eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
..C᭄‌• ‍ 📌 #تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست #قسمت3 پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پ
‍  ..C᭄‌. 📌 مگه گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن... گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه.... 👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن هوایی آمده تو کلش تموم میشه....  👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن... 😊احسان گفت شدم و به خاطر  همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا ازم نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی کن بابا... گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من کردم و از خدا میخوام که منو شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید نگید خودتون میدونید که من از همه شما بیشتر از بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من کنه بسم‌الله بیاید حرف میزنیم و بهتون میکنم که هست و ... ☝️🏼و اگر ازم قبول نمی‌کنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟ مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو حتما میشم... ✍🏼یه مدت که گذشت روزی بابام اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش بشم مادرم گفت بشین براش آورد داشت پاهای پدرم میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟ مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا گذاشته چرا سر بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن... وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟ 😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون... پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت تمام خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی دوست داره این بهتره... 👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی خونه بخونی ما هم هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو و هر کار دیگه ای نکنن... عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست... از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش  عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟ مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن... روز به روز بهش بیشتر می آوردن ، تا اینکه یه شب.... 📝نویسنده:حزین خوش نظر ادامه دارد... @asraredarun اسرار درون