eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
اون شب بابا و مامان از وضعیت حامد می‌گفتند. حامد، پسر عمه مهین که در جبهه مجروح شده بود، حالا در بیمارستان بستری بود.بابا گفت: _خیلی دلم برای خواهرم می‌سوزه. خیلی سخته. اگه پای حامد رو قطع کنن دیگه تا آخر عمر نمی‌تونه سر یه کار درست و حسابی بره. مامان جواب داد: _چرا این‌قدر غصه می‌خوری؟ فعلا که چیزی معلوم نیست. فرشته به این فکر می‌کرد که" نکنه همین بلا سر فرزاد بیاد. هیچ کس هم که نمی‌تونست حریفش بشه. تصمیم خودش رو گرفته بود. بیچاره مامان و بابا؛ چقدر باید غصه بخورن. " ولی فرزاد برای این‌که جو عوض بشه با خنده گفت: _حالا عمه جای خود داره. دیگه اون موقع کی حاضره زن حامد بشه؟! فرشته با این حرف فرزاد به فکر فرو رفت... "راست می‌گه. واقعا کدوم دختر حاضره زن کسی بشه که پا نداره؟ وای اگه این اتفاق واسه فرهاد بیفته، بعد اون بیاد خواستگاری من چه جوابی بهش می‌دم؟ نه نمی‌شه. من اونو دوست دارم، پس دیگه چه فرقی می‌کنه که پا داشته باشه یا نه؟ اصلا خودم جورِش رو می‌کشم و خودم ازش پرستاری می‌کنم. من در کنارش باشم هر طوری که باشه مهم نیست". فردا که از مدرسه برگشت . مادر و فریبا مشغول تدارک شام شب بودند. فرشته سلامی کرد و گفت: _به به چه خبره؟ _مهمون داریم. دایی علی اینا امشب میان اینجا برای دیدن فرزاد. _خب به سلامتی. _تو هم زود لباس‌هات رو عوض کن و بیا کمک . _چشم مامان جون. شام آماده شد بود و تقریبا همه چیز واسه پذیرایی مهیا بود که دایی علی و خانواده‌اش با یک جعبه شیرینی از راه رسیدند. همیشه این فرشته بود که برای همه شیرین‌زبونی می‌کرد و فریبا اصلا انگار از این کارها بلد نبود که هیچ، خوشش هم نمی‌اومد. فرشته جلو رفت و در رو باز کرد و خودش رو توی آغوش دایی انداخت. دایی هم کلی قربون‌وصدقه‌اش رفت و بعد زن‌دایی با لبخند وارد شد و بعد دختر کوچولوشون صدف و بعد هم امیر پسرشون با یه ژست مردونه. امیر هم تقریبا هم سن فرزاد بود و یک سال دیگه باید می‌رفت سربازی. درس هم که نخونده بود و توی مغازه، کمک دایی مشغول بود. فرشته از دیدن ژست امیر خنده‌اش گرفت. چون کوچک‌تر که بودند با هم هم‌بازی بودند و از فکر این‌که امیر فکر می‌کند مرد شده خنده‌اش گرفت. زن‌دایی همیشه مهربان بود، ولی امشب انگار خیلی مهربان‌تر شده بود. به هر بهانه‌ای فرشته را به حرف می‌گرفت و از هر دری صحبت می‌کرد. از مدرسه و محله می‌پرسید و... بعد از غذا فرشته و فریبا مشغول جمع کردن سفره شدندو بابا و دایی راجع به قیمت‌ها و خرید و فروش ماشین صحبت می‌کردند. فرشته در آشپزخانه بود و فریبا سفره را دستمال می‌کشید که امیر پارچ آب را آورد آشپزخانه و آرام خودش رو به فرشته نزدیک کرد. همان طور که فرشته سرش به کار خودش گرم بود، گفت: _می‌خوام ماشین بخرم. _مبارک باشه. _اون‌وقت با هم می‌ریم گردش و مسافرت. _چی؟ فریبا سفره به دست وارد شد و امیر با لبخند از دستپخت فریبا تشکر کرد و رفت. فرشته با یک کابوس تلخ، غرق دریای پریشانی شد و اصلا نمی‌خواست بفهمد منظور امیر چه بوده؟! ولی مگر می‌شد؟ تا آخر شب دلشوره به جانش افتاد و از بقیه مهمانی چیزی نفهمید. هر بار سرش را بلند می‌کرد، می‌دید که امیر با لبخندی پیروزمندانه نگاهش می‌کند و دوباره سربه‌زیر می‌انداخت. امشب باید از خدا می‌خواست تا تکلیفش را روشن کند. "خدایا! کمکم کن که عشق آسان نمود اول * ولی افتاد مشکل‌ها" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
روز سختی بود برای فرشته و فرزاد پشتِ درِ اتاقِ عمل انگار عقربه‌های ساعت دیواری بیمارستان سر جایشان میخکوب شده بودند. فرشته مفاتیح به دست اشک می‌ریخت و دعا می‌کرد. علی تسبیح به دست طول راهرو را قدم می‌زد. رنگ از رخِ فرشته رخت بربسته بود و آرام آرام دیگر نفسش به کندی می‌زد. چشمانش دیگر خطوطِ کتاب را نمی‌دید. سرش گیج رفت. دستش را برروی سرش گذاشت و آرام از روی نیمکت سر خورد و زمین افتاد. همزمان فرزاد و پرستاری به سمتش دویدند. نمی‌دانم دلش آن لحظه چه گواهی داد که چشمانش دیگر مایل به دیدن نبودند. ساعتی بعد چشمانش را که باز کرد. روی تختی سِرم در دست بود و فرزاد بالای سرش، تمامِ توانش را جمع کرد و آرام گفت: داداش. علی؟ _فرشته جان خواهری خدارا شکر به هوش آمدی حالت خوبه؟ _داداش علی چی شد؟ من چرا اینجام؟ _طوری نیست از خستگی و بی‌خوابی از حال رفتی _خب پس پاشو بریم پیشِ علی الان که خوبم _بله می‌دونم خوبی فقط صبر کن سِرمت تمام بشه چشم میریم. علی را در اتاق مراقبتهای ویژه بستری کردندو با اصرار زیاد اجازه دادند فرشته داخلِ اتاق بره . دکترها از عملش راضی بودند. فقط نگران یک چیز بودند. می‌گفتند: موقع عمل متوجه شدند چند تا ترکش ریز و درشت دیگه توی سرش هست ولی یکی ازآنها جای حساس و خطرناکی از مغزش بوده و به سختی درش آوردند. و به فرزاد گفتند: اگر امشب به هوش بیاد زنده می‌مونه ولی ممکنه بعضی حواسش را از دست بده مثل بینایی‌اش را. ولی اگر به هوش نیاد. دیگه برنمی‌گرده فرزاد با کوله باری از غم بیرونِ اتاق نشسته بود و سرش را روی دستهایش گذاشته بود و به سرنوشت خواهرش می‌اندیشد. و فرشته برای چند دقیقه وارد اتاقی شده بود که مالک همه‌ی خوشبختی‌هاش آنجا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد. دستِ سردِ علی را که بهش سِرم وصل بود. در دستش گرفته بود و آرام با آرام جانش نجوا می‌کرد. همه‌ی عاشقانه‌های این سالها را که نتوانسته بود به زبان بیاره . الان زیرِ لب برای همسرش می‌خواندو نگاهش را دوخته بود به چشمان بسته عزیزترینش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490