#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
قسمت 33
🔶🔹➖🔴✅
#مبارزه_با_هوای_نفس 20
#نماز
🔷حاج آقا! شما میگید هر کی نماز میخونه میتونه جلوی هوای نفسش بایسته و گناه نکنه.
اما ما آدمای مذهبی و نمازخون زیادی رو دیدیم که گناه میکنن. اونا چی میشن پس؟!!!
✅ ببینید سوالتون رو باید دقیق بپرسید.☺️
ما نمیگیم "هر کی نماز میخونه" قوی میشه، بلکه اون کسی که "نمازش رو اول وقت و مودبانه و شمرده میخونه" قوی میشه.
✔️✅
اکثر افرادی که نمازخون هستن و آدمای بدی هستن علتش اینه که نمازشون رو با مبارزه با نفس نمیخونن.
⛔️از ترس جهنم میخونه.
🔴به زور و آخر وقت میخونه. اهمیت نمیده به نماز و...
✔️ شما تمرین کن بیشترین ادب رو مقابل خداوند متعال داشته باشی.
این برات تولید قدرت میکنه.💪
اشتباهات زندگیت کم میشه. حواست جمع میشه و تیز و باهوش میشی.😊✅🌺
زندگی قشنگی پیدا میکنی.
نیازی هم نیست دنبال "حس و حال معنوی و حضور قلب" توی نماز باشی.
همون ادب رو رعایت کنی کافیه.✔️
حاج آقا پس این که میگن نماز باید با حضور قلب باشه چیه؟😳
🔷عزیزم حضور قلب رو باید از بالا بهت بدن. باید سال ها ادب رو رعایت کنی تا حضور قلب پیدا کنی.
کسی که "پر از هوای نفسه" نمیتونه زود محضر خدا حاضر بشه و رابطه عاشقانه برقرار کنه
💠باید یه مدت خودش رو پاک کنه تا لایق عشق بازی با خدا بشه.
باید یه مدت "عبد" بشه تا لذت "عشق مولا داشتن" رو بچشه.
شما فعلا ادب رو رعایت کن. حله؟😒
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
@asraredarun
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
قسمت ۳۴
🌺💠🔰💠🌺
#برای_عبد_شدن ۱
🔰تا اینجا با برخی از مبانی سبک زندگی دینی آشنا شدیم.
✅ اولا پذیرفتیم که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم توی دنیا باید رنج بکشیم.
✅ ثانیا حواسمون هست که لحظه لحظه های زندگی انسان، "امتحانات و تمرینات خدا" هست برای رشدمون.
✅ ثالثا ما برای اینکه بتونیم توی امتحانات موفق عمل کنیم باید مدام با تمایلات سطحی خودمون مبارزه کنیم. باید با هوای نفسمون بجنگیم.
🔵 از اینجا به بعد باید به مهمترین عاملی که میتونه به انسان کمک کنه تا مبارزه با نفس براش "راحت" بشه بپردازیم.
🔴 یه مفهوم بسیار مهم که متاسفانه توی هیچ مدرسه و دانشگاه و حوزه ای تدریس نمیشه.
✔️مفهومی که زندگی ما رو میتونه زیر و رو کنه👌
و انسان رو به بالاترین لذت های دنیا برسونه
🌺🌍🌷
دنیا رو زیرپای انسان قرار بده و ...
🌺مفهومی به نام عبد شدن🌺
ازین به بعد مبارزه با نفس هاتون رو قشنگ تر و بهتر انجام میدید😊
🚫 زندگی اکثر انسان ها پر از رنج و دردهست. علتش نبود انگیزه ی عالی برای عبور از رنج هاست.
ما برای زندگی خودمون نیاز به یه انگیزه ی فوق العاده زیبا داریم.
این انگیزه رو از عبد شدن بگیرید...
با ما همراه باشید.
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
@asraredarun
4.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌹 مبارزه با نفس باید توی بغل خدا باشه...
