#گندمزار_طلایی
#قسمت_218
قادر هم مثلِ من خیلی تنها بود .
آرام آرام به هم نزدیک شدیم.
دیگه باهم صحبت می کردیم و برای هم دردِ دل می کردیم.
با وجود قادر ،تنهایی را دیگه حس نمی کردم.
اولش سخت بود ولی بعد چقدر احساس خوبی داشتم .
که یک برادر خوب ومهربون مثل قادر دارم.
گندم قادر خیلی مهربونه .
و از بچگی تورو دوست داره .
اینکه می بینی بهت نزدیک نمی شه.
باهات حرف نمی زنه .فقط وفقط به خاطرِ اینه که به گناه نیفته .
چون دوستت داره ازت دوری می کنه .
و این سالها را صبر کرده تا در موقعیت مناسب ، از راه درست بیاد خواستگاری .
با شنیدن حرفهای ملیحه مغزم سوت کشید. گیج شده بودم.
حالم را فهمیدو رفت برام چای گرم آورد.
_بیا بخور . هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونی.
ولی فکر کنم برای امروز کافی باشه .
دستش را روی دستهام گذاشت.
وبعد با اصرار چای را به خوردم داد.
نمی دونستم چی بگم .
ولی هنوز موضوع سپهر مانده بود .
باید سر در می اوردم .
_پس سپهر چی⁉️
عیبش چیه⁉️
چون قادر برادرته ، اصرار داری باهاش ازدواج کنم و سپهر را رها کنم⁉️
_نه گندم اشتباه نکن .
درمورد سپهر هم صحبت می کنیم .
ولی بذار برای بعد.
_نه نه نمی شه.
من باید همین الآن همه چیز را بدونم .
_باشه بهت می گم .
ولی قبلش قول بده .صبورباشی و هرچی می شنوی ناراحت نشی .
_باشه قول می دم .
تورو خدا ملیحه زودتر بگو دارم سکته می کنم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون