eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.8هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥اما باز هم در طبایع گرم درصدش بیشتر است👌 یعنی در برقراری ارتباط با این افراد حواس‌تان باشد که لجبازی ‌اش را تحریک نکنید❌
💞لحن کلامتان، رفتارتان، حتی درخواست کردن‌تان از او باید با نرمی باشد. طوری که هیچ گونه نشانه‌ای از تحکم نداشته باشید.
💞در زندگی مشترک دقت کنید اگر همسرتان طبع و مزاج گرمی دارد، اولا، حتما برایش اصلاح مزاج انجام دهید. ثانیا، به هیچ عنوان کاری نکنید که لجبازی کند.
💞اگر بتوانید او را همانگونه که هست، بپذیرید و رفتار مناسبی دربرابرش داشته باشید مطمین باشید عمری را در کنارش به راحتی خواهید گذراند💞
⛔️اما اگر بخواهید با او لجبازی کنید و به هر قیمتی، حرف خود را روی کرسی بنشانید، متاسفانه باید فاتحه زندگی‌تان را بخوانید❌
◀️هدف ما از این آموزش ها، فقط و فقط گرم‌ کردن‌ کانون خانواده های شماست❤️ پس حتما تمام تلاش‌تان را کنید تا روز به روز زندگی تان پر عشق‌تر و پر ارامش‌تر بشه💞 موفق باشید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️ 💞 🎥 کلیپ ❓چرا آقایان کمتر «دوستت دارم» را به همسر خود می‌گویند؟! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 💕💕💕
💞😍 چه اصول خوبیست مثل پیراهنت اسیر آغوش تو باشم😘❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح با صدای پرستاری که وارد اتاق شده بود، بیدار شد. چشمانش را که باز کرد، مریم را دید که در حال صحبت کردن با احمدآقاست. چقدر لحن کلامش، شبیه محسن بود. همانطور آرام و مهربان. از روی تخت بلند شد و سلامی کرد. به ساعت نگاه کرد. باز هم دیرش شده بود. خودش هم نمی فهمید، چطور توی این اتاقِ پر سر و صدا و این تختِ سفت، به این راحتی می خوابید. احساس کرد که سبکبال شده. شب خوبی را گذرانده بود. دردِ دل با علی، شوخی وخنده با احمدآقا، از همه بهتر، راحت شدن از ازدواج اجباری. نمی توانست انکار کند که دعای کمیل، در این آرامش و حالِ خوبش بی تأثیر بوده. برای رفتن آماده می شد، که مریم گفت:" ببخشید! لطفا به محسن بگید، من عصر، مامان را می برم. به کارش برسه. خواستم تماس بگیرم ولی گوشی اش را جواب نداد. بخشید باعث زحمت می شم." امید سربه زیر انداخت و گفت:"چشم حتما بهش می گم. زحمتی نیست." مریم از اتاق بیرون رفت. امید از احمدآقا خداحافظی کرد. دست علی را گرفت و فشرد و گفت:"بابت همه چیز ممنونم." که با شنیدنِ صدای خاله زری به پشت سرش نگاه کرد. با تعجب دید که مادرش هم همراه خاله زری آمده. برگشت و سلام داد. مادر جلو آمد. دستش را گرفت وگفت:"سلام امید جان خوبی؟ "و با نگرانی اورا بر انداز کرد. خاله زری هم با امید و علی احوالپرسی کرد و به کنارِ احمدآقا رفت. احمد آقا با لبخند گفت:"به به خانم خانما، خوش اومدی." صدای سلام دادن زهرا و زینب هم به گوش رسید و هر دو با هم وارد شدند. با شنیدن صدای زهرا، لبخند به لب امید نشست. نفس عمیقی کشید و خوشحال از اینکه یک مانع را، برای رسیدن به زهرا، از راهش برداشته. خودش را یک قدم به پیروزی نزدیک تر می دید. مادر با دیدن چهره شادمان پسرش لبخندی زد. کاش می توانست دردانه اش را خوشبخت کند. کاش توانایی اش را داشت تا امیدش را به آرزویش برساند. ولی چطوری؟ صدها مانع بر سر راه بود که امید به آن ها بی توجه بود. چقدر سخت است برای مادری که بخواهد حقایقی تلخ را به فرزندش بگوید و او را برنجاند. درست مانندِ هنگامی که مادری برای نجات ِطفلِ بیمارش مجبور شود به او داروی تلخ دهد. خوب می دانست، حقیقتی که پنهان است برای دردانه اش پذیرفتنش سخت است. پس باید صبوری می کرد و دندان به جگر می گذاشت، تا موقعیت مناسبی پیش بیاید. دخترها و خاله زری احمدآقا را دوره کرده بودند. امید و مادرش کنارِ تختِ علی صحبت می کردند. علی هم نشسته بود. کتابی در دست داشت و سر به زیر می خواند. که پرستاری وارد اتاق شد و گفت:"ببخشید! خانم احمدآقا ؛ لطفا تشریف بیارید." به دنبال حرفش، خاله زری نگران از اتاق بیرون رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
احمدآقا نگاهی به چهره نگران دخترها انداخت و گفت:"ان شاءالله خیره. نگران نباشید:" مکثی کرد و بعد لبخند زد و گفت:"راستی شما دوتا مگه درس و مشق ندارین؟ چی می خواین هِی پا می شین میاین اینجا؟" بعد هم بلند خندید. همه خندیدند . امید دلش طاقت نیاورد و ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت. با نگاهش دنبال خاله زری گشت. که او را در کنارِ پزشک و پرستاری دید. به سمتشان رفت. سلام داد و نزدیک شد. نگرانی از چهره خاله زری می بارید. خیلی جدی پرسید:"ببخشید چیزی شده آقای دکتر؟" آقای دکتر که مردِ میانسال و جا افتاده ای بود، دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت:" نه پسرم مسئله نگران کننده ای نیست. ما با همکارهامون جلسه ای داشتیم. وضعیت احمدآقا را بررسی کردیم. ما اینجا هر کاری از دستمون بر می اومد، انجام دادیم. اما با توجه به معاینات اخیر و بررسی های انجام شده. تصمیم گرفتیم که ایشون را به بیمارستان تخصصی چشم پزشکی منتقل کنیم. ان شاءالله که بتونن براشون کاری انجام بدن. البته بعد از رؤیتِ مدارک چشم احمدآقا ، یه قول هایی هم دادند." امید و خاله زری با لبخند به همدیگر نگاه کردند. خاله زری گفت:"یعنی می شه دوباره ببینه؟" دکتر گفت:"ان شاءالله. باید ببینیم خدا چی می خواد. توکلتون به خدا باشه." امید با خوشحالی گفت:" اگر بشه که خیلی خوب می شه." دکتر گفت:"البته قولی نمی دم. ولی ما امیدواریم. اگر شما و خودش، راضی باشید، همین فردا کارهای انتقالش را انجام می دیم.؟" خاله زری گفت:"خب این جوری خیلی خوبه. ولی اجازه بدید با خودش هم صحبت کنم." هر دو با خوشحالی به اتاق برگشتند. مادرگفت:"خیره ان شاءالله. خاله و خواهرزاده خوب با هم می خندید. بگید چیه؟ ماهم بخندیم." خاله زری گفت:"یه خبرِ خوب. پزشک ها امیدوارند که چشم های احمدآقا خوب بشه:" احمدآقا خندید و گفت:"مگه چشم های من چشونه؟ خیلی هم خوبند." و بلند خندید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490