استاد پناهیان
@asraredarun
این کلیپ عالیه👆👆
حتما با دقت ببینید
و نظراتون را ناشناس بفرستید👇👇
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#همسرداری #ماساژ 🔺کارشناسان معتقدند: هفته ای یک جلسه #ماساژ عمومی، توسط زن و شوهر، به میزان 54%از
قرار شد نتیجه این عمل را هم برام بفرستید👆👆👏👏👏👏👏
خانم های عزیز
برای ثبت نام دوره جدید اماده باشید
فقط4⃣
روز تا جشنواره وقت هست👌
حتما دوستان تون را هم دعوت کنید
تا به بهتر شدن زندگی شون کمک کنید👏👏👏👏👏👏
به زودی از سرفصل ها رونمایی می کنیم✅
۲۴)
صفورا به راحتی به خانه بخت رفت. ولی حرفهایش مرا به فکر واداشت. شاید کمی دیدم نسبت به ازدواج تغییر کرد. بخصوص که همهجا سخن از خوشبختی او بود. حتی چندین بار، وقتی ترانه کنارم بود با گوشیاش، با او تماس گرفتیم و صحبت کردیم. از زندگیاش بسیار راضی بود و هر بار مرا نصیحت میکرد که حتما به خواستگارهایی که میآیند، فکر کنم.
تابستان رو به پایان بود و جشن ازدواج ترانه هم برپا شد. دایی و زندایی، همراه ترانه به منزلمان آمدند. از هر دری سخن گفتند تا پدر را راضی کنند که به جشن عروسی برویم. دیگر پدر نتوانست بهانه بیاورد و مجبور شد، ما را به جشن ببرد.
حیاط منزل دایی را برای خانمها و حیاط خانواده داماد را که فاصله زیادی نداشت برای آقایان، آماده کردند. در حیاط یکی از همسایهها هم غذا را تهیه دیدند. مادرم که از ترس پدر چادرش را هم زمین نگذاشت. لباس آستین بلند و پوشیدهای به تن کرده بودم ولی مادر مرتب سفارش میکرد، چادرم را برندارم. اما با دیدن دخترانی که همه لباسهای رنگی و زیبا پوشیده بودند و مجلس را گرم میکردند، کمی خجل شدم که چادر به سر داشته باشم. هرچند جلوی در ورودی را پرده زده بودند و هیچ مردی وارد حیاط نمیشد، ولی به قول مادر شاید پرده کنار برود و یک لحظه حیاط از بیرون دید پیدا کند. جرات نکردم کامل حجابم را بردارم.
چادرم را به دورم پیچیدم و نشستم ولی با روسری.
ترانه از دور اشاره کرد که کنارش بروم. نشستم و تبریک گفتم. تشکر کرد و گفت:
- خدا رو شکر، بابات رضایت داد بیاین.
لبخند زوری زدم:
- خب دیگه اخلاقش اینطوریه.
- اخلاق خوبی نداره اصلا. حالا ولش کن.
خودت خوبی؟
- ممنونم خوبم.
- شنیدم باز زهرا خانم داره زیر گوش مامانم پچپچ میکنه که بعد از جشن ما باز هم وساطت کنه برای ناصر آقا.
با تعجب نگاهش کردم:
- یعنی چی؟ چرا اینا دست برنمیدارند؟
- آخه بابات بهشون رو داده. همه رو ندیده رد میکنه، به اینا رو میده.
- تو رو خدا به مامانت بگو قبول نکنه. وای از الان استرس گرفتم.
- استرس نداره، خب بگو نمیخوامت.
- چند بار بگم؟ خودت که شاهدی. اصلا دستبردار نیستند.
- حالا خودت رو ناراحت نکن. سر فرصت باید یه نقشهای برای این ناصرخان بریزیم.
- مثلا چی کار کنیم؟
با شنیدن صدای صفورا هر دو به سمتش برگشتیم:
- بهبه عروس خانم، مبارکه.
سلام مریم جان خوبی؟
از جا بلند شدم و در آغوش کشیدمش:
- سلام، خوش اومدی. چقدر خوشحال شدم.
