eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_بیست_و_یکم ↩️ به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و ب
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده . من آن جا واقعاً با همه وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود . دیگر من خسته شده ام . دلم برای مصطفی هم می سوخت . من نمی توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم . فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد . خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود . می دانستم اولین کسی که خودش را برساند آن جا مصطفی است . فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران . بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم . در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای 130c راهی اهواز شدیم . در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است ؟ سالم است ؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می افتد ؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان ، پریشانیش را بیشتر می کرد . آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن : "من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است ، در موسسه ، در صور . من با تو احساس می کنم ، فریاد می زنم ، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش . من احساس می کنم با تو بسوی مرگ می روم ، بسوی شهادت ، بسوی لقای خدا با کرامت . من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت . حتی روز آخر در مقابل خدا . وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت " ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @asraredarun اسرار درون 📜 📖📜 📜📖📜
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم زنی که  نه حرف میزد نه گریه میکرد نه میخندید و نه حتی زندگی فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر سکوتِ آزار دهنده مادر قهوه ها وملاقاتهای عثمان عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست. 🍂🌷🍂🌷🍂 ✍آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد پدر بود مثله همیشه مست و دیوانه خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آورسااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:دختر چقدر خوشگل شدی کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:چقدر شبیه اون مادر عفریته ای اما نه.نیستی تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟مثه من عاشق مریم و رجوی هستی تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت تعادل نداشت:سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه تهوع سراغم را گرفت انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید بی حرکت و سرد نگاهش کردم چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده خلقِ بی عاطفه خلقِ قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو پاره تنمو بهش هدیه میدم... ⏪ ... @asraredarun
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 🦋 ✍پس نیکا او بود!زن ارشیا... حالا می فهمید چرا ارشیا هیچ وقت از او چیزی نمی گفت و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود!دلش می خواست از خودش دفاع کند اما انگار لکنت گرفته بود. _م...من... دست مه لقا به نشانه ی سکوت بالا رفت،به ناخن های بلند لاک خورده اش نگاه کرد و انگشتر پهن فیروزه ایش. یاد خانم جان افتاد که جز حلقه ساده ی ازدواجش هیچ وقت انگشتری به دست نکرد! اینجا همه چیز بوی اشرافیت می داد و ... ولش کن نیکا جان، نمی بینی به تته پته افتاده! _عمه جون بخدا دلم براش می سوزه که شده طعمه ی ارشیا، اون امشب فقط اومده تا به خیال خودش منو بچزونه اینم کرده عروسک خیمه شب بازیش! از وقتی اومده مدام چشمش دنبال منه چشمش افتاد به لباس باز نیکا، بجای او عرق شرم روی پیشانی اش نشست و لب به دندان گزید...ارشیا نگاهش کرده بود؟! با این وضعیت؟ حالش خوب نبود،باید می رفت... _می دونم عزیزم، اما حالا بیاو ثابت کن. آخه ازینجا تا خود لندنم که بگرده مثل خانواده ی تو با اصالت مگه گیرش میاد؟ بایدم دوباره به موس موس بیفته... چرا گوش می داد؟!ایستاده بود تا تحقیرش کنند؟ قدم اول را که برای بیرون رفتن برداشت در با شدت به دیوار کوبیده شد و هیبت ارشیا در چهارچوب نمایان شد... صورتش سرخ شده و از دست مشت کرده اش مشخص بود عصبی تر از این حرف هاست! _وای،مادر نصف عمر شدم.این چه طرز در باز کردنه؟اینجا اتاق پروه مثلا به جای هر جوابی فقط پوزخند زد، چشم در چشم هم شدند. نیکا رو در روی ارشیا ایستاد،درست بینشان! _خوبی ارشیا؟ می دونستم امشب... _برو کنار _من آخه... _برو کنار! نیکا عقب کشید و ارشیا با گام های بلندش سمت ریحانه رفت،دست انداخت و از روی صندلی چادر مشکی ریحانه را برداشت _سرت کن بریم نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛اما با ذوق چادر را مثل عزیزترین چیز ممکن از دست شوهرش گرفت،روی سرش انداخت و دنبال ارشیا راه افتاد. کجا ارشیا؟ مثل اینکه عروسی برادرته ها نگران اینم که شما تمام مدت عروسی پسرتون رو توی اتاق پرو بگذرونید! نمی توانست منکر خوشحالی زایدالوصفش باشد از حرکت ارشیا... او با همان یک جمله ای که گفته بود "چادرت رو سرت کن بریم" نصف حرف های نزده ی ریحانه را زد! ⇦نویسنده:الهام تیموری.... @asraredarun اسرار درون 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