📌 نان سنگک ایده آل ترین نان
✍ نان سنگک سالم و سرشار از آهن، روی، منیزیم و کلسیم طبیعی است، اگر نانی این مواد را نداشته باشد باعث دیابت، چاقی و سرطان میشود
🌺🌺🌺🌺
📌 پیشگیری و درمان گلو درد
✔️ با توجه به رسیدن فصل سرما، بیماری هایی مانند گلو درد فراگیر میشود
✔️ در این نوع بیماری ، گلو دچار التهاب میشود، به طوری که نوشیدن و بلعیدن سخت میشود
✔️ گوش سنگین میشود و لوزه ها ملتهب میگردد
🔰 درمان گلو درد
1- خوردن نمک طبیعی در ابتدای غذا
💠 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میفرماید:
« خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی کرد، غذا را با نمک آغاز کن و با نمک خاتمه بده، زیرا در نمک درمان هفتاد بیماری است که کمترین آنها جنون و جذام و پیسی و گلو درد و دندان درد و شکم درد است »
2️- جرعه جرعه نوشیدن شیر
💠 امام صادق علیه السلام میفرماید:
« چیزی مانند ریز ریز خوردن شیر برای گلو درد نیافتیم »
🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام خمینی(ره): ادعا میکنند که #حضرت_مسیح فرموده است: اگر کسی به شما سیلی زد آن طرف صورتتان را بگیرید تا سیلی بزند
❌این دروغ است، پیغمبر بزرگ خدا یک همچو حرف غیر صحیح را نخواهد زد
ツ
🌷مقام معظـــــم رهـــــبری:
رهبرمعظمانقلاب در ديدار خانواده
شهيد مسیحی: در اســـلام هر كس
#عصمت حضرت مسيح و حضرت
مـــــريم را منكر شود از دين خارج
اســـــت.
🌺میلاد حضرت مسیح (ع) مبارک
↷↷↷
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
پرواز🌹
پویا دسته فرمان را سفت چسبید.
آن را به عقب کشید. هواپیما با تکان سختی از زمین بلند شد.
پویا با لبخند به اطراف نگاه کرد.
آسمان صاف بود. فقط چند تکه ابر در آن دید. بالا و بالاتر رفت.
به وسطِ ابرهایی که شبیه پشمک بودند رسید. چشمانش را بست و زبانش را دراز کرد.
تکه ای ابر به زبانش چسبید. با خوشحالی آن را مزه کرد.
شیرین و خوشمزه بود. درست مثلِ پشمک واقعی.
چشمانش را باز کرد. خرسی از صندلی پشتِ سرش صدازد:"پس من چی؟"
پویا گفت:"الان دور می زنم. تو هم از این پشمک ها بخور."
دور زد و برگشت. وسطِ ابرها که رسید. خرسی بلند شد و دستش را دراز کرد. یک تکه ابرِ خوشمزه کَند و توی دهانش گذاشت.
پویا گفت:"محکم بشین که می خوام برم طرفِ کوه ها."
خرسی محکم به صندلی چسبید.
پویا هواپیما را به طرفِ کوه ها برد.
روی کوه، برف سفیدی بود.
به قله کوه رسید. دستش را دراز کرد و کمی برف برداشت. خرسی هم خم شد و دستش را پر از برف کرد.
هواپیما دوباره بالا رفت. هر دو برف هایشان را خوردند. خیلی خنک و خوشمزه بود.
خرسی گفت :"دوباره برف می خوام."
پویا به او نگاه کرد و گفت:"دیگه بسه. باید بریم خونه:"
خرسی از جا پرید و داد زد:"مواظب باش."
پویا جلو را نگاه کرد. وای هواپیما نزدیک کوه بود. نزدیک بود به آن بخورد.
دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد زد.:"وای.. خدا... کمک..."
دستی روی شانه اش نشست.
"پویا ...پویا ...بیدارشو... داری خواب می بینی." چشمانش را باز کرد.
با نگرانی دور و برش را دید.
خرسی روی تخت؛ کنارش خواب بود.
مادر گفت:"زود بیا صبحانه بخور. مدرسه ات دیر می شه."
پویا از جا بلند و شد. به طرفِ قفسه رفت. هواپیما سرِ جایش بود.
آن را برداشت. لبخند زد و به طرفِ آشپزخانه رفت.
مادر و پدر، کنارِ سفره نشسته بودند. سلام داد و گفت:"مامان جون، بابا جون، به خاطرِ کادوی خوبتون متشکرم."
پدر خندید وگفت:"جایزه، کارنامه خوبته."
پویا گفت:"این و خرسی رو از همه اسباب بازی هام بیشتر دوست دارم."
دوباره به اتاق برگشت. تا برای رفتن به مدرسه آماده شود."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دستان_کوتاه
آینه 🌹
بازهم از صدای جیغِ خودم از خواب پریدم.
این کاووس های شبانه دست از سرم بر نمی داشت.
پدر ومادر را خسته کردم. از بس مشاور و روانشناس رفتیم.
کاش تمام می شد.
از جا پاشدم و از بطری کنار تختم کمی آب خوردم.
چراغِ اتاقم همیشه روشن بود.
چون از تاریکی می ترسیدم.
جلوی آینه رفتم.
نگاهی به چهره غمزده ام انداختم.
آه از نهادم بلند شد.
مگر من چند سال دارم که زیر چشمانم
گود افتاده و کنارِ چشمانم چروک برداشته.
مشغولِ گشت زدن در فضای مجازی بودم.
چند تا کانال و چند تا گروه؛ داشتم و هم کلاس ها و فامیل هم که شمار ه ام را داشتند و گاهی چت می کردیم.
بابا راضی نمیشد گوشی برایم بگیرد.
ولی خیلی اصرار کردم. چون بچه ها ی کلاس داشتند و فقط من نداشتم.
دوست داشتم در جمعشان منم از فضای مجازی حرفی برای گفتن داشته باشم.
اولش زیاد وقتم را نمی گرفت و بیشتر درس می خواندم.
ولی آرام آرام، وقتِ بیشتری برایش می گذاشتم.
مخصوصا شبهایی که روزِ بعدش تعطیل بودم.
تا دیر وقت با بچه ها چت می کردیم.
جک برای هم می فرستادیم و می خندیدیم.
تا اینکه آن شب، ازیک ناشناس پیام دریافت کردم.
اول جواب ندادم. ولی پیامش تکرار شد.
_سلام.
خوبی؟ بیداری؟
خوابت نمی بره؟
منم خوابم نمی بره؟
وبعد هِی ادامه داد.
پیام دادم:
_شما؟
_یک دوستِ تنها.
وقت داری باهم صحبت کنیم؟
آخه خیلی دلم گرفته.
هیچ کس را برای درد دل ندارم.
اولش توجه نمی کردم و لی پیام هایش مدام می آمد و من کنجکاو بودم بخوانم. ولی جواب نمی دادم.
تا اینکه یک شب؛ برام یک لطیفه فرستاد.
و منم مثل کاری که برای دوستام انجام می دادم برایش یک لطیفه فرستادم.
از خدا خواسته ادامه داد.
خلاصه چت کردن هایمان شروع شد. وبعد از یک مدتی بهم گفت که می خواهد من را ببیند.
اول از حرفش ترسیدم. ولی خیلی اصرار کردو من که به پیام هایش و حضورش عادت کرده بودم قبول کردم.
در پارک قرار گذاشتیم. بعد از مدرسه؛
رفتم و دیدمش.
یک پسر لاغر اندام و خوشگل و خوش تیپ.که البته ده دوازده سالی از من بزرگتر بود.
با شرم و حیا نگاهش کردم. ولی او
خیلی راحت شروع کرد به حرف زدن و ابراز علاقه کردن.
می گفت:
"مدرک دانشگاهی دارد و مهندس است."
وخیلی ایده آل های من را برام گفت.
و گفت که با خانواده ام صحبت کنم.که بیاید خواستگاری.
اولش جدی نگرفتم. ولی بعد هر روز و شب پیام می دادو درخواستش را تکرار می کرد.
بالاخره احساس کردم من هم از او خوشم می آید و بهتر از سیاوش پیدا نمی کنم.
ولی محال بود پدر و مادرم راضی به ازدواج من شوند. تا زمانیکه به دانشگاه نروم و مدرک دانشگاهی نگیرم.
پس شروع کردم به بهانه گیری کردن وبد خلقی کردن.
خودم هم باورم نمی شد. که سوگل در دانه بابا؛ به راحتی بر خلافِ میل پدر ومادرش؛ اصرار به کاری کند.
ناچار شدند بپذیرند و سیاوش تنها به خواستگاری آمد و با اصرار من خیلی زود محرم شدیم.
درست مثلِ دختر بچه ای که عروسک تازه ای پیدا کرده، از بودن سیاوش ذوق می کردم.
اما خوشی و خوشحالی من طولی نکشیدِ.
دراولین گردش دونفرمان؛ که به پارک کوهستانی رفته بودیم.
به دختری نگاه کرد و لبخند زد.
دخترک هم لبخندش را بی پاسخ نگذاشت.
اخم هایم در هم رفت. به صورتم.نگاه کرد و گفت:
_چرا ناراحتی؟
_یعنی تو نمی دونی؟
_چی را؟
_برای چی به اون دختره لبخند زدی.؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که محکم به صورتم سیلی زد.
و بعد هم مرتب بد اخلاقی می کرد و عصبی می شد.
از ترسم چیزی به پدر و مادرم نگفتم. چون می دانستم که خودم را سرزنش می کنند.
از طرفی هم وقت هایی که سیاوش سرِ حال بود. مرتب حرفهای عاشقانه می زدو قربان صدقه ام می رفت.
مانده بودم با رفتارِ ضد و نقیضیش چه کنم؟
و کسی راهم نداشتم تا راهنمایی ام کند.یک ماه گذشت. یک روز دوباره سیاوش دیوانه شده بود. وبی خودی شروع به بهانه گیری کرد.
مرتب می گفت:
_تو گوشی می خوای چه کار؟
نکنه با پسرهای دیگه چت می کنی؟
از کوره در رفتم و گفتم:
_تو حق نداری به من تهمت بزنی.
تا این را گفتم، از جا پاشدو کل اتاقم را به هم ریخت و به من حمله ورشد.
پدر و مادرم به اتاقم آمدند.
پدر سیاوش راگرفت و بعد هم زنگ زد پلیس.
فکر کنم از قبل متوجه رفتارهای بد سیاوش شده بودند.
بعد هم کار به دادگاه کشید و من از سیاوش جدا شدم.
باورم نمی شد. مثلِ دختر بچه ای که عروسکش را گم کرده؛ سر در گم و پریشان بودم. از همه بدتر نیش و کنایه های دوستان و اطرافیان؛ آزارم می داد.
و هنوز بعد از یک سال شبها کاووس می بینم.
و افسوس می خورم بر عمر هدر رفته.
و دانشگاه رفتن؛ که حسرتش به دلم مانده.
دوباره نگاهم در آینه به چهره شکسته شده ام می افتد.
لعنت به این زندگی.
لعنت به فضای مجازی.
لعنت به سیاوش.
و فریادم در صدای خرد شدنِ آینه گم می شود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون