#اسرار_درون 4
خوب دوستان قرار بود درمورد نیازهای روحی مان فکر کنیم ☺️
خوب به نتیجه ای رسیدید؟
نیازهای جسمی که مشخصه
نیاز به خوراک وپوشاک و.......
این نیازها را حتما باید تامین کنیم
بدون تامین این نیازها که نمی شه زندگی کرد
می شه؟؟؟؟
خوب زیاد هم خودمان رابرای پیدا کردنشون خسته نمی کنیم
وقتی نیاز به غذا داریم
احساس گرسنگی می کنیم😔
وقتی نیاز به لباس بیشتری داشته باشیم
احساس سرما می کنیم🤔
بقیه نیازها هم همین طوراست
حالا یه سؤال
مثلا ماه مبارک که روزه هستیم واحساس گرسنگی می کنیم
وروزه هم هستیم
ایا باید چیزی بخوریم؟؟
به اصطلاح
ایا باید به نیازمان جواب مثبت بدیم؟؟؟
یه طور دیگه می پرسم
ایا ما هرزمان نیازی را حس کردیم
باید به ان نیاز پاسخ مثبت بدیم؟؟؟؟
خوب معلومه که نه 😊
در ماه مبارک رمضان
روزه ایم
پس چیزی نمی خوریم
حتی اگر
احساس گرسنگی شدید کنیم
یا احساس تشنگی شدید داشتیم
چیزی نمی نوشیم
راستی چرا؟؟؟
خوب اب حلال
وغذا هم حلال
ماهم که تشنه وگرسنه 😔
چرا نخوریم؟؟؟؟
کمی فکر کنید وجواب بدید🌺
اسرار درون
دلنوشته های تنها مسیری
https://eitaa.com/asrar_darun
هدایت شده از فرجام پور، ذخیره
#اوج _لذت
قسمت7🌺
گفتم برم بیرون یه هوایی بخورم
مامان وبابا وفرزانه خونه بودند وشام می خوردند .
فربد هم که معلوم نبود کجاست😔
من که به فنا رفته بودم
.اما نگران فربد وفرزانه بودم .😞
اخرش ایناهم یه کاری دست خودشون می دهند.
.نوجوان هستند وسنشان حساس 😱
.
هرچی به مامان هم می گم مراقبشون باشه
انگار نه انگار
.
فقط فکر مهمونیهاش و دوستاشه.
شاید عامل بدبختی منم مامانمه😡.
بی تفاوت از کنارشون رد شدم که
بابام گفت
بیا شام بخور بچه.....
رفتم بیرون چشمم رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم
چشمم را که باز کردم
نگاهم روی پرچم سیاهی ها بود .😊
ناخود اگاه لبخندی به لبم نشست
وتوی دلم گفتم خداراشکر
که یه محرم دیگه رو می بینم.☺️
حس عجیبی بود .
رفتم سر کوچه که دیدم بچه های بسیج هنوز مشغولند .
یعنی اینا خسته نمی شن؟🤔
روزوشب دارند کار می کنند.
خوش به حالشون
ولی من بین این بچه ها جایی نداشتم😔
دلم می خواست برم کمکشون
مثل بچگی هام
که همیشه توی هیئت کمک می کردم.
اما چی شد؟
گرفتار این نفس اماره شدم
امان از این نفس اماره
چه به سرم اورده 😡
خیلی دلم می خواد که به حرفش گوش ندم
اما دیگه ازمن گذشته
این همه گناه مگه می شه؟😔
دیگه راه برگشت ندارم
من غرق گناهم .غرق گناه🙊
سلام
امشب باز دوباره
غم مهمان دل بی کسم شده
وباز احساس تنها شدن 😔
کاش هرماه رمضان بود
وهرشب قدر
دلم اکنده ازغم
غم فراق مهمانی خدا
چه زود بساط مهمانی خدا
برچیده شد و
چه زود ما ازمهمانی محروم شدیم
دلم گرفته
دلم ماه خدا می خواهد و
شبهای قدر
خدایا چگونه تحمل کنم
تاسال دگر ومهمانی دگر
منی که دراین مهمانی
ناپاک امدم
وناپاک می روم
کاش دراین مهمانی
رخ یار دیده بودم
و دل یار به دست اورده بودم
کاش می دانستم میزبان
مرا بخشیده که می روم
کاش می دانستم لایق
نیم نگاهی ازیار شده ام
افسوس
ازحال دل زارم
از درددل نهانم
می دانم که نالایقم
الوده امده والوده می روم
ای یار مرا دریاب
ای یار نظر بنما
راضی نشو براین حالم
درمانده مرانم درمانده مرانم
تاصبح محشر ار خواهی
بنشینم واشک ریزم
تا یک نظری برمن
از روی محبت اری
این عید که درراه است
عید همه خوبان است
یارب نظری بنما
دلها هم شادمان است
شادی هزاران کن
با
ظهور دلدارم
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🌺تمنای وصال🌺
اسرار درون
دلنوشته های تنها مسیری
https://eitaa.com/asrar_darun
سلام
وقتتان بخیر
طاعاتتان قبول
لحظات پایانی ماه مهمانی خدا ست
وعید سعید فطر درراه است
عید تان مبارک🌺
ان شاءالله عیدی همه مان
فرج اقامون باشه🌸
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
باادامه داستان چطورید؟
ان شاءالله درمورد اسرار درون بازهم بحث داریم
به زودی✅
#اوج_لذت
🌺قسمت8
من با این بچه هافرق دارم
بابا ولشون کن 😢
باید برم یکی هم تیپ خودم پیدا کنم 👹
دوست داشتم برم و
توی ساختن تکیه وبقیه کارا کمکشون کنم
فکرکنم داشتند کلی لذت می بردند .😔
اما من چی این همه هوای نفسم رو پیروی کردم چی شد؟
این نفس اماره😡
هرچی دلش خواست بامن کرد.
ونهایتش شکست ویاس بود
وبدبختی وبی کسی.😞
کم از نارفیقا نکشیده بودم که.
کم دچار عشق نافرجام وشکست عشقی نشده بودم که.
کم بی ابرو نشده بودم که.😞
می دونستم همه ی محل
من وبه چشم یه پسر بی بند وبار می دیدند
حق داشتند این از کارهای خودم .
اونم وضع خانواده ام .😔
نه من دیگه امیدی ندارم
.من دیگه ادم نمی شم.
من بین اون بچه ها جایی ندارم بهتره برم.
یکی مثل خودم رو پیدا کنم .😞
راهم رو کج کردم یه سمت دیگه وبی هدف راه افتادم.
به اون بچه ها غبطه می خوردم .
چندقدم بیشتر نرفته بودم که صدای حمید راشنیدم
_داداش فرهاد کجا می ری؟
وایسا کارت دارم.😳
از شنیدن صداش خوشحال شدم .😃
وبرگشتم سمتش.
اسرار درون
دلنوشته های تنها مسیری
https://eitaa.com/asrar_darun
سلام
عروسک قشنگ 🌺
یکی بود یکی نبود
توی یه شهر قشنگ
یه خونه نقلی وقشنگ بود
که توی این خونه
دوتا خواهر خوب ومهربون با مامان وباباشون زندگی می کردند
زهراوزهره👧👩
زهراکلاس دوم دبستان بودوزهره پیش دبستانی می خوند
یه روز مامانشون رفته بود خرید ووقتی برگشت برای زهرا وزهره عروسک خریده بود
وقتی عروسکهارابهشون داد
یه دفعه زهرا ناراحت شد
اخه عروسک زهره قشنگ تربود
خیلی ناراحت شد واخمهاش رفت توی هم
وگفت مامان جان
میشه عروسک زهره را به من بدی؟؟
من اونو دوست دارم
مامان گفت اخه زهرا جون زهره عروسکش رو خیلی دوست داره
اگه ازش بگیرم ناراحت می شه
ولی زهرا را اصرار می کردو اون عروسک رو می خواست
همین موقع بابا از سر کار برگشت
مامان ودخترها رفتن پیشواز بابا
بابا با خوشحالی
اغوشش راباز کردودخترها بغل کردوبوسیدوجواب سلامشون راداد
اما متوجه شد زهرا ناراحته
وقتی لباسهاش وعوض کرد
ونشست زهرارا صداکردو
بغلش گرفت وگفت
نبینم دخترگلم ناراحت باشه
چی شده گلم؟؟؟
زهرا باناراحتی گفت باباجون عروسک زهره قشنگتره من اونو می خوام
بابالبخندی زدوگفت عزیزدلم چه فرقی داره؟؟
زهراگفت باباجون من اونو می خوام
باباگفت دخترم
گاهی وقتها ماادما دلمون یه چیزهایی رو می خواد
اما باید یاد بگیریم
هرچی که دلمون می خواد دنبالش نریم
بلکه ببینیم چه کاری درست تره
ببین عزیزم اگه الان
عروسک زهره رو بگیریم وبدیم به تو
اونوقت زهره ناراحت می شه گریه می کنه
اون خواهر کوچیکته
شما بزرگتری عاقلتری
پس باید حرف بابارو بهتر بفهمی عزیزم
الان ازعروسک خواهرت خوشت اومده
فردا یه چیز دیگه می بینی ومی خوای
باید یاد بگیری
هرچی دلت بخواد نباید دنبالش بری
هرکاری درستره باید اون کار رو انجام بدی
زهرا به صحبتهای بابا گوش کردو
قبول کرد
گونه ی بابا رو بوسیدو گفت
باباجون شما درست می گی من اشتباه کردم
چشم
حتما ازاین به بعد بیشتر دقت می کنم
وبا خوشحالی رفت
که باخواهرش عروسک بازی کنند😊
اسرار درون
دلنوشته های تنها مسیری
https://eitaa.com/asrar_darun