گونهام را بوسید:
- منم خوشحالم میبینمت، دلم تنگ شده بود.
ترانه با صدای بلند گفت:
- مثلا عروسی منه. اینو میبوسی؟! یکباره، تبریک هم بهش بگو.
هر سه خندیدیم و صفورا او را هم در آغوش گرفت و احوالپرسی کرد.
هنوز از دیدنش در شوک بودم که به خانمی که کنارش بود اشاره کرد:
- خواهر شوهرم هستند. با هم اومدیم.
خانم محجبه و زیبارویی که پسربچه یک سالهای در آغوش داشت. نزدیکتر شد و به ترانه تبریک گفت. صفورا مرا نیز معرفی کرد. بعد از احوالپرسی، با راهنمایی زندایی کمی دورتر روی صندلی نشستند.
چهره خواهر شوهرش خیلی به دلم نشست. ترانه صحبت میکرد ولی من تمام حواسم به خواهرشوهر صفورا و حرکاتش بود. چادرش را با چادر رنگی عوض کرد. روسری سفید گلدرشتی به سر داشت. همانطور با حجاب نشست، اما چقدر زیبا و متین بود. با دیدن متانت و حجابش، دیگر از داشتن حجاب در جمع ناراحت نبودم. چادرم را مرتب کردم و به خاطرش به خودم بالیدم.
با اشاره دست صفورا، از خدا خواسته، از کنار ترانه که با دختران دیگر صحبت میکرد، برخاستم و کنار آنها رفتم. از لبخندها و صحبتهای خواهرشوهرش، احساس آرامش داشتم.
تا آخر شب کنارشان بودم و از همصحبتیشان لذت بردم. در دلم به صفورا به خاطر داشتن چنین همنشینی، غبطه خوردم.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
۲۵)
منزل ترانه طبقه بالای خانه پدر شوهرش، یا همان داییاش بود. با اینکه نزدیک بودیم ولی پدر اجازه نمیداد به دیدنش بروم. او هم که گرفتار کار منزل و همسرداری شده بود، کمتر به دیدنم میآمد. درس و مدرسه هم که تمام شده بود. مانده بودم تنها و بی همصحبت.
فکرِ داشتن گوشی تلفن همراه و ورود به فضای مجازی و گپ با دوستان هم از محالات بود. از خواندن کتابهای تست هم خسته شده بودم، چون مطمئن بودم پدر اجازه دانشگاه رفتن را نمیدهد.
پاییز از راه رسید. فصلی که همیشه برایم دلانگیز بود، حالا غمانگیز شده بود. تنها سرگرمیام نشستن کنار باغچه و گوش دادن به آواز کلاغها و قورباغهها بود. البته تماشای رنگ به رنگ شدنِ تدریجی برگ درختان هم برایم جالب بود.
از عروسی ترانه، مدت زیادی نگذشته بود که زندایی به دیدن مادر آمد. خوب میدانستم که چه قصدی دارد؛ ولی درک نمیکردم با این همه مخالفت شدید من، چرا دست از سرم بر نمیداشتند.
برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم که زندایی شروع کرد به پچپچ کردن با مادر. به خیال خودش صدایش را پایین آورده بود ولی تازه مثل صحبت کردن عادی ما شده بود. از این افکار، خندهام گرفت. به خیالشان نمیخواستند من بشنوم، ولی با اینکه در آشپزخانه صدای استکان و ریختن چای بود، به راحتی صحبتهایشان را میشنیدم.
آهی کشیدم و به حال خودم غصه خوردم. با خودم عهد کردم سکوت کنم. باید از یک طریق دیگر وارد میشدم تا بتوانم برای همیشه این قائله را پایان دهم.
با متانت و صبوری پذیرایی کردم. به روی خودم نیاوردم که چه شنیدهام. نشستم و حال ترانه را پرسیدم. زندایی، با آب و تاب، شروع کرد به تعریف کردن از جلال و زندگی خوبی که ترانه دارد. خدا را شکر، بحث و صحبت را عوض کردم.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام