🌓
زمانهایی فــرا میرسد ڪه تصور
میڪنی هــــمه چـــیز به #پایان
رســـیده است!!
اما خیلی غیرمنتظره نوری نمایان
میـشود در زندگـــــیت و خـ♡ـدا
معــجزهاش را نشــــانت میـــدهد
الهی این لحـــظه نصــــــیب تڪ
تڪتـــون بشـــــه.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🔴 #اختلافات_کهنه
💠 مدام در مورد #اختلافات قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب #تلخی و ناراحتی میشود.
💠 زیرا هدف از #گفتوگو کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و #سردی عاطفی به بار میآورد.
💠 اگر همسرتان وارد اختلافات #گذشته شد با عوض کردن #موضوع و دعوت همسرتان به #صبوری و گذشت، #فضای گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و #پایان گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_سی_و_ششم ↩️ می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و ت
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_سی_و_هفتم ↩️
وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید .
می شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم ، در آمریکا ، مثل خواهران و برادرهایم . گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من میخندیدند ، می گفتند: ایرانی ها هم صف ایستاده اند برای گیرین کارت ، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی ؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام . با همه وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه عمرم را ، چه گذشته چه مانده ، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدارا بکنم . با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا ، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی ، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:
"خدایا ! من از تو یک چیز می خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار ! من می خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز . خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند ، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود . می خواهم غاده به من فکر کند ، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه . می خواهم او به من فکر کند ، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی نهایت."
#پایان
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@asraredarun
اسرار درون
📜
📖📜
📜📖📜
همه با هم دعا کنيم...
🌸خدايا ما رو جزو سربازان خالص الولاى آقا امام زمان
"عليه السلام" قرار بده.✅
🌸خدايا طعم کرامت انسانى و
لذت زندگى زير سايه آقا امام زمان
که بهره بردن از آزادى و استقلال و
کرامت انسانىست
به همه ما عنايت بفرما.
🌸امام زمان نيامده ،ما را پر بهره از وجود نازنينش
قرار بده.
🌸خدايا فرج ما رو قبل از فرج همه مردم عالم برسان.
🌸خدايا ما رو مقدمه ساز ظهور آقا امام زمان
"عليه السلام" قرار بده.
🌸دست مجروح رهبر عزيز انقلاب رو
به دستان با برکت مهدى فاطمه
متصل بگردان.✅
والسلام علیکم و رحمة الله
#پایان
توصیه می کنم حتما حتما
دختر خانم ها یا مادرهاشون در این دوره شرکت کنند 👆👆👆👆👆👆
تخفیف فقط و فقط تا #پایان فردا✅
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
توصیه می کنم حتما حتما
دختر خانم ها یا مادرهاشون در این دوره شرکت کنند 👆👆👆👆👆👆
تخفیف فقط و فقط تا #پایان فردا✅
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
توصیه می کنم حتما حتما
دختر خانم ها یا مادرهاشون در این دوره شرکت کنند 👆👆👆👆👆👆
تخفیف فقط و فقط تا #پایان فردا✅
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
توصیه می کنم حتما حتما
دختر خانم ها یا مادرهاشون در این دوره شرکت کنند 👆👆👆👆👆👆
تخفیف فقط و فقط تا #پایان فردا✅
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
توصیه می کنم حتما حتما
دختر خانم ها یا مادرهاشون در این دوره شرکت کنند 👆👆👆👆👆👆
تخفیف فقط و فقط تا #پایان فردا✅
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی🦋 #قسمت_شصت_نهم ✍ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمت_پایانی
✍نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
_نیکا با افخم همدست بوده؟!
_متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم.
_خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟
_همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره...
_باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟
_باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن!
_مگه من چه شکلیم؟
_مهربون و بخشنده
لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت:
_حالا چی میشه ارشیا؟
_چی؟
_قضیه ی کلاهبرداری و پولا و...
_بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر.
_خداروشکر
_البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه
_خیره ایشالا
_حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم
_با من؟!
_بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟
به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد:
_دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟
_بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین!
_قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم.
از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت.
_بلیطه؟!
_بله
_خب؟
_رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟!
با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت:
_اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه
_ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟
_معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی
ارشیا با لحنی شوخ گفت:
_پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟!
خندید و دست ارشیا را گرفت:
_ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه
_از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود.
_عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه
_اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم
_بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه.
_پس بلیط ها رو سه تاش می کنم
_ممنونم
_من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله
شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد:
_من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این
قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم...
ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا...
به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه"
بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود...
⏪ #پــــایــــان
⇦نویسنده:الهام تیموری
@asraredarun
اسرار درون
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