا هر چه اصرار کرد، پدر جوابی نداد. اما از لبخندهای رویا خانم مشخص بود که همه چیز را می داند. من که حسابی گیج بودم، ترجیح دادم، سکوت کنم. به اندازه کافی ذهنم درگیری داشت. عصر همگی به دیدن امیر آقا رفتیم. ساحل و ریحانه را در آغوش گرفتم و با هم در اتاق ریحانه جمع شدیم و کلی حرف زدیم. ساحل اشاره به بیرون اتاق کرد: -تینا جان، این هم یک رنج دیگه توی زندگی من. خدا رو شکر به خیر گذشته، ولی خب تا خوب خوب بشه، یه کم طول می کشه. ریحانه چشمکی زد: -واه، تا باشه از این رنج ها. حالا خوبه به خاطر همین رنجه که حالا حالا داداشم کنارتون هست. ساحل با گونه های سرخ شده و لب های کش آمده، از اتاق بیرون رفت. به ریحانه نگاه کردم: -لطفا واسه خواهر من، خواهر شوهر بازی درنیار. و گرنه با خودم طرفی. انگشتانش را تکان داد و به قصد قلقلک دادن به سمتم آمد. از دستش فرار کردم. ولی کلی خندیدیم. آرام که شدیم، با خودم فکر کردم، شاید از ریحانه هم بتوانم کمک بگیرم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۵) تا خواستم سوال کنم، ریحانه بلند شد و چادرش را سر کرد: -بهتره بریم بیرون، زشته، مثلا مهمون داریم. -ریحانه، چند تا سوال داشتم. -باشه بعدا، اصلا مگر قرار نیست سرکار خانم فردا تشریف بیارن مدرسه؟ -نمی دونم، انگار دیگه حس درس خوندن ندارم. -واه! تنبل خانم. خورده خوابیده، تنبل شده. تازه امشب برنامه فردا و لیست تمرین هات رو برات می فرستم، تا حالت جا بیاد. صدای زنگ گوشی ام که بلند شد، خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت. طنین صدای خانم محمدی در گوشم پیچید: -سلام، خانم خانما. خوبی؟ -سلام، خانم محمدی عزیز، ممنونم شما خوبی؟ مامان مرضیه خوبه؟ -بله خوبیم. مامان مرضیه هم خوبه، هنوز هیچی نشده، دلش برات تنگ شده. -منم خیلی دلم براتون تنگ شده. می گم من باید چه کار کنم؟ فردا بیام مدرسه؟ -اتفاقا به خاطر همین زنگ زدم، صبح میام دنبالت آماده باش. -چشم، خیلی ممنون. خداحافظی کردیم و قطع کردم. به عروسک های ریز و درشتِ داخل کمد ریحانه خیره شدم. کاش هنوز هم در دنیای کودکی بودم. با صدای ریحانه به خود آمدم و از جا بلند شدم. از فردای آن روز دنیای جدیدی به رویم در گشود. در کنار ریحانه حسابی به درس و مشق چسبیدم. زنگ های تفریح را با خانم محمدی در دفترش می گذراندم و تا فرصتی می شد به خانه شان می رفتم. هم از مرضیه خانم بافتنی یاد می گرفتم و هم ندانسته های ذهنم را با پاسخ های قانع کننده شان، چاره می کردم. اولین قدم، خودشناسی بود. مطالبی که در کلیپ و صوت ها می شنیدم و توضیحات خانم محمدی، مرا با (خود) جدیدی آشنا کرد. (خود)ی که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۶) رفته رفته، دنیا برایم رنگی دیگر شد. سال تحصیلی به پایان رسید. با کمک های ریحانه و ساحل و راهنمایی های خانم محمدی، خدا را شکر با نمره های خوب قبول شدم. با اصرار دیگران و البته شوقی که تازه درونم شکل گرفته بود، تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم. به کنکور همان سال امیدی نداشتم.‌ اما ساحل ثبت نامم را انجام داد. کتاب های تست را هم برایم فراهم کرد. قول داد هر روز طی برنامه ای منظم در کنارم باشد و کمکم کند. برنامه روزانه ام خواندن کتاب ها بود و عصرها ساحل ساعتی را در کنار من و البته ریحانه بود. وقتی تلاش ریحانه را می دیدم انرژی می گرفتم. بودنشان در کنارم، نعمتی بود که هر چه شکر می کردم کم بود. روزها به سرعت گذشت و روز موعود رسید. به سفارش ساحل، سعی کردم زود بخوابم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. مادر صبحانه را آماده کرده بود و با سلام و صلوات مرا راهی کرد. امیر آقا همراه ساحل و ریحانه، منتظرم بودند. سوار اتومبیل که شدم، سلام و احوالپرسی کردم. ساحل و امیر آقا جلو بودند و من کنار ریحانه نشستم., با دیدن کتاب دست ریحانه تعجب کردم و گفتم: -چه خبره ریحانه، مگه الان هم چیزی متوجه می شی؟ خندید: -وای تینا، چشم هام از کاسه در اومده. ولی نمی تونم کتاب را کنار بگذارم. کتاب را از دستش کشیدم: -بس کن تو رو خدا، سرگیجه می گیری، همه چیز هم فراموشت می شه. ساحل به سمتمان چرخید: -خواهرم راست می گه، بیایید این گردو و کشمش ها رو توی جیبتون بریزید. مشغول خوردن بشید. دیگه کتاب خوندن فایده نداره. تا رسیدن به محل آزمون، به برکت وجود ساحل گفتیم و خندیدیم. سالنی که بودم‌، ریحانه نبود. کمی نگران شدم. با دیدن دفترچه، استرس گرفتم. اما یاد توصیه های مرضیه خانم‌ افتادم، "سعی کن با کشیدن نفس عمیق، روی سوال ها تمرکز کنی" چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم و چند صلوات فرستادم. احساس آرامش در وجودم مهمان شد. با خود گفتم"مهم نیست اگر قبول هم نشدم، کنکور سال آینده هم هست" دفترچه اول را که گشودم، بی توجه به اطرافم، هرچه را می دانستم علامت زدم. خیلی زود تمام شد و دفترچه بعدی را شروع کردم. تمام تست ها به نظرم آشنا می آمد و هرچه را نمی دانستم، برایش وقت نمی گذاشتم. بالاخره تمام شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۷) با ریحانه تصمیم گرفتیم، اصلا به نتیجه کنکور فکر نکنیم. عروسی ساحل نزدیک بود و همه در جنب و جوش و فعالیت بودیم. آپارتمان کوچکی رهن کرده بودند و وسایلی را که می خریدند، در آن می چیدند. رویا خانم در حال خرید و دوخت پرده و لباس بود. مادرهم بیکار ننشست، همراه محبوبه خانم و راهنمایی های مرضیه خانم، گل و وسایل تزئینی برای ساحل آماده می کردند. البته انواع ترشی ها و مرباها را هم درست کردند. من و ریحانه هم هر کاری از دستمان می آمد انجام می دادیم. خریدهای جزئی، چیدن وسایل و غیره... حسابی همه سرگرم بودیم. این میان برقی در چشمان پدر بود که توجه ام را جلب کرد. البته که عروسی ساحل برایش خوشایند بود و بی نهایت امیر آقا را دوست داشت، اما این ها برایم دلیل قانع کننده ای نبود. "حتما خبری در راه است و من بیخبرم." هر وقت می دیدمش، به برق چشمانش و شعفی که در چهره اش هویدا بود، خیره می شدم.‌ منتظر بودم تا خودش بگوید که چه خبر است. سینا کلاس های ورزشی اش را ادامه می داد و در کنارش کلاس های تقویتی هم می رفت. او هم بی نهایت آرام و صبور شده بود. گاهی با خودم فکر می کردم، این آرامشی که سال ها به دنبالش بودم، چرا زودتر نیافتمش. واقعا تقصیر چه کسی بود؟ خانه ساحل و ریحانه و خانم محمدی که آرامش بود. چرا در خانه ما نبود؟ خانم محمدی مرتب توی گروهی که تشکیل داده بود، برایم متن ها و صوت هایی می گذاشت که دقیقا پاسخ سوالاتم بود. هر بار که سلسله مباحثی را گوش می دادم، متوجه روش غلط زندگی مان می شدم و روش صحیح را می آموختم. جالب این بود که مادر و محبوبه خانم هم سخت پیگیر مباحث بودند. وقتی می دیدم در حین انجام کارهای هنری، صوت ها را گوش می دهند، خیلی خوشحال می شدم. محبوبه خانم با چند مغازه قرار داد بسته بود، کارهای تکمیل شده را برایشان می برد. توی فضای مجازی هم چند گروه داشتند که کارهایشان را مستقیم به دست مشتری می رساندند. حسابی سرشان گرم شده بود و البته درآمد خوبی هم داشتند. وقتی مادر را شاد و سرحال می دیدم، با تمام وجود خدا را شکر می کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۸) شب عروسی ساحل، حسابی خوش گذشت. در خانه ای ویلایی، هرچند کوچک، میز و صندلی چیدند. خانم ها داخل ساختمان و آقایان در حیاط بودند. به جای ساز و آواز و لهو و لعب، یک گروه هنرمند را دعوت کرده بودند که حسابی مهمان ها سرگرم شدند. ساحل زیبای من، همچون قرص ماه شده بود. از دیدنش سیر نمی شدم. کنارش نشستم و تبریک گفتم. به چهره جذاب و آرامش چشم دوختم. بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد. ریحانه با آرنج به پهلویم زد و زیر گوشم نجوا کرد: -چته دختر؟ زشته مردم فکر می کنند حسودی می کنی. با انگشتم اشکم را پاک کردم: -نمی دونم ریحانه، نگران تنهایی خودم شدم. یعنی ساحل بعد از ازدواج هم می تونه مرتب کنارم‌ باشه. -واه واه! چقدر لوس؟! حالا انگار کجا می خواد بره؟ همین جاست. بیخ گوشت. -درسته، ولی تو که خواهر نداری. نمی دونی چقدر برام عزیزه. با چشمان گرد شده نگاهم کرد: -یعنی چی؟ پس تو چی هستی؟ ساحل چی؟ خیلی خودخواهی تینا. از حرکت و حرفش خنده ام گرفت. که مادرش همه را برای اتاق عقد دعوت کرد. وقتی وارد شدم، دهانم باز ماند. گل ها و گلدان هایی بی نهایت زیبا، در کنار سفره عقدی که با سلیقه تمام چیده شده بود. با شنیدن تشکر کردن ساحل از مادر و محبوبه خانم، چشمانم گرد شد. مادر این همه استعداد و هنر داشته و من نمی دانستم؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490