🔺بیشتر از این را باید
دقیق طبع و مزاج را بررسی کرد.
قبول دارید که
یک نسخه را برای همه نمیشه پیچید👌
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#هدیه_ویژه🎁 سفارشات لازم وکلی برای همه ✅ 1⃣نماز اول وقت 2⃣بیداری بین الطلوعین 3⃣خواندن ذکر یو
اصول کلی تغذیه و رفتاری👆👆👆
لطفا همه رعایت کنید✅✅
🔸خانم عزیز
حتما حواستون به طبع و مزاج اعضای خانواده
باشه
چون هر کدام نیاز به تغذیه مناسب خودشان را دارند.
اگر بتونید تغذیه را بر اساس طبع هر فرد رعایت کنید،
دچار سوء مزاج و انواع بیماری های جسمی و روحی نخواهیم شد.
🔸تغذیه مناسب
همراه با رفتار مناسب
و
اعمال عبادی و ذکرهای مناسب
و
محیط مناسب
هر طبع باعث بوجود امدن سلامتی جسم و روح
و داشتن ارامش خواهد شد✅
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا دیگه عاشق همسرم نیستم؟
⭕️ چطور یک زوجی که زندگی رو با عشق شروع میکنند، بعد از مدت کمی به تنفر از یکدیگر میرسند؟
🔰 #استاد_پناهیان
#همسرداری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دلبرانه😍💞
دِلبَرجان...♡
مَنِ تو رو واسِهِ زِندِگیِ نِمیخوامِ
مَنِ زِندِگیِ رو بِخاطِر تُو میخوامِ💜😍😘💕❣💕
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
خانم های عزیز لطفا نظرتان را درباره
دلبرانه ها بفرمایید
آیا برای همسرتان می فرستید⁉️⁉️
بازخوردی هم دریافت کردید⁉️⁉️
جوابهاتون را برامون بفرستید👇👇
پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_231
سرش را بلندکرد و آهی کشید و ادامه داد: " با همون حالِ خرابم، از همه اعتقاداتم فاصله گرفتم. اون همه ذکر و دعاو توسل، هیچ سودی نداشت.
خدا محمدِ من رو گفت. بچه من رو گرفت. خوشبختی و تمام دلخوشیهام رو گرفت.
لج کردم. با خودم، با خدا، با پدر و مادرم.
هر چی نصیحت و صحبت کردند؛ هیچ فایده ای نداشت. وقتی وحید اومد خواستگاری، قبول کردم؛ چون دیگه اعتقادات قبل رو نداشتم. میدونستم دارم اشتباه میکنم، ولی باید خودم رو ثابت میکردم.
خیلی زود ازدواج کردیم و وحید برام بهترین عروسی رو گرفت.
دیگه تسلیم بودم هر چی میگفت قبول میکردم؛ حتی اگر برخلاف رسم و رسوم خانوادم بود.
خوب یادمه که پدرم چقدر حرص خورد. همه مراعات حالم رو میکردند. منم افتادم دنبال هوا و هوسهای خودم.
وحید مردِ خوبیه. مهربونه. هر کاری از دستش برمیومد برام انجام داد تا حالم خوب بشه. مسافرت و تفریح و مشاور و... .
خوب شدم. خیلی خوب. گرچه ته دلم هنوز غم داشتم، غمی که هنوزم هست؛ اما زندگیم خوب بود. خیلی کنارش احساس آرامش داشتم. اونم از دیدنِ خوشی و سلامتی من، خیلی خوشحال بود.
هر شب مهمونی و دورهمی داشتیم. سعی میکرد تا میتونه، تنهام نذاره. منم تلاش میکردم که گذشته رو فراموش کنم؛ تا اینکه فهمیدم باردارم.
تمامِ خاطراتِ تلخِ بارداری قبلی و از دست دادنِ بچهام به سراغم اومد. دوباره بهم ریختم. شدم همون آدم افسرده و بیمارِ قبل.
وحید با دیدنِ حالم اعصابش خرد شد. دوباره رفتیم مشاوره، ولی مشاور گفت: " تا بدنیا اومدن بچه، ممکنه خوب نشم و این حالِ خراب فقط بخاطرِ بچه است."
ازونجا بود که وحید از بچه بیزار شد. هرچه اصرار کرد بچه رو سقط کنم راضی نشدم. آخه من یکبار غم از دست دادنِ بچه رو کشیده بودم. نمیخواستم تکرار بشه.
تازه دکتر هم گفت: " سقط بچه اشتباهه. شاید بدنیا اومدنش حالت رو بهتر کنه. "
ولی وحید زیر بار این حرفا نمیرفت. میگفت من اصلا بچه نمیخوام. فقط خودت سلامت و شاد باشی کنارم کافیه.
اما موفق نشد راضیم کنه.
هر روز حالم بدتر میشد.
از یک طرف افسردگی، از طرفِ دیگه ویار بارداری.
اونقدر سخت بود که مجبور شدم چند روز توی بیمارستان تحت نظر باشم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت232
"وحید مرتب کنارم بود. از دیدنِ حالِ خرابم اعصابش خرد می شد.
مرتب می گفت"سقطش کن تا راحت بشی. نمی خوام اینجوری ببینمت."
ولی موفق نشد راضی ام کنه.
چون روحیه به هم ریخته ای داشتم، بارداری سختی را هم گذروندم.
برام پرستار گرفت. فقط استراحت می کردم و در تنهایی اشک می ریختم..
کلافه گی وحید رو می دیدم. ولی بچه ام رو می خواستم. بچه ای که از وجود خودم بود. با تمام مشکلات و بیماری که داشتم. روزها به کندی می گذشت. هر روز حالِ روحیم بدتر می شد. تا جایی که از وحید متنفر شدم. جرأت نداشت به اتاقم بیاد فریاد می زدم برو بیرون نمی خوام ببینمت. هر چی صبوری کرد و هر چی باهام صحبت کرد و قربون صدقه ام رفت، فایده نداشت. فقط می خواستم تنها باشم و اشک بریزم.
غذا هم که با اصرارِ وحید و پرستار، یه کم می خوردم. روزهای سختی را گذاراندیم. ولی وقتی تو به دنیا اومدی توی بیمارستان، برای اولین بار که در آغوش گرفتمت، تمامِ غصه هام رو فراموش کردم. وقتی بهت شیر می دادم و توی صورتِ مثلِ ماهت نگاه می کردم، احساس می کردم روی ابرها سوارم.
خوشحال بودم حالم خوب بود.
دیگه اصلا حواسم به وحید نبود.
نمی دونستم داره اذیت می شه. فقط و فقط تو برام مهم بودی.
یواش یواش دیدم که شبها دیر خونه نیاد. گاهی اصلا نمیاد. وقتی هم سؤال می کردم، جواب درست و حسابی نمی داد. منم زیاد پا پیچش نمی شدم.
حسابی وقتم رو با تو پر کرده بودم. دیگه فرصت مهمونی و رفت وآمد هم نداشتم. هر بار هم وحید ازم می خواست همراهش به مهمونی برم تورو بهونه می کردم. و نمی رفتم. غافل از اینکه اون یه مردِ خوش گذرونه. و یه همراه احتیاج داره. ازش غافل شدم. تا اینکه یه روز توی اتاقش چیزی دیدم که داغونم کرد."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490